پرش به محتوا

پنج داستان/خواهرم و عنکبوت

از ویکی‌نبشته
پنج داستان (۱۳۵۰ خورشیدی) از جلال آل‌احمد
خواهرم و عنکبوت

خواهرم و عنکبوت



اولین بار هفته پیش دیدمش عصری بودو شوهر خواهرم آمده بود احوالپرس. من که رفتم برایش چای ببرم چشمم افتاد بهش. سیاه و بزرك و و بدترکیب و چه درشت! حتى كرك‌هایش را هم می‌شد دید. از همان فاصله. گوشه بالای درگاه، پشت شیشه یك تار پت و پهن تنیده بود که همۀ سه گوش در گاه را گرفته بود. و هشت تا گوله سیاه و كوچك به این ورو آن ورش آویزان بود. حیوانکی مگس‌ها. تا شوهر خواهرم قند بردارد سیاهی‌ها را از نو شمردم. درست هشت تا بود. یعنی چطور شده بود که عنکبوت به این بزرگی را ندیده بودم؟ من که حساب ریزترین سوراخ مورچه ‌ها را داشتم... وحساب زایمان تمام موش‌ها را... البته تعجبی نداشت که مادرم ندیده باشدش. با همه و سواسی که در رفت و روب داشت. این یك ماهه آخر مدام یك پایش توی مطبخ بود آن دیگرش پای تخت خواهرم. بکن نکن‌های بابا هم که سرجایش بود با رفت و آمد‌هایش. بعدجوری هم بود که هیچکس حق نداشت دست به تخت خواهرم بزند. اولین بار بود که تخت توی خانه ما می‌آمد. شوهرش از خانه خودشان آورده بود. تخت را گذاشته بودیم کنار پنجره و خواهرم مدام رویش خوابیده بود. یعنی نخوابیده بود. افتاده بود. اول‌ها خودش را به گمانم لوس می‌کرد. چون گاهی توی حیاط هم قدم میزد تا سر حوض هم می‌رفت که دست و رو آب بکشد. ولی تاشوهرش در میزد می‌دوید می‌خوابید یعنی نمی‌دوید. تندی می‌رفت و دراز می‌کشید. و حالا دیگر یك ماه بود که زمین گیر شده بود. یعنی من از لگن زیر تختش می‌گویم که گاهی خودم باید خالیش می‌کردم. و عجب بویی می‌داد.

سینی چای را که برگرداندم رفتم خط کشم را از روی طبقه‌بندی کتابهام برداشتم و برگشتم سراغش. خواهرم باز شروع کرده بود به ناله و نفرین که رسیدم. یك پا را گذاشتم لبه تخت و یك دست به دیوار، و داشتم با دست دیگرم خط کش را از پهنا بسرای بساط عنکبوت نشانه می‌گرفتم که فریاد شوهر خواهرم در آمد:

-پیرمرد، مگه نمی‌دونی همۀ استخوناش درد می‌کند؟

گرچه تخت زیر پایم جرقی صدا کرد اما میدانستم که تخت به این آسانی‌ها شکستنی نیست و‌آزاری به خواهرم نمی‌رسانم. با این حال چیزی نگفتم و نگاهی به خواهرم انداختم که درد توی صورتش بود. خودش چیزی نگفت فقط چشم‌هایش را بست و گردنش را کشید و پره‌های دماعش بازشد. و پیشانیش پر از چروک شد. که من خجالت کشیدم و آمدم پایین خط کش توی دستم سنگینی می‌کرد که صدای خودم راشنیدم:

-آخه می‌خواستم این کثافتو بکشم.

خواهرم چشم‌هایش را باز کرد و پرسید:

- چرا؟ -چرا نداره خواهر. مادر می‌گه عنکبوت شگون نداره بعدشم مگه نمی بینی چندتا از مگسارو گرفته؟

شوهرش گفت: - تقصیر خود مگساست پیر مرد. که تو هر سوراخی سر می‌کنن اونکه در خونه خودش نشسه....

یعنی به من سر کوفت میزد؟ من اصلاً با این شوهر خواهر میانه خوبی نداشتم. از همان سربند عروسیشان. شب عروسی خواهرم را می‌گویم. عروس را آنقدر دیر راه انداختند و خانه داماد آنقدر خرتوخر بود و آنقدر راهرو و ایوان و پلکان داشت که من دیگر حالش را نداشتم. اصلاً دستهایم داشت می‌افتاد. تمام راه آینه را روی پشت نگهداشتن از خود بزرگ‌ها هم بر نمی‌آید. و توی ایوان خانه‌شان که رسیدیم نمی‌دانم چطور شد که من افتادم پایین به نظرم نگاهم به انگور‌ها بود که از چفته آویزان بود. كه یك مرتبه دیدم وسط گلدان ناز نجم. آینه شکست اما دست‌ها و صورتم خونین و مالین شد. و من نمی‌دانستم باید گریه بکنم یا نه که شوهر خواهرم رسید. یعنی داماد. و نه گذاشت و نه برداشت و گفت:

-پیر مرد چرت میزدی؟

که من زدم زیر گریه از همین سر بند پیر مرد گفتنش. و تازه تنها من نبودم. هیچکس با او میانه خوبی نداشت. وسرسفره هر روز بهش بدو بیراه می‌گفتند که تا زنش ساق و سالم بود نگهش داشته و حالا که علیل شده او را آورده خانه پدری انداخته و رفته... این بود که من هم نه گذاشتم و نه برداشتم و گفتم:

-خانه خودش کدوم گوری بود؟ این کثافت خودشونو خونه ماجا کرده. -عباس جون. منم همین کار را کردم.

