پرش به محتوا

پنج داستان/شوهر امریکایی

از ویکی‌نبشته
پنج داستان (۱۳۵۰ خورشیدی) از جلال آل‌احمد
شوهر امریکایی

شوهر آمریکایی


«... ودكا؟ نه. متشکرم. تحمل ودکا را ندارم. اگر ویسکی باشد حرفی. فقط یك ته گیلاس. قربان دستتان. نه. تحمل آب را هم ندارم. سودا دارید؟ حیف. آخر اخلاق سگ آن کثافت به من هم اثر کرده. اگر بدانید چه ویسکی سودایی می‌خورد! من تا خانه پاپام بودم اصلاً لب نزده بودم. خود پاپام هنوز هم لب نمی‌زند. به هیچ مشروبی. نه. مؤمن و مقدس نیست. اما خوب دیگر. توی خانواده ما رسم نبوده. اما آن کثافت اول چیزی که یادم داد ویسکی سودا درست کردن بود. از کار که بر می‌گشت باید ویسکی سوداش توی راهرو دستش باشد. قبل ازینکه دست‌هایش را بشوید. و اگر من میدانستم با آن دست‌ها چکار می‌کند؟! ... خانه که نبود گاهی هوس می‌کردم لبی به ویسکیش بزنم. البته آنوقت‌ها که هنوز دخترم نیامده بود. و از تنهایی حوصله‌ام سر می‌رفت. اما خوشم نمی‌آمد. بدجوری گلویم را می‌سوزاند. هر چه هم خودش اصرار می‌کرد که باهاش هم پیاله بشوم فایده نداشت. اما آبستن که شدم به اصرار آبجو بخوردم می‌داد که برای شیرت خوب است. اما ویسکی هیچوقت. تا آخرش هم عادت نکردم. اما آن روزی که از شغلش خبردار شدم بی اختیار ویسکی را خشک سر کشیدم. بعدهم یکی برای خودم ریختم یکی برای آن دختره «گرل فرند»ش. یعنی مثلاً نامزد سابقش. آخر همان او بود که آمد خبر دارم کرد. و دو تایی نشستیم به ویسکی خوردن و درد دل. و حالا گریه نکن کی بکن. آخر فکرش را بکنید. آدم دیپلمه باشد، خوشگل باشد -می‌بینید که...- پاپاش هم محترم باشد نان و آبش هم مرتب باشد، کلاس انگلیسی هم رفته باشد ـ و به هر صورت مجبور نباشد به هر مردی بسازد، آنوقت این جوری؟؟ ... اصلاً مگر می‌شود باور کرد؟ اینهمه جوان درس خوانده توی مملکت ریخته. اینهمه مهندس و دکتر... اما آخر آن خاك برسر‌ها هم هی ‌می‌روند زن‌های فرنگی می‌گیرند یا امریکایی دختر پستچی محله‌شان را می‌گیرند یا فروشندۀ «سوپر مارکت » سرگذرشان را با خدمتگار دندانسازی را كه یك دفعه پنبه توی دندانشان کرده و آنوقت بیا و ببین چه پز و افاده‌ای! انگار خود «سوزان هیوارد» است یا « شرلی مك لین » یا «الیزابت تایلور » بگذارید براتان تعریف کنم. پریشب‌ها یکی از همین دختر‌ها را دیدم که دو ماه است زن یك آقا پسرایرانی شده و پانزده روز است که آمده شوهرش را تلگرافی احضار کرده‌اند که بیا شده‌ای نماینده مجلس. صاحب خانه مرا خبر کرده بود که مثلاً مهمان خارجیش تنها نماند. و یك همزبان داشته باشد که باهاش درد دل بکند. درست هفته پیش بود. دختره با آن دو تا کلمه تگزاسی حرف زدنش. نه. نخندید. شوخی نمی‌کنم. چنان دهنش را گشاد می‌کرد که نگو. هنوز ناخن هاش کلفت بود. معلوم بود که روزی یك خروار ظرف می‌شسته. آنوقت می‌دانید چه می‌گفت؟ می‌ گفت: ما آمدیم تمدن برای شما آوردیم و کار کردن با چراغ گاز را ما یادتان دادیم و ماشین رختشویی را... و ازین حرف‌ها. از دستهاش معلوم بود که هنوز تو خود تگزاس رخت را توی تشت چنگ می‌- زده. و آنوقت این افاده‌ها! دختر یك گاوچران بود. نه از آنهایی که تو ملکشان نفت پیدا می‌شود و دیگر خدا را بنده نیستند. نه. از آن‌هایی که گاو دیگران را می‌چرانند. البته من بهش چیزی نگفتم. اما یك مرد كه تو مجلس بود که درآمد با انگلیسی دست و پاشکسته‌اش گفت که اگر تمدن اینهاست که شما می‌گویید ارزانی همان «کمپانی» که خود سرکار را هم دنبال ماشین رختشویی می‌فرستد برای ما به عنوان تحفه. البته دختره نفهمید. یعنی انگلیسی آن مرد که را نفهمید. ناچار من برایش ترجمه کردم. آنوقت به جای اینکه جواب آن مرد که را بدهد در آمده رو به من که لابد بد اخلاق بوده‌ای یا هرزه بوده‌ای که شوهرت طلاقت داده. به همین صراحت. یعنی من برای اینکه تندی حرف آن مرد که را جبران کرده باشم و دختره را از تنهایی در. آورده باشم سر دلم را باز کردم و برایش گفتم که آمریکا بوده‌ام و شوهر امریکایی داشته‌ام و طلاق گرفته‌ام و آمده‌ام. و بعد که برایش گفتم شوهرم چکاره بود و به این علت ازش طلاق گرفتم، می‌دانید چه گفت؟ گفت این که عیب نشد. هیچکاری عار نیست... لابد خانواده‌اش دست به سرت کرده‌اند که ارتش به بچه‌ات نرسد. یا لابد بداخلاق بوده‌ای و ازین حرف‌ها. اصلاً انگار نه انگار که تازه از راه رسیده، طلبکار هم بود. خوب معلوم است. شوهرش نماینده مجلس بود. آخر اگر این خاک برسر‌ها نروند این لگوریهارا نگیرند که دختری مثل من نمی‌رود خودش را به آب و آتش بزند... نه قربان دستتان. زیاد بهم ندهید. حالم را خراب می‌کند. شکم گرسنه ویسكی. همان یك ته گیلاس دیگر بس است. اگر یك تكه پنیر هم باشد بد نیست... ممنون. اوا. این پنیر است؟ چرا آنقد رسفید است؟ و چه شور! مال کجا است؟ ... لیقوان؟ کجا باشد؟ ... نمی‌شناسم. هلندی و دانمارکی را می‌شناسم. اما این یکی را اصلاً دوست نداشتم. همان با پسته بهتر است. متشکر، خوب چه می‌گفتم؟ آره. تو کلوب آمریکایی‌ها باهاش آشنا شدم یکسال بود می‌رفتم کلاس زبان می‌دانید که چه شلوغی است. دیپلم که گرفتم اسم نوشتم برای کنکور ولی خوب می‌دانید دیگر. میان بیست سی هزار نفر چطور می‌شود قبول شد؟ این بود که پاپا گفت برو کلاس زبان. هم سرت گرم می‌شود. هم یك زبان خارجی یاد می‌گیری و آنوقت آن کثافت معلم کلاس بود. بلند بالا خوش ترکیب مو‌های بور. یك آمریکایی کامل و چه دستهای بلندی داشت. تمام دفترچه تکلیف را می‌پوشاند. خوب دیگر. از همدیگر خوشمان آمد از همان اول خیلی هم با ادب بود. اول دعوتم کرد به یك نمایشگاه نقاشی به کلوب تازۀ عباس آباد. ازین‌ها که سر بی تن می‌کشند یا تپه تپه رنگ بغل هم می‌گذارند یا متکا می‌کشند به اسم آدم و یك قدح می‌گذارند روی سرش یا دو تا لکه قهو‌ه‌ای وسط دو متر پارچه. پاپا و ماما راهم دعوت کرده بود که قند توی دلشان آب می‌کردند. بعدهم باماشین خودش برمان گرداند خانه و باچه آدابی. در ماشین را باز کردن و ازین کار‌ها و آنهم برای پاپا و ماما که هنوز هم ماشین ندارند. خوب معلوم است دیگر از همان شب کار روبراه شد. بعد دعوتم کرد به مجلس رقص. یکی ار عیدهاشان. به نظرم «تنكس گیوینگ» بود. اوا! چطور نمی‌دانید؟ یك امریكا است و یك «تنكس گیوینگ». یعنى روز شکرگزاری دیگر. همان روزی که امریکایی‌ها كلك آخرین سرخ پوست‌ها را کندند. پاپا البته که اجازه داد. و چرا ندهد؟ بیرون از کلاس که من کسی را نداشتم برای تمرین زبان. زبان را هم تا تمرین نکنی فایده ندارد. بعدهم قرار گذاشته بودیم که من بهش فارسی درس بدهم. البته خارج از کلاس هفته‌ای یک روز می‌آمد خانه‌مان برای همین کار قرار گذاشته بودیم و نمی‌دانید چه جشنی بود. کدو حلوایی را سوراخ کرده بودند عین جای چشم و دماغ و دهن، وتوش چراغ روشن کرده بودند. و چه رقصی و حالا دیگر کم کم انگلیسی سرم می‌شد و توی مجلس غریبه نمی‌ماندم گذشته از ینکه ایرانی هم خیلی زیاد بود. اما حتی آن شب هم اصرار کرد آبجو نخوردم. مثل اینکه از همین هم خوشش آمد. چون وقتی برم گرداند و رساند خانه. به ماما گفت از داشتن چنین دختری به شما تبریک می‌گویم که خودم ترجمه کردم آخر حالا دیگر شده بودم یك پا. مترجم. همین جوری‌ها هشت ماه با هم بودیم. با هم سد کرج رفتیم قایقرانی، سینما رفتیم. موزه رفتیم. بازار رفتیم. شمیران و شاه عبدالعظیم رفتیم، وخیلی جا‌های دیگر که اگر او نبود من به عمرم نمی‌دیدم تا شب «کریسمس» دعوتمان کرد خانه اش دیگر شب کریسمس را که می‌شناسید پاپا و ماما هم بودند. ففرهم بود. نمی‌شناسید؟ اسم برادرم است دیگر. فریدون. دوتا بوقلمون پخته از خود «لوس آنجلس» برایش فرستاده بودند... اوا! پس شما چه می‌دانید؟ همانجایی که «هولیوود» هم هست دیگر. نه اینکه فقط برای او فرستاده باشند برای همه‌شان می‌فرستند که یعنی شب عید غربت‌زده نمانند وقتی آدمی مثل آن کثافت را مخصوص آن کار می‌فرستند تهران دیگر بوقلمون و آبجو وسیگار و ویسکی و شکلات که جای خود دارد. باور کنید راضی بودم آدمکش باشد دزد و جانی باشد -گنگستر باشد- اما آنکاره نباشد... قربان دستتان. یك ته گیلاس دیگر از آن ویسکی. مثل اینکه امریکایی نیست. آن‌ها «بر بن» می‌خورند. مزۀ خاک می‌دهد. آره این «اسکاچ» است. خیلی شق و رق است عین خود انگلیس‌ها خوب چه می‌گفتم؟ آره. همان شب ازم خواستگاری کرد. رسماً و سرمیز شام. حالا خود منهم مترجمم. جالب نیست؟ هیچکس تا حالا این جوری شوهر نکرده. اول بوقلمون را برید و گذاشت تو بشقابهامان بعد شامپانی باز کرد که برای پاپا و ماماهم ریخت. برای همه ریخت. البته ماما نخورد. اما پاپا خورد. خود من هم لب زدم اول تند بود و گس. اما تندیش که پرید شیرینی ماند. بعد در آمد که به پاپا بگو که ازت خواستگاری می‌کنم. اصرار داشت که جمله به جمله بگویم و شمرده و همه چیز را. که خدمت سربازیش را کرده - از مالیات دادن معاف است گروه خونش B است مریض نیست. ماهی ۱۵۰۰ دلار حقوق می‌گیرد که وقتی برگردد می‌شود ۸۰۰ تا. اما واشنگتن خانه از خودش دارد و هیچ اجاره و قسطی هم ندارد و پدر و مادرش هم لوس آنجلس هستند و کاری به کار او ندارند و ازین حرف‌ها. پاپا که از همان شب اول راضی بود. خودش بهم گفته بود که مواظب باش دخترجان، هزار تا یکی دختر‌ها زن امریکایی نمی‌شوند. شوخی که نیست. یعنی نمی‌توانند این گفته‌اش هنوز توی گوشم است. اما تو خودت می‌دانی تویی که باید با شوهرت زندگی کنی. اما ازش یکهفته مهلت بخواه تا فکر‌هایت را بکنی. همین کار راهم کردیم. البته از همان اول کار تمام بود. تمام‌فامیل میدانستند. دو سه بارهم دعوت و مهمانی و ازین جور مراسم. و چه حسادت‌ها. وچه دختر برخ یار و کشیدن‌ها. سرهمین قضیه تمام دختر خاله‌ها و دختر عموهام ازم قهر کردند با بم راست می‌گفت شوخی که نبود. همه دختر‌ها آرزوش را می‌کردند. ولی یا رو از من خواستگاری کرده بود و اصلاً معنی داشت که من فداکاری کنم و یك دختر دیگر را جای خودم معرفی کنم؟ این میانه هم فقط مادر بزرگم قر میزد. می‌گفت ما تو‌فامیل کاشی داریم اصفهانی داریم حتی بوشهری داریم همه شانراهم می‌شناسیم. اما دیگر امریکایی نداشته‌ایم. چه می‌شناسیم کیه دامادی را که نتوانی بروی سراغ خانواده‌اش و خانه‌اش و از در و همسایه ته و توی کارش را در بیاری و از این حرف‌های کلثوم ننه‌ای اصلاسر عقدمان هم نیامد. پا شد رفت مشهد که نباشد. اما خود من قند تو دلم آب می‌کردند محضر دار‌شناس خبر کرده بودیم. همه‌فامیل بودند و یك عده آمریکایی و چه عکس‌ها از سفره عقد یکی از دوست‌های شوهرم فیلم هم ورداشت. اما‌امان ازین امریکایی‌ها میخواستند سر از هر چیز در بیارند هی می‌آمدند سؤال پیچم می‌کردند. یعنی من حالا عروسم. اما مگر سرشان می‌شد ؟ که اسم این چیه؟ که قند را چرا اینجوری می‌سایند؟ که روی نان چه نوشته؟ که اسفند را از کجا می‌آورند؟ ... اما هر جوری بود گذشت. توی همان مجلس عقد دو تا از نمکردههای‌فامیل را به عنوان راننده برای اداره هاشان استخدام کردند. صد هزار تومن هم مهر کرد کلمه لا الاه الا الله راهم همان پای سفره عقد گفت. و به چه زحتمی! و چه خنده‌ها که به « لاالاه..» گفتنش کردیم! ... که مثلاً عقد شرعی باشد. و شغلش؟ خوب معلم انگلیسی بود دیگر. بعد هم تو قباله نوشته بودند حقوقدان. دو نفر از اعضای سفارت هم شاهدش بودند. و من با همین دروغی که گفته بود می‌توانستم بندازمش زندان و طلب خسارت هم بکنم دست کم می‌توانستم مجبورش کنم که علاوه بر چهار صد دلار خرجی که حالا برای دخترم میدهد ششصد تا هم بگذارد رویش ولی چه فایده؟ دیگر اصلاً رغبت دیدنش را نداشتم. حاضر نبودم یکساعت باهاش سر کنم. همین هم بود که عاقبت راضی شد بچه را بدهد و گرنه به قانون خودشان می‌توانست بچه را نگهدارد. البته که من مهرم را بخشیدم. مرده شورش را ببرد با پولش. اگر بدانید پولش از چه راهی در می‌آمد! مگر می‌شود همچو پولی را گردن بند طلا کرد و بست به گردن؟ یا گوشت و برنج خرید و خورد؟ همین حرف‌ها را آنروز آن دختره هم میزد. «گرل فرند» سابقش. یعنی رفیقه‌اش. نامزدش چه می‌دانم. بار اول و آخر بود که دیدمش. با طیاره یك راست از لوس آنجلس آمده بود واشنگتن. و توی فرودگاه یك ماشین كرایه کرده بود و یکراست آمده بود در خانه‌مان دو سال تمام که من واشنگتن بودم خبر از هیچکدام از‌فامیلش نشد. خودش میگفت راه دور است و سر هر کسی به کار خودش گرم است و ازین حرف‌ها. من هم راحت‌تر بودم بی‌آقا بالاسر گاهی کاغذی می‌دادم یا آن‌ها می‌دادند. عکس دخترم راهم برایشان فرستادم آنهاهم هدیه تولد بچه را فرستادند. عکس یکسالگی‌اش راهم فرستادیم و بعد از آن دیگر خبری ازشان نشد تا آن دختره آمد. سلام وعلیك و خودش را معرفی کرد و خیلی مؤدب که تنهایی حوصله‌ات سر نمی‌رود؟ و به به چه دختر قشنگی و ازین حرف‌ها. و من داشتم با ماشین رختشویی ور می‌رفتم که یک جاییش خراب شده بود بی‌رودرو اسی آمد کمکم. و درستش کردیم و رخت‌ها را ریختیم توش و رفتیم نشستیم که سر درد دلش و اشد گفت نامزدش بوده که می برندش جنگ «کره» . و جنگ که تمام میشود دیگر برنمی گردد لوس آنجلس و همین توی واشنگتن کار می گیرد و اینکه خدا عالم است توی کره چه بلایی سرجوانهای مردم می آورده اند که وقتی بر می گشتند اینجور کارها را قبول می کردند که من پرسیدم مگرچه کاری؟ شاخ در آورد که من هنوز نمی دانستم شوهرم چکاره است. در آمد که البته کار عار نیست . اما همه فامیلش سرهمین کار ترکش کرده اند. و هر چه او بهشان گفته فایده نداشته... حالا من دلم مثل سیر و سرکه میجوشد که نکند جلاد باشد . یا مأمور اطاق گاز و صندلی برقی. آخر حتی این جور کارها را میشود یک جوری جزو کارهای حقوقی جا زد اما آن کار او را اسمش را که برد چشمهایم سیاهی رفت جوری که دختره خودش باشد و رفت سراغ بوفه و بطر ویسکی را در آورد و يك گيلاس ریخت داد دست من و برای خودش هم ریخت و همین جور در دل ... ازو که این نامزد سومش است که همین جوریها از دستش در می رود. یکی شان تو جنگ کره کشته شده . دومی تو «ویتنام» است و این یکی هم اینجوری از آب در آمده. می گفت اصلا معلوم نیست چرا آنها ییشان هم که بر میگردند یا اینجور کارهای عجیب غریب را پیش میگیرند یا خل و دیوانه و دزد و قاتل می شوند ... و از من که آخر چرا تا حالا نتوانسته ام بفهم شوهرم چکاره است . و آخر من که دختر کلفت نبوده ام یا دختر سر راهی و یتیم خانه ای دیپلمه بوده ام و ننه بابا داشته ام و خوشگل بوده ام و ازین جور حرفها آره قربان دستتان . یکی دیگر بدنیست. مهمانهای شماهم که نیامدند . گلوم بدجوری خشك میشود. بدیش این بود که دختره خودش را تو دلم جا کرد. چگورپگور بود و تر و تمیز. و می‌گفت هفت سال است که تو لوس آنجلس یا دنبال شوهر می‌گردد یا دنبال ستارگی سینما. بعدهم با هم پاشدیم رخت‌ها را پهن کردیم و دخترم را با کالسکه‌اش گذاشتیم عقب ماشین و رفتم سراغ محل کار شوهرم آخر من هنوز هم باورم نمی‌شد. و تا به چشم خودم نمیدیدم فایده نداشت. اول رفتیم اداره‌اش. سلام وعلیك و اینكه چه فرمایشی دارید و چه عکس‌هایی از چه پارک‌ها و چه درخت‌ها و چه چمنها. اگر نمی‌دانستی محل چه کاری است خیال می‌کردی خانه برای ماه عسل توش می‌سازند. و همه چیز با نقشه. و ابعاد و اندازه‌ها و لولا‌ها و دستگیره‌های دو طرف و دسته گل رویش و از چه چوبی میل دارید و پارچه‌ای که باید روش کشید و چه تشریفاتی و کالسکه‌ای که آدم را می‌برد و اینکه چند اسبه باشد یا اگر دلتان بخواهد با ماشین می‌بریم که ارزانتر است و اینکه چه سیستم ماشینی و اینکه چند نفر بدرقه کننده لازم دارید و هر کدام چقدر مزدشان است که تا چه حد احساسات به خرج بدهند و هر کدام خودشان را جای کدام یکی از اقوام بدانند و با چه لباسی و تو كدام كلیسا... من یك چیزی می‌گویم شما یک چیزی می‌شنوید. گله به گله هم توی اداره‌شان دفترچه‌های تبلیغاتی گذاشته بود و كبریت و دستمال کاغذی با عکس و تفصیلات روشان چاپ شده و جمله‌هایی مثلاً خواب ابدی در مخمل یا فلان پارك المثنای باغ بهشت وازین جور چیز‌ها. کارمند‌ها دور و برمان می‌پلکیدند که تک می‌خواهید یا خانوادگی؟ و چند نفره؟ و اینکه صرف با شماست اگر خانوادگی تهیه کنید که پنجاه درصد ارزانتر است و اینکه قسطی هم می‌دهیم و من راستی که دلم داشت می‌ترکید. اصلاً باورم نمی‌شد که شوهر اینکاره باشد. آخر گفته بود حقوقدان. «لایر»! عینا. دست آخر خودمان را معرفی کردیم و نشانی کار شوهرم را گرفتیم. نه بدجوری که بو ببرند. که بله‌ایشان خواهر اوشان‌اند و از لوس آنجلس آمده‌اند عصر باید برگردند و کار واجبی دارند و من نمی‌دانستم شوهرم امروز تو کدام محل کار می‌کند.... و آمدیم بیرون. ورفتیم خود محل کارش. و من تا وقتی از پشت ردیف شمشاد‌ها ندیدمش باورم نشد. دست‌هایش رازده بود بالا و لباس کارتنش بود و چمن را متر می‌کرد. و چهار گوشه‌اش علامت می‌گذاشت و بعد کلنگ برقی را راه میانداخت و دور تا دور محل را سوراخ می‌کرد و می‌رفت سراغ پهلویی. آنوقت دو نفرسیاه - پوست می‌آمدند اول چمن روی زمین را قالبی در می‌آوردند و می‌گذاشتند توى یك كامیون كوچك و بعد شوهرم بر می‌گشت و از نو زمین را با کلنگ سوراخ می‌کرد و آن دو تا سیاه خاکش را در می‌آوردند و می‌ریختند توى یك كامیون دیگر و همین جور شوهرم می‌رفت پایین و می‌آمد بالا و بعد یکی از آن دو تا سیاه. اما هر سه تا لباس‌هایشان عین همدیگر بود. و به چه دقتی کار می‌کردند نمی‌گذاشتند یك ذره خاك حرام بشود و بریزد روی چمن اطراف وما تا دو همین جور توی ماشین نشسته بودیم و نیمساعت تمام از لای شمشاد‌های کنار خیابان تماشا می‌کردیم و‌زار زار گریه می‌کردیم و از بغل ماشین ما همین جور کامیون رد می‌شد که یا خاک و چمن می‌برد بیرون یا صندوق‌های تازه را می‌آورد که ردیف می‌چیدند روی چمن به انتظار اینکه گود‌برداری‌ها تمام بشود. همان روز‌هایی بود که سرباز‌ها را از ویت نام می‌آوردند. دسته دسته. روزی دویست سیصد تا و عجب شلوغ بود سرشان غیر از دسته شوهرم - ده دوازده دسته دیگر هم کار می‌کردند. هر دسته‌ای یك سمت پارك. و عجب پارکی! اسمش «آرلینگتون» است. باید شنیده باشید یك پایتخت امریكاست و یك آرلینگتون در تمام دنیا مشهور است. اصلاً یك امریكا است و یك آرلینگتون یعنی این‌ها را همان روز دختره برایم گفت. که از زمان جنگ‌های استقلال اینجا مشهور شده. «کندی» هم همانجاست. که مردم ‌می‌روند تماشا. گارد احترام هم دارد که با چه تشریفاتی عوض می‌شود سرتاسر چمن است و تپه ماهور است و دور تا دور هر تکه چمن درخت کاری و شمشاد کاری و بالا سر هر نفریك علامت سفید از سنگ و رویش اسم و رسمش و سرهنگ ‌ها اینجا و سرگرد‌ها تو آن قسمت و سرباز‌های ساده اینطرف. دختره می‌گفت ببین به همان سلسله مراتب نظامی من یك چیزی می‌گویم شما یك چیزی می‌شنوید. می‌گفت تمام کوشش ما امریکایی‌ها به این آرلینگتون ختم می‌شود که چه دل پری داشت! هفت سال انتظار و سه تا نامزد از دست رفته..! جای آن دو تا را هم نشانم داد و جای «کندی» راهم و آنجایی که گارد احترام عوض می‌شود و بعد برگشتیم. من هیچ حوصله تماشا نداشتم. ناهار هم بیرون خوردیم. بعدش هم رفتیم سینما که دخترم هی عر زد و اصلاً نفهمیدم چه گذشت. و چهار بعد از ظهر مرارساند در خانه و رفت. بلیط دو سره با تخفیف گرفته بود و مجبور بود همانروز برگردد. و می‌دانید آخرین حرفی که زد چه بود؟ گفت از بس تو جنگ با این عوالم سرو کار داشته‌اند عالم ما‌ها فراموششان شده... و شوهرم غروب که از کار برگشت قضیه را باهاش در میان گذاشتم. یعنی دختره که رفت من همین جور تو فکر بودم یا بادوست و آشنا‌های ایرانیم تلفنی مشورت می‌کردم. اول یاد آن روزی افتادم که به اصرار برم داشت برد دیدن مسگر آباد. قبل از عروسیمان عین اینکه می‌رویم به دیدن موزۀ گلستان. من اصلاً آنوقت نمی‌دانستم مسگر آباد چیست و کجاست. گفتم که اگر او نبود من خیلی جا‌های همین تهران را نمی‌شناختم. و آنروز هم من که بلد نبودم. شوفر اداره‌شان بلد بود. ومثلاً من مترجم بودم و هی از آداب کفن و دفن می‌پرسید. من هم که نمی‌دانستم شو فرد هم ارمنی بود و آداب ما را بلد نبود. اما رفت یکی از دربان‌های مسگر آباد را آورد که می‌گفت و من ترجمه میکردم. من آنوقت اصلاً سر در نمی‌آوردم که غرضش ازینهمه سؤال چیست.. اما یادم است که مادر بزرگم همین قضیه را بهانه کرده بود برای قرزدن. که چه معنی دارد؟ مرد که بی‌نماز آمده خواستگاری دختر مردم و آنوقت برش می‌دارد می‌برد مسگر آباد؟ ... یادم است آنروز غیر از خودش یك امریکایی دیگر هم باهاش بود و توضیحات دربان را که براشان ترجمه کردم آن یکی در آمد به شوهرم گفت می‌بینی که حتی صندوق به کار نمی‌برند. یك تكه پارچه پیچیدن که سرمایه‌گذاری نمیخواهد.. می‌شناختمش مشاور سازمان برنامه بود. مثل اینکه قرار و مداری هم گذاشتند که درین قضیه با سازمان حرف بزنند. و مرا بگو که آنروز‌ها اصلاً ازین حرف‌ها سر در نمی‌آوردم. یادم است همانروز وقتی فهمیدند که ما صندوق نمی‌کنیم برایم تعریف کرد که ما عین عروس یا داماد بزک می‌کنیم و می‌گذاریم توی صندوق. و اگر پیر باشند پنبه می‌گذاریم توی لب و مو‌ها را فر می‌زنیم و این‌ها خودش کلی خرج بر میدارد. من هم سرشام همان روز همین مطالب را برای مادر بزرگم تعریف کرده بودم که کلافه شد و شروع کرد به قر زدن و بعد هم موقع عقد گذاشت و رفت مشهد. ولی مگر من حالیم بود؟ آخر شما خودتان بگویید. یك دختر بیست ساله و حالا دستش ندی دست یك خواستگار آمریکایی و خوشگل و پولدار و محترم دیگر اصلاً جایی برای شک باقی می‌ماند؟ و من اصلاً چکار داشتم به کار مسگرآباد؟ خیلی طول داشت تا مثل مادر بزرگم به فکر این جور جا‌ها بیفتم واشنگتن هم که بودم گاهی اتفاق می‌افتاد که عصر‌ها از کار که بر می‌گشت قر میزد که سیاه‌ها دارند کارمان را از دستمان در می‌آورند. و من یادم است یکبار پرسیدم مگر سیاه‌ها حق قضاوت هم دارند؟ آخر من تا آخرش خیال می‌کردم لایر یعنی قاضی یا حقوقدان یا ازین جور چیز‌ها که با دادگستری سروکار دارد. به هر صورت از در که وارد شد و ویسکی‌اش را که دادم دستش یکی هم برای خودم ریختم و نشستم روبروش و قضیه را پیش کشیدم. همه فکرهام را کرده بودم و همۀ مشورت‌ها را. یکی از دوستهای ایرانیم تو تلفن گفته که بود معلوم است. این‌ها همه‌شان اینکاره‌اند. و برای همه بشریت که بهش گفتم تو هم حالا وقت گیر آورده‌ای برای شعار دادن؟ البته میدانستم که دق دلی داشت. تذکره‌اش را لغو کرده بودند. نه حق برگشتن داشت و نه حق ماندن و داشت ترک تابعیت می‌کرد که بشود تبعه مصر. من هم دیگر جانداشت که بهش بگویم اگر اینجور است چرا خودت امریکا مانده‌ای؟ یکی دیگرشان که جوان خوشگلی هم بود و من خودم بار‌ها آرزو کرده بودم که کاش زنش شده بودم، می‌دانید در جواب چه گفت؟ گفت‌ای بابا به نظرم خوشی امریکا‌زده زیر دلت عیناً و می‌دانید خودش چه کاره بود؟ هیچکاره. فقط دو تازن امریکایی نشانده بودندش. نکند خیال کنید مستم یا خیال کنید دارم وقاحت می‌کنم. یکی از خانم‌ها معلم بود و آن یکی مهماندار طیاره. هر كدام هم یك خانه داشتند. و آن آقا پسر سه روز تو این خانه بود و چهار روزتو آن یکی. شاهی می‌کرد نه درس می‌خواند نه در آمدی داشت. نه ارزی براش می‌آمد. اما عین شیوخ خلیج ایرانی‌ها را به اصرار می‌برد و خانه زندگیش را برخشان می‌کشید و انگار نه انگار که این کار قباحتی هم دارد بله. این جوری می‌شود که من سر بیست و سه سالگی باید دست دخترم را بگیرم و برگردم. اما باز خدا پدرش را بیامرزد. تلفن را که گذاشتم دیدم زنگ میزند برش که داشتم دیدم یک جوان ایرانی دیگر است که خودش را معرفی کرد که بله دوست همان جوان است و حقوق می‌خواند و فلانی بهش گفته که برای من مشکلی پیش آمده و چه خدمتی از دستم بر می‌آید وازین حرف‌ها. ازش خواهش کردم آمد سراغم. نیمساعتی نشستم و زیر و بالای قضیه را رسیدیم و تصمیم گرفتیم. این بود که خیالم راحت بود و شوهرم که آمد میدانستم چه می‌خواهم نشستم تا ساعت ده پا به پاش ویسکی خوردم و حالیش کردم که دیگر امریکا ماندنی نیستم. هر چه اصرار کرد که از کجا فهمیده‌ام چیزی بروز ندادم خیال می‌کرد پدر مادرش یا خواهر برادر‌ها شیطنت کرده‌اند. من هم نه‌ها گفتم و نه نه. هر چه هم اصرار کرد که آن شب برویم گردش یاسینما یا کلوب وقضیه را فرد احل کنیم زیر بار نرفتم. حرف آخرم را که بهش زدم رفتم تو اتاق بچه‌ام و در را از پشت چفت کردم و مثل دیو افتادم. راستش مست مست بودم. عین حالا. و صبحش رفتیم دادگاه. و خوشمزه قاضی بود که می‌گفت این هم کاری است مثل همه کار‌ها و این که دلیل طلاق نمی‌شود... بهش گفتم: آقای قاضی اگر خود شما دختر داشتید به همچو آدمی شوهرش می‌دادید؟ گفت متأسفانه من دختر ندارم. گفتم عروس چطور؟ گفت دارم. گفتم اگر عروستان فردا بیاید و بگوید شوهرم که اول معلم بود حالا اینکاره از آب در آمده یا اصلاً دروغ گفته باشد... که شوهرم خودش دخالت کرد و حرفم را برید. نمیخواست قضیه دروغ گفتن بر ملا بشود. بله این جوری بود که رضایت داد. ورقه خرجی دخترم راهم امضا کرد و خرج برگشتن را هم همانجا ازش گرفتم. بله دیگر این جوری بود که ماهم شوهر امریکایی کردیم. قربان دستتان یك گیلاس دیگر از آن ویسکی. این مهمانهای شماهم که معلوم نیست چرا نمی‌آیند اما... ‌ای دل غافل! ... نکند آن دختره اینجوری زیر پام را روفته باشد؟ «گرل فرند»ش را میگویم. هان؟ .. »