پرش به محتوا

پنج داستان/خونابهٔ انار

از ویکی‌نبشته
خونابهٔ انار



سر دیوار دخمه دو لاشخور نشسته بودند. با منقارهای برگشته و سر و گردن‌های توکشیده و پنجه‌هایی که همچون میخی به سنگ فرو رفته بود. و هر دو با چشمهای ریز و گرد و زردرنگ خود براه می‌نگریستند. راه خط سفید مارپیچی بود که از آن دورها–لابد از آنجا که سواد شهری حاشیهٔ صاف افق را مشوش می‌کرد–پیش می‌آمد و می‌آمد و می‌آمد تا پای تپه‌ای که دخمه، همچون شبکلاهی وارونه بر سر آن نهاده بود. و بعد از دامنهٔ سنگی تپه بالا می‌رفت و به در دخمه تمام می‌شد. در کمرکش باریک راه چند جنبدهٔ سیاهرنگ همچون مورچه‌هایی در آلودگی غبار می‌خزیدند و جلو می‌آمدند. به‌طرف دخمه می‌آمدند. و لاشخورها با چشمهای گرد و دوربین این چیزهای جنبنده و غبارانگیز را می‌پاییدند. کوفتگی گنگی که در اعضای خود داشتند، گرسنگی دور و دراز اخیر را به یادشان می‌آورد و هی می‌زد که پر باز کنند و چرخی بزنند و از طعمهٔ تازه‌ای که می‌رسید خبری بگیرند. اما هنوز بویی از آن چیزهای جنبنده نمی‌آمد. این بود که همچنان نشستند و همچنان که چیزهای جنبنده نزدیک و بزرگ می‌شد، آنها گردنهای خود را با سرهای کوچک مارمانند از تن درمی‌آوردند. تا جنبده‌های سیاهرنگ در پس دیواری از چهارطاقی‌های پای تپه گم شدند و آنوقت یکی از آن دو خیزی برداشت و بال گسترد و روی هوا چرخی زد و برگشت و دوباره سر دیوار دخمه نشست و به دومی گفت:

–ده پا شو! مگر نمی‌بینی دارند می‌آیند؟ تو هم که چقدر چرت می‌زنی…

لاشخور دومی به شنیدن این نوید پروبالش را کمی از هم باز کرد. انگار که بخواهد شپشه‌ای را بجوید. و گفت:

-خیال می‌کنی این لاشه‌های پیر رمقی برای آدم می‌گذارند؟ آنهم سالی ماهی یک بار؟ برای اینکه بال آدم نا داشته باشد گوشت و خون جوان لازم است. این پیرلاشه‌ها اگر رمقی داشتند که به پای خودشان روانهٔ «چینوت‌پل» نمی‌شدند. آره پسرجان. من ازبس چشمهای کورمکوری این پیرلاشه‌ها را درآورده‌ام دیگر چشمهای خودم دارد از کار می‌افتد. خودت برو ببین چه خبر است. من دیگر از دنیا قطع‌امید کرده‌ام. شهر به این گندگی را می‌بینی؟ من می‌دانم. سالهاست می‌دانم. از آن وقت که تو هنوز نبودی تا سر دخمه بنشینی. اهل این شهر به خود اورمزد قسم خورده‌اند که فقط پیرلاشه‌هاشان را به دخمه بسپرند. جوانهاشان خیلی کارهای واجب‌تر دارند. آره جانم. اما باز گلی به جمال اینها. شهرهای دیگر که اصلاً در دخمه‌ها را بسته‌اند. و آنقدر ندیدبدید شده‌اند که همان پیرلاشه‌ها را هم می‌تپانند زیر خاک. تازه یک مثل هم دارند که می‌گوید «به گربه گفتند گهت درمان خاک کرد روش».

لاشخور اولی که حوصله‌اش سر رفته بود و دمبدم سرش را به‌طرف دیواری می‌گرداند که جنبنده‌های غبارکننده پشتش گم شده بودند گفت:

-هیچوقت در تو خیر و برکتی نبود. مرا ببین که به پای تو دارم پیر می‌شوم. هی پرچانگی، هی پرحرفی.