-تو خواهر؟ ... و در ماندم که دیگر چه بگویم. یعنی چه؟ چرا خواهرم خودش را با عنکبوت مقایسه می‌کرد؟ - و همچه که این سؤال را از خودم کردم فهمیدم که دارد به شوهرش سرکوفت می‌زند. این بود که دیدم دیگر جای من نیست. استکان خالی را از جلوی شوهرش برداشتم و آمدم بیرون. بعد هم قلیان برایش بردم و دیدم که خواهرم را رام کرده بود و داشت گرم و نرم برایش قصه حاج آقایی را می‌گفت که همسایه‌شان است و تازگی‌ها عضو اتاق تجارت شده و باید هر روز کراوات ببندد و چون خودش بلدنیست پریروز کلهٔ سحر فرستاده بود دنبال او که برود کراواتش را ببندد و بعد صبحانه آورده بوده‌اند و حالا دیگر خدا ساخته و کار هر روز او در آمده و اگر زنش نیست که صبحانه‌اش را درست کند و ازین حرف‌ها... که دیدم حوصله‌اش را ندارم. ازین قصه‌های بیمزه همیشه داشت. به نظرم این قصه‌ها را می‌ساخت که سر خواهرم را گرم کند. آخر عادتشان شده بود. اول حرف و سخن و دعوا داشتند و بعد آشتی می‌کردند و یك دو ساعتی پچ پچ بود. بعد شوهر خواهرم می‌رفت هفته‌ای هفت روز عصر‌ها که من از مدرسه بر می‌گشتم امانه بابام، نه مادرم هیچکدام به او رو نشان نمی‌دادند. یامن در را برویش باز می‌کردم یا خواهر کوچکم و خدمت هم که با من بود. و هر روز هم از همین قصه‌ها... این بود که گفتم بروم پی کارم از در که می‌آمدم بیرون در دلم خط و نشانی برای عنکبوت کشیدم «پدرسوخته کثافت! برودعا به جان خواهرم کن! » و رفتم سراغ درسم.

همان روز‌ها امتحان حساب داشتیم که من چیزی ازش سرم نمی‌شد. به خصوص که با معلم حساب هم در افتاده بودم و ثلث دوم ردم کرده بود. یعنی یك روز من داشتم دفترچه فیلم را سر کلاس مرتب می‌کردم که آمد دفتر را برداشت و از پنجره پرت کرد بیرون خودش تازه کلاهی شده بود و میدانست که بابای من ملاست و هی پاپی‌ام می‌شد و بعد هم سربند عمامه بگیری هیپاپی آخوند‌ها می‌شد. و هی بدو بیراه می‌گفت. حتی رعایت معلم شرعیاتمان را نمی‌کرد که هر چه بود همکار خود او بود و با عمامه می‌آمد مدرسه و توی کلاس هم که می‌آمد عمامه‌اش سرش بود. اما همچه که پشت میز می‌نشست عمامه‌اش را بر می‌داشت و می‌گذاشت روی میز و عباش راهم تا می‌کرد می‌گذاشت رویش. وزنك را که میزدند عبا را تکان می‌داد گچ را از آن می‌گرفت و میانداخت دوشش عمامه را هم می‌گذاشت سرش و بلند می‌شد. اوایل کار خودماهم خیلی مسخرگی می‌کردیم که «آشیخ عمامهت افتاد. » و ازین حرف‌ها... اما بعد دیگر کاری به کارش نداشتیم. ولی مگر این معلم حساب ول می‌کرد؟ همین جور بد و بیراه می‌گفت. تا عاقبت یك روز که ادای ریش‌شانه کردن آخوند‌ها را در می‌آورد من بلند شدم و صاف تو رویش گفتم: «مگه آخوند‌ها مال بابای دیوثت را خورده‌اند؟ » و از کلاس در رفتم بیرون. یعنی این «دیوث» راهم از بابام یاد گرفته بودم. اصلاً هم نمی‌دانستم یعنی چه مثل زندیق و خیلی چیز‌های دیگر. اما میدانستم که وقتی بابام خیلی کلافه است این حرف‌ها از دهنش در می‌آید. بعد از آنهم اصلا سر کلاس حساب نرفتم. خوب معلوم بود دیگر. رفوزگی روی شاخم بود. اما خوبیش این بود که امتحان آخر سال نهایی بود و مدیر مدرسه هم معرفی‌ام کرده بود. احترام بابام را داشت. وگرنه حتماً رفوزگی روی شاخم بود. امتحان ‌های دیگر را خوب داده بودم یا می‌دادم. اما این حساب. به خصوص مرابحه و تقسیم به نسبت کتابش را که باز می‌کردم مثل اینکه یکی چوبم میزد. اما چاره چه بود؟ همان پای طبقه‌بندی کتابهام وارفتم و کتاب را باز کردم. «اگر در یك انبار ۲۰ عدل پنبه باشد و حجم هر عدلی... » ولی مگر خیال آن عنکبوت سیاه بزرك دست از سرم بر می‌داشت؟ حتم داشتم که اگر خواهرم این یک ماهه مدام روی آن تخت نیفتاده بود تا به حال گیرش آورده بودم ولی حیف. راستی ببینم نکند خواهرم بهش دل بسته باشد؟ آخر مگر می‌شود تمام روز روی تخت خوابید؟ با آن دردی که او می‌برد. یعنی من از صدای ناله‌اش می‌گویم که گاهی شب‌ها مراهم بیدار می‌کرد. و بعد از پچ پچ مادرم که قربان صدقه‌اش می‌رفت تا فلان دوارا بخورد. یك سینی دوا زیر تخت بود... یامگر همه‌اش می‌تواند کتاب دعا بخواند؟ با آن سوادش می‌تواند کتاب دعا بخواند؟ با آن سوادش که «سبحان» و «منان» را از من می‌پرسید. لابد گاهگداری هم چشم به این عنکبوت می‌دوزد و رفت و آمدش را تماشا می‌کند و شکار کردنش را و تاب خوردنش را. یعنی من خودم را می‌گویم. مگر می‌شود یکساعت تمام روی نیمکت نشست و بی‌حرکت چشم به تخته دوخت یا به دهن معلم؟ آدم هزار فکر و خیالات دارد. آنوقت یك ماه آزگار روی تخت افتادن و و هیچکاری نکردن! یعنی قادر نبودن... ولی یك كمى كه فكر كردم دیدم این جوری دارم خودم را از دست کینه عنکبوت خلاص می‌کنم. بر فرض هم که خواهرم با این عنکبوت مشغولیتی پیدا کرده باشد تازه به من چه؟ عنکبوت، عنکبوت است. دیگر خواهرم از خیلی چیزهای دیگر ممکن است خوشش بیاید. مثلاً ازین شوهر. که پنج شش سال خانه‌اش بوده و همه‌اش مریض بوده و بچه دار هم نشده و چند بار هم کارش به مریضخانه کشیده. مگر من ازین شوهر خواهرم خوشم می‌آید؟ درست است که من از مگس هم بدم می‌آید. اما حاضر نیستم حتى یك مكس در تمام عالم بدام هیچ عنکبوتی بیفتد. خیلی هم اتفاق افتاده که بعد از ظهر ‌های گرم تابستان به عنوان بازی بی‌صدا -که مبادا بابام از خواب ببرد - مگس گرفته‌ام و برده‌ام دم سوراخ مورچه‌ها انداخته‌ام. اما هر وقت یکی از همین مگس‌ها را گرفتار تار عنکبوتی دیده‌ام، فوراً آزادش که کرده‌ام هیچ، بلکه خود عنکبوت راهم با تارو سوراخ لانهاش همه را درب و داغان کرده‌ام. اما عیب قضیه اینجاست که مگس‌ها را با تار عنکبوت هم که نجات می‌دهی دیگر به دردخور نیستند. نمی‌دانم چرا. حتماً به همین دلیل است که من اصلاً از عنکبوت بدم می‌آید. مگس وقتی گرفتار می‌شود یك جور وز وزخفه دارد. مثل اینکه صدا از ته گلویش در می‌آید. فرقی هم نمی‌کند. چه گرفتار مورچه‌ها، چه گرفتار انگشت‌های کسی مثل من که پا‌هایش را می‌چسبم و می‌گذارم بیخودی بال بزند. اما وقتی گرفتارتار عنکبوت است مثل اینکه صدایش بازهم خفه‌تر می‌شود. انگار عنکبوت‌ها دم دهان مگس را هم می‌بندند که نتواند كمك بخواهد. بابیخ حلقش را می‌گیرند... من چه می‌دانم. بعد هم اگر بخواهی مگس گیر مورچه ‌ها بیفتد باید دست كم یك بالش را بکنی تا نپرد. یا یك چوب جارو توی کونش فرو کنی که اگر هم بپرد نتواند اما با تار عنکبوت این جوری نیست مگس دارد ساق و سالم روی هوا می‌برد كه یك مرتبه گیر می‌کند به تار عنکبوت عین یك توپ کوچولو که می‌خورد به تور والیبال. لابد چشمش نمی‌بیند یا گیج است و سر به هوا. ولی مگر می‌شود تار عنکبوت رادید؟ از بس نازك است. خود من هم گاهی نمی‌بینم آنوقت تا بیاید دست و پا کند که عنكبوت مثل جل معلق رسیده بدیش این است که مگس‌ها اول قضیه را جدی نمی‌گیرند. دقت کرده‌ام. حتی صداشان هم در نمی‌آید. یک خرده این ور و آن ور می‌شوند و همچه که یکی از بالهانشان یا دوسه تا از پاهاشان گیر کرد و عنکبوت رسید آنوقت صداشان در می‌آید. اگر زودتر صداشان در بیاید شاید آدمی مثل من پیدا بشود و به دادشان برسد ولی عیب کار اینجاست که مگس‌ها وقتی صداشان در می‌آید که کار از کار گذشته است... همین جا‌ها بودم و کتاب صفحه ۳۲ بود که حس کردم مادرم بالای سرم‌ایستاده، همیشه بی سروصدا می‌آمد و می‌رفت. اگر حواست جمع نبود می‌توانستی به گویی همیشه همه جای خانه هست.

-ننه. چکار می‌کنی؟

-درس حاضر می‌کنم. این حساب لعنتی هم پدر مارو در آورد.

-نگو ننه. عیبه. خدا سایه شو از سرت کم نکنه. هر چه رو که بزرگتر‌ها گفتن که تو نباید بگی. پاشو جانم برونون بگیر. شامتون دیر میشه.

کتاب را انداختم روی طبقه‌بندی کتاب‌ها و راه افتادم داشتم کفشم را می‌پوشیدم که مادرم گفت:

-ننه یك كارى ازت بخوام برام می‌کنی؟ من فقط نگاهش کردم. مادرم رویش را برگرداند و رفت به طرف طاقچه تالامبارا روشن کند با من این جوری‌ها حرف نمی‌زد. من در خانه یا باید کاری را می‌کردم یا نمی‌کردم سؤال و تردید در کار نبود. درست است که گاهی نک و نال می‌کردم اما بیشتر از ارد‌های بابام که با تشدد بود و سخت بود. نه از کاری که مادرم می‌خواست. این بود که ساکت ماندم. مادرم کبریت را که کشید و چراغ را روشن کرد و لوله‌اش را که می‌گذاشت گفت:

-فردا ظهر که بر می‌گردی سر راهت یك نوك پا میری در دکون اوس اصغر ریخته‌گر، یك مشت سرب بهت می‌ده می‌آری خونه...

دیدم كه اشک توی چشم‌هایش بود. گفتم:

-آخه مادر، من فردا امتحان دارم.

-خوب چه عیبی داره ننه؟ واسه ناهار که نیگرتون نمی‌دارن. من واسه خاطر خواهرت می‌گم.

-خواهرم؟

-آره ننه. مگه نمی‌بینی چه دردی می‌بره؟

-آخه سرب چه دخلی به ناخوشی خواهرم داره؟

-دیگه اصول دین نپرس ننه نونوایی شلوغ میشه. بدو که سر چراغ معطل نشی.

که یکمرتبه ناله خواهرم از اتاق بالا بلند شد. از آن ناله‌ها که آدم را از خواب می‌پراند. که دیدم هیچ حالش را ندارم. مغز استخوان آدم تیر میکشید این بود که دیگر پایی مادرم و سرب نشدم و راه افتادم. از در که ۲ بیرون می‌رفتم با شاگرد دواخانه روبرو شدم که هر روز غروب می‌آمد به خواهرم آمپول بزند.

فردا ظهر که از امتحان بر می‌گشتم چنان گه مرغی بودم که نگر. به گمانم گندش را در آورده بودم. با آن مرابحه و تقسیم به نسبت. سؤال امتحان نه از عدل پنبه بود نه از حجم انبار. از مقدار آبی بود که لازم است در یك « آبشخور » باشد تا قاطر‌های هنك سیراب بشوند. اگر هر قاطری فلان قدر آب بخورد و تعداد قاطر‌ها و ازین مزخرفات... و مهمتر اینکه خود «آبشخور» را نمی‌دانستم یعنی چه. به نظرم همه‌مان کثافت کاری کردیم. این بود که سرراه حال دعوا کردن با بچه‌های غریبه را داشتم نه حوصله ناخنك زدن به بساط میوه فروش سرخیابان را که تازه انگور یاقوتی نوبرانه آورده بود. گذشته ازینکه راهم را باید عوض می‌کردم. از پسکوچه‌های بازارچه معیر انداختم زیر گذر و دم در ریخته‌گری که رسیدم تازه دست کشیده بودند و داشتند پادوی دکان را می‌فرستادند سراغ نان و ماست و کباب برای ناهار سلام کردم و از روی ردیف قالب‌ها رد شدم و رفتم به طرف استاد اصغر. می‌شناختمش یکی از مرید‌های بابام بود. نه روضه‌اش ترک می‌شد نه مسجدش. اصلاً شب‌های روضه مأمور سماور بود. توی منقل چنان کته‌ای برای قوری‌ها می‌بست که آدم حظ می‌کرد. گل آتش، عین گل انار. و اگر بگویی یك ذره بو یا دود! ابداً! جنس دکانش هم باب گذران روزانه خانه ما نبود که مثل عطار و بقال و قصاب بابام هر روز مرا بفرستد سراغش، به نسیه آوردن و گاهی پول دستی گرفتن. حاضر بودم بروم از معلم حساب عذر خواهی بکنم و این یك كار را نكنم. ولی مگر بابام سرش می‌شد؟ یك داد میزد سرم و اردش را می‌داد و تا می‌آمدی فیش و فوش کنی که خجالت می‌کشی و ازین حرف‌ها... فریادش در می‌آمد که: «کره خر خیال می‌کنه باج از شون می‌گیرم! ... به هر صورت اولین بار بود که به دکان ریخته‌گری می‌رفتم. استاد اصغر جواب سلامم را که داد گفت:

-ظرفی چیزی با خودت نیاوردی؟

گفتم نه. این بود که یکی از شاگرد‌ها را صدا کرد که رفت از توی پستویك سطل حلبی نصفه آورد. دستهاش سیمی بود. خوداستاد اصغر بایك بیل دسته کوتاه زد زیر تلنبار خرده فلزی که گوشۀ دکان ریخته بود و همین جور که او سطل را پر می‌کرد من متوجه ردیف قالب‌های وسط دکان بودم که برق چکه‌های فلزی روی ماسه آن‌ها خیلی نو بود و اطراف چکه نم ماسه پریده بود و در گرمای دکان بویی بود که ته گلوی آدم را میسوزاند ودهن را گس می‌کرد. سطل که پر شد استاد اصغر برش داشت و داد دست من و گفت:

-به سلامت یادت باشه سطلو برگردانی.