و گلوله شد و از سر دیوار دخمه در هوا جست و بان کشید و رفت تا سروگوشی آب بدهد. جنبنده‌های سیاه‌رنگ پنج تا بودند و چند نفر از جنس دوپا در اطرافش می‌پلکیدند و با دخمه‌بان‌ها کاری داشتند. پرنده کنجکاو به‌طرف ردیف جنبنده‌های بی‌حرکت ایستاده کوس بست و با اندکی ارتفاع از بغل آنها گذشت و داخل یکی از آن‌ها بستهٔ انار را دید و سفیدی پوشش لاشه را که زیر بستهٔ انار بود و بعد اوج گرفت و برگشت سر دیوار دخمه. نفسش که جا آمد گفت:

–می‌دانی؟ کاش از اورمزد چیز دیگری خواسته بودی. به‌نظرم گوشت و خون جوان نصیبمان شده باشد.

لاشخور دومی گفت: –این خوش‌بینی تو هم که ما را کشت. آره جانم. آرزو به جوانها عیب نیست.

لاشخور اولی که دیگر عصبانی شده بود گفت:

–چه می‌گویی پیرزن؟ خودم بستهٔ انار را روی لاشه دیدم. پیرلاشه‌ها آنقدر ارث‌ومیراث‌خور دارند که اینهمه انار رویشان نباشد.

به شنیدن این نوید لاشخور دومی سرش را کج کرد و دنبال شپشه‌ای لای پروبال خود گشت و گفت:

–برویم.

و این بار هر دو لاشخور پر کشیدند. همچون طواف‌کنندگانی صبور و تازه‌نفس بر فراز سر جمع مشایعت‌کنندگان که ساکت و با طمأنینه آداب خود را به جای می‌آورند. یکی از دخمه‌بانها در دخمه را باز کرد و دیگری بستهٔ سفیدپوش لاشه را به دوش کشید و از پلکان بالا برد. دو نفر از مشایعان انارها را در هر قدم به زمین می‌کوفتند و چند نفر می‌گریستند و سر تکان می‌دادند و یکی بخور می‌سوزاند و کودکی سنگی به طرف لاشخورها پرتاب کرد که سخت جسورانه در اطراف جمع پر می‌کشیدند کسی به کودک پرخاش کرد و لاشخورها دور شدند و به‌سوی دیوار پشت دخمه رفتند و نشستند و نفس تازه کردند و دیدند که دخمه‌بانها دوتایی لاشه را به جایش گذاشتند و رفتند.

–چرا سفیدی را پاره نکردند؟

–چه می‌دانم جوان. اصلاً آخرالزمان شده. نمی‌دانم پس چرا سائوشیانت اینها ظهور نمی‌کند… من که پنجه‌هایم قوت ندارد.

و در دخمه که بسته شد لاشخورها به‌طرف لاشه کوس بستند و آنکه جوانتر بود به یک ضربهٔ منقار روپوش را درید و چنگ در گوشت برد. دومی که تازه نشسته بود گفت:

–عجب بویی می‌دهد! این که بوی لاشه نیست. و اصلاً چرا رنگ گوشت اینطور برگشته؟

و گرسنگی پیش از آن بود که اولی جواب او را بدهد. این بود که دومی گفت:

–من که ازین گوشت نمی‌خورم.

–به درک. برو دانه انارها را جمع کن تا یبوست بگیری.

–کله‌خری نکن جوان این گوشت و پوست جوان را همین جوری نذر ما نکرده‌اند. کاسه‌ای زیر این نیمکاسه است. آنقدر هول نزن. خیر نمی‌بینی‌ها!

اما لاشخور اولی گوشش بدهکار نبود. همچنانکه لاشخور دومی او را می‌پایید، تا در منقار و چنگالش توان بود، درید و کند و خورد و همچه که به تفنن سراغ چشم‌ها رفت تا خستگی منقار خود را بگیرد چیزی در درونش بهم آشفت و سرش گیج خورد و کنار لاشه افتاد. اول لرزید و بعد گردن افراشت و چنگال‌ها را دراز کرد تا آشوب را از درون خود براند. اما همچنان که بود بر جای سرد شد. لاشخور پیر سری جنباند و در دل گفت:

–بیاه! تا تو باشی دیگر سرتغی نکنی. حالا کو تا یک همدم دیگر پیدا کنم. توی این بر بیابان با این لاشه‌ها که دیگر بوی لاشه را هم نمی‌دهند.

و پر کشید و به‌زحمت برخاست و رفت سراغ انارها