و من سطل را همین جوری گرفتم. بی‌هوا. كه یك مرتبه سطل افتاد. من چه میدانستم آنقدر سنگین است و کعب سطل خورد روی پنجه پای راستم و دردی آمد که نگو. دوسه تا از شاگرد‌های دکان قشقش خندیدند. و من همچه کلافه شدم كه اگر سرزنك تعطیل مدرسه بود دک و پوزشان را خرد کرده بودم. استاد اصغر سطل را برداشت و خرده فلز‌ها را دو مرتبه تویش ریخت و گذاشتش دم پای من و گفت:

-عیبی که نکردی؟ اینو می‌گن سرب. مواظب باش بابا. سنگینه.

و من از زور خجالت خدا حافظی نکرده راه افتادم. وراستی چه سنگین بود. یك خروار. یك خروار که نه. ولی سنگین‌ترین وزنی بود که تا آنوقت بلند کرده بودم. به نظرم در حدود وزنه‌ای بود که روزهای جمعه داش مشدی‌ها توی میدان اعدام سرش شرط می‌بستند و زور میزدند و سرو دست بلندش می‌کردند و رگ‌های گردنشان ور می‌آمد و خود گردنشان می‌شد عین کنده درخت و گرم بازو‌ها عینیك مشت زیر پوست. یك بیست قدمی که از دکان دور شدم دیدم نمی‌شود. یك دستی نمی‌شود. کیفم زیر بغلم بود. پنجه پام چنان درد می‌کرد که نگو. سطل را گذاشتم زمین. پنجه‌ام را از روی گیوه مالیدم و حالم که سرج آمد کیف را گذاشتم روی خرده سرب‌ها و سطل را دو دستی برداشتم و راه افتادم. سطل میان دو پاویه زحمت. یعنی آنجوری نمی‌شد تند رفت. سطل لنگر بر می‌داشت و به پا‌هایم می‌خورد. هر بیست قدم یك بار سطل را زمین می‌گذاشتم و نفس تازه می‌کردم و انگشت‌هایم را که از باریکی سیم دسته سطل داشت می‌برید میمالیدم و به سمت خانه می‌رفتم. ولی هیچکدام این‌ها مهم نبود. همه راه تنها فکرم این بود که چه رابطه‌ای هست میان اینهمه سرب و ناخوشی خواهرم یك مشت سرب را که مادرم گفته بود من خیال کرده بودم توی جیب هم می‌شود ریخت یا توی کیف مدرسه و اصلاً دردکان ریخته‌گری کسی از من چیزی نپرسید. همچه که سلام کردم سطل را دادند دستم که آن افتضاح بار آمد. لابد مادرم به پدرم گفته بود و پدرم قبل ازینکه برود قم دیشب یا همان روز صبح وقت نماز به استاد اصغر سپرده بود و همه کار‌ها رو به راه شده بود... این‌ها را می‌فهمیدم و همین بود که صدام در نیامد. و بعدهم اگر سطل این جور روی پام نیفتاده بود و جلوی روی پادو ‌های ریخته‌گری گندش را در نیاورده بودم، می‌شد قضیه را ندیده گرفت. ولی حالا مگر می‌شد؟ اصلاً چرا اینهمه سرب باید به خانه ما برود؟ شنیده بودم که گوله تفنگ از سرب است. ولی ماهیچوقت با تفنك سر و کار نداشتیم. آهاه! شاید قرار بود از آن وزنه‌هایی که پهلوان‌ها... که خنده‌ام گرفت و سطل را گذاشتم زمین: «بچه! تو که هی گندشو در می‌آری. اون گند امتحان اونم افتضاح جلوروی پادو‌ها و حالام... خیال کرده‌ای اگه خواهرت وزنه ورداره حالش جا می‌آد؟ ... » مسأله اصلی این بود که میدانستم باید رابطه‌ای باشد میان این سرب سنگین ولعنتی و ناخوشی خواهرم. كه یك مرتبه یادم افتاد. بله خودش است. «شلب داخ می‌سالن... شلب داخ می‌سالن... » اینرا پریروز که صنم بر از در می‌رفت بیرون می‌با خودش می‌گفت و می‌خندید. من آنوقت نفهمیده بودم. حالامی فهمیدم. صنم بر زنکه لمسی بود - گدا مانند ـ که هفته‌ای یك روز می‌آمد خانه ما؛ ناهاری می‌خورد و می‌رفت. یك طرف بدنش را روی زمین می‌کشید و به طرف دیگر توبره‌ای به دوش داشت که هر چه گیرش می‌آمد میریخت آن تو عیبش این بود که آب دهانش بدجوری می‌رفت و پیش سینه‌اش همیشه عین یك تكه چرم بود و زبانش که دیگرچه بگویم! ساده‌ترین مطالب را به صورت معمادر می‌آورد چون هیچیك از حروف را درست ادا نمی‌کرد. دهنش یكورى بود و مدام پر از آب بود و اصلا نمی‌شد بفهمی چه می‌گوید. ولی من حالا می‌فهمیدم. و راستش اوقاتم حسابی تلخ شد. حتی صنم بر بداند که توی خانه ما چه خبر است و من ندانم این بود که به ادای پدری - باشارت و شورت ـ وارد خانه شدم و سطل سرب راهمان کنار حوض در قی زدم زمین و کتم را در آوردم و بعد گیوه و جوراب‌ها را. و پام را تپاندم توی حوض. که اول انگشت‌ها تیر کشید بعد داغ شد و همین جور که توی آب خنک می‌مالیدمش داشت آرام می‌شد و ماهی‌ها با ترس و لرز تا نزدیکی‌های پام می‌آمدند و بعد یك هو در می‌رفتند. من همانجور که متوجه آن‌ها بودم مواظب انگشت‌های پام هم بودم که پوست روی انگشت بزرگه با دو تا از بغل دستی هاش کنده شده بود و ورم کرده بود. و دست که می‌مالیدی می‌سوخت.

-خدا مرگم بده. چه بلایی سر خودت آوردی؟

-برین بابا. شمام با این قربون صدقه‌های الکیتون.. اصلاً ببینم این‌یه مشت سربه؟

مادرم نشست لب حوض و پام را معاینه کرد و خنده کنان گفت:

-ننه تو که کولی نبودی این ادا‌ها مال دختراس، خیال کردی زخم شمشیره؟

-آخه من می‌خوام بدونم اینهمه سرب به چه دردی می‌خوره؟

-می فهمی ننه. می‌فهمی. خدا تنت رو از آتیش دوزخ محافظت کنه حالا پاشو. ناهارت یخ می‌کنه.

و رفت حوله خودش را‌آور دو نشست که پای مراخشك كند. بازدیدم که چشمش پر از اشک است. اصلاً همیشه همین جوری بود که نمی‌شد با مادر دعوا کرد یا از دستش عصبانی شد این بود که جورابم را پوشیدم و دو مشت آب به صورتم و رفتم تو. سر سفره حسابی شلوغ بود. خاله مادرم بود با دو تا از خواهر بزرگ‌هام وزن دیگری که من نمی‌شناختمش همه ابزار صورتش پاپین افتاده بود. چانه و نوک دماغ که جای خود را داشت. لبهاش وزیرچشمهاش و لبهاهم. سلام کردم و نشستم. بشقابم پیدا بود که پروپیمان‌تر از هر روز است عدس پلو با کشمش و خرما، و چه ته دیگی! کشمش‌ها تویش سوخته یا پف کرده و روغن چکان. حتماً هیچکس بهتر از مادرم ته دیك درست نمی‌کرد. و من سرم به خوردن گرم بود که شنیدم:

-همچه چنگ انداخته وسط جونش عین عنکبوت.

-خوب خامباجی بی‌خودی که نگفته‌ن سلاطون.

این را خاله مادرم برای زن ناشناس گفت. نفهمیدم سلاطون یعنی چه. اما گوشم تیز شده بود که زن ناشناس لقمه‌اش را که فرو داد و گفت:

-پس چی عمقزی، داغ کردن رو واسه همین وقتا گذاشته‌ن دیگه.

سر را که به وحشت بلند کردم مادرم داشت به زن ناشناس علم و اشاره می‌کرد که یعنی من چیزی سر در نیاورم و خاله مادرم برای اینکه حرف را برگردانیده باشد گفت:

-خدا بیامرزه مادرمو می‌گفت آتیش جهنم به تن آدم حروم میشه.

که من دیگر طاقت نیاوردم. دویدم. بالا سراغ خواهرم که روی تخت نشسته بود و داشت آب جوجه‌اش را قاشق قاشق می‌خورد و نگاهش به عنکبوت گوشه در گاه بود. نشستم پای تختش و همان جور که هق هق می‌کردم فریادم در آمد:

-چه بلایی می‌خوان سرت بیارن خواهر؟ من نمی‌ذارم خواهر من نمی‌ذارم...

که مادرم رسید، دستش روی سرم بود که گفت:

-پسرجون تو دیگه حالا بزرگ شده‌ای. خودش خواسته ننه. مگه نه دخترجون؟

که خواهرم قاشق را انداخت توی سینی و فریاد کشید:

-خدایا چرا مرگ منو نمی‌رسونی! ؟ چرا؟

و همین جور فریاد می‌کشید که از خانه گریختم. یادم نیست عصر چه امتحانی داشتیم اما یادم است که پس از تعطیل مدرسه، سر یك فیلم «بوك جونس» باحسن لش دعوام شد و چنان با کله‌ام زدم توی سینه‌اش که کله‌اش از عقب خورد به کاج مدرسه و تا آمدم در بروم که دیدم معلم حسابمان سر راهم سبز شد. نرسیده به در مدرسه. خواستم خودم را به کوچه علی چپ بزنم و بروم پی کارم که با دو تا شلنگ خودش را رساند و پس گردنم را گرفت:

-که حالا قلدرم شدی پدر سوخته؟ هان؟ حالا نشونت می‌دم.

-هر گهی دلت می‌خواد بخور.

-ده پدر سوخته پررو!

و درق زد پس گردنم. به نظرم بدجوری زد. چون سرم گیج رفت دستم را بردم پس گردنم و چشمهام را بستم و سرم را یك خرده تكان دادم تا داغی پس گردنم بیرون زد و دستم گرم شد. آنوقت دیدم که سرم گیج نمی رود. چشمهام را که باز کردم دیدم ناظم هم پهلویش‌ایستاده و باتر که به شلوارش می‌زند ناظم باهام خرده حسابی نداشت. اما معلم حساب که داشت. و همین بس بود و اصلاً بدیش این بود که مدیر مدرسه عصر‌ها نمی آمد یا زودتر از زنگ آخر می‌رفت یك دم به نظرم رسید که تف بیندازم توی صورت معلم حساب بالای سیاهی که رنگی نبود. اما دیدم جلوی ناظم نمی‌شود. خیلی تمیز بود و همیشه بو‌های خوب می‌داد و قضیه شلوار کوتاه مراهم با حقه‌ای که بهش میزدم فراموش کرده بود. این بود که دو مرتبه چشمم را بستم و دستم را بردم پس گردنم و دست چپم را گرفتم به دیوار اما هیچ طوریم نشده بود. فقط همان اول سرم گیج رفت. همانطور که چشمهام بسته بود شنیدم با هم بچی پچی کردند و بعد صدای پای معلم حساب را شنیدم که دور شد و بعد ناظم گفت:

-چرا حسنوزدی؟

-می خواست دزدی کنه. نذاشتم.

-چه دزدی‌ای؟

این دیگر جواب نداشت. ما شاگرد‌ها رسممان نبود که کار‌های خصوصی خودمان را به هر کس بگوییم به خصوص فیلم بازی را که اصلاً ممنوع بود. این بود که سکوت کردم و ناظم گفت:

-میومدی به من می‌گفتی پسر!

و با تشدد می‌گفت. نه مثل اول که نرم بود. و من همچنان ساکت ایستاده بودم.

تو دیگر بزرگ شده‌ای پسر. باید بدونی که با معلم این جور رفتار نمی کنن. حالا یک ساعت توقیفت می‌کنم تا خود تو اصلاح کنی و بدون که دفعه دیگر می‌دم اخراجت کنن.

یواش یواش صدایش بلند‌تر می‌شد. اما همه بچه‌ها رفته بودند. همان وقت که پس گردن من می‌سوخت یکی یکی آمده بودند و از پشت معلم حساب و ناظم دمشان رالای پاگذاشته بودند وزده بودند به چاک. این بود که خیالم راحت بود بعد ناظم با همان شارت و شورت، فراشمان راصدا کرد و مرا سپرد دستش که: «یکساعت حبسش می‌کنی. شب جمعه‌ش که خراب شد دیگه زبون درازی نمی‌کنه‌.» ترکه را داد دستش و رفت. فراشمان در مدرسه را که پشت ناظم بست آمد ترکه راداد دست من که:

-بذارش رو میز ناظم و بیا کلاس دوم.

بدو رفتم و‌ ترکه را گذاشتم و رفتم سراغ کلاس دوم. فراشمان داشت نیمکت‌ها را به زور بلند می‌کرد و می‌گذاشت روی میز‌ها تا کف اتاق را جارو کند. رفتم کمکش. نمی‌دانم چقدر طول کشید که در آن جا سر و ته نیمکت‌ها را می‌گرفتیم و می‌گذاشتیم روی میز‌ها تا همه کلاس‌ها برای جارو آماده شد. گفتم:

-میخوای برم آب بیارم بباشم که راحت جارو کنی؟

نگاهی به من کرد و گفت:

-نه بابا. فردا جمعه‌س. دیگه داره دیرت میشه. می‌ترسم حاج آقا دعوا کنه. بدو دست رو بشور تا بیام در و پشتت ببندم.

و من دویدم به طرف حوض بهش نگفتم که بابام همان روز صبح رفته قم. بابام را می‌شناخت اما فقط شب‌های احیای ماه رمضان می‌آمد مسجد. و من چه خودم خدمت می‌کردم چه نمی‌کردم بهش حسابی می‌ رسیدم. چایی دست به دست زولبیا و بامیه نذری، خرما یاشکرپنیر. راستش یك خدمتی هم به خود من کرده بود. بهش می‌گفتیم مشدی یحیی. مثل اینکه احیای سال پیش بود. موقع نماز بابام من اقامه می‌گفتم مجلس که تمام شد دم درآمد سراغم و کشیدم یك كناری و گفت: -البته حاج آقا خودش بهتر می‌دونه اما حیفه که تو اقامه بگی. این کار بچه بقالاست.

و راه افتاد که برود. من یك خرده فکر کردم. بعد دیدم راست می‌گوید. این بود که دویدم دنبالش و پرسیدم:

-راسی مشهدی یحیی چه ربطی هست بین اسم تو و شب احیا؟

نگاهیم کرد و بعد گفت: -اگر من ازین حرفا خبر داشتم که فراش مدرسه نمی‌شدم. برو از حاج آقا بپرس.

و رفت. و از آن سربند من دیگر نه اذان گفتم نه اقامه، و همین شد که بابام خیال می‌کرد مدرسه‌ها بچه را بیدین بار می‌آرند. من لب حوض مدرسه دست و روم را شسته بودم و داشتم همین جور فکر می‌کردم و با آب بازی می‌کردم که صدای در مدرسه آمد. یادم رفته بود کجام. این بود که گفتم عجله کنم. اما تا خواستم باشم دیدم پاهام مثل اینکه کوفت رفته. یك خرده رانهام را مالیدم و وقتی پا شدم دیدم که پس گردنم هنوز هم یك خرده می‌سوزد. از در مدرسه که بیرون می‌آمدم مشهدی یحیی گفت:

-با این مرتیکه سر به سر نذار خودش تازه عمامه شوور داشته چشم دیدن آقایون رو نداره از قول منم سلام برسون.

خانه که رسیدم دیگر غروب شده بود در خانه بسته بود. یعنی بابام باز رفته بودیك جایی در را خواهر کوچکه م باز کرد. یك وشگون از لیش گرفتم که:

گه سگ! چرا انقدر دیر کردی؟

خدایا مادر بازاین عباس ذلیل شده اومد. و خانه عجب سوت و کور بود. همیشه غروب‌ها این جور بود. از در و دیوار معلوم بود که با بام آنوقت روز رفته مسجد. اما این بار که مسجد نرفته بود. رفته بودقم. وقتی با بام خانه بود اگر امرونهیی هم نداشت و کسی هم پهلویش نبود و اتاقش هم که خاموش بود می‌شد حضورش را تشخیص داد. انگار هوای خانه سنگین بود همه چیز یواش بودو سرجای خودش بود و هیچ چیز را نمی‌شد به هم بزنی. و آنوقت مگر من جرأت می‌کردم سر به سر خواهر کوچکم بگذارم اما حالا که او نبود... یك كله رفتم آشپزخانه.

سلام مادر، شام چی... ؟

که چشمم به خاله مادرم افتاد که نشسته بود و داشت یك تكه چیز گنده و سنگین و بیقواره را پاک می‌کرد. راستش خجالت کشیدم مادرم روی چهار پایه کوتاهش پای اجاق نشسته بود و جواب سلامم را که داد سرش را برنگرداند. یعنی که داشت گریه می‌کرد بعد خاله مادرم پاشد آن تکه چیز گنده را گذاشت گوشۀ مطبخ پای دیوار. و آنوقت بود که من برق سرب را تشخیص دادم شعله‌های ریزو بی‌دود و کوتاه اجاق روی ورقه زمخت و پست و بلند و کج و کوله سرب، هر کدام انگار بدل به جرقه‌ای می‌شد. و من یك مرتبه یاد خواهرم افتادم و دویدم بالا. در تاریك روشن دم غروب خواهرم دراز به در از خوابیده بود و پتو تازیر چانه‌اش بود و چشمهاش بسته بود و شوهرش بالای سرش نشسته بود و سرش را در دستهایش گرفته بود و پشتش تکان می‌خورد به صدای پای من سرش را که برداشت دیدم صورتش خیس است. یکی دو بار سرش را تکان داد و در جواب سلامم گفت: -عباس جون. دارن خواهر تو از دست ما می‌گیرن...

و‌زار زد. عین‌زار زدن پیر مرد‌ها پای منبر که دیدم طاقتش را ندارم. دویدم آمدم پایین:

-مادر، آخه چه بلایی سرخواهرم آوردین؟ آخه صنم بر بدونه و من ندونم؟ ...

و مثل اینکه باز گریه‌ام گرفته بود یعنی هیچ یادم نیست. اینراهم از رفتاری که خاله مادرم باهام کرد می‌گویم. دست گذاشت روی سرم و گفت:

-قباحت داره پسرجون تو دیگه حالا بزرگ شده‌ای آدم با مادرش که این جور حرف نمی‌زنه.

و بعد دست مرا گرفت و از مطبخ آورد بیرون و در گوشم گفت که بروم خانه‌شان و نمی‌دانم فلان چیز را بیاورم. مثل اینکه گفت «خلهت» یا «خلیت». هر چه بود نفهمیدم. خانه‌شان آنور پا قاپوق بود. و من تعجب می‌کردم که کی بروم و کی برگردم. اما چاره‌ای نبود یك كله رفتم. توی راه همه‌اش فکر عنکبوت بودم و سلاطون و خواهرم و اینکه «شلب داخ می‌سالن»... وخانه خاله مادرم به جای اینکه چیزی بدستم بدهند و برم گردانند نگهم داشتند و شامم دادند و خواباندند. و فردا صبح هم پسر خاله مادرم برم داشت برد شاه عبدالعظیم و عصر که با هم برگشتیم خانه خودمان، خانه همچنان سوت و کور بود و هیچکس خانه نبود جز خواهر کوچکم و یکی از خواهر بزرگ‌ها. و تا برای پسرخالۀ مادرم چای درست کنند من رفتم اتاق بالا دیدم نه خبری از خواهرم هست و نه از تختش اما همان عنکبوت با تارش و گوله‌های كوچك لاشه مگس‌ها همچنان به گوشه در گاه نشسته بود و انگار نه انگار - چنان غیظم گرفت که گیوه‌ام را در آوردم و پرت کردم به سمتش. و چنان زدم که شیشه بالای در شکست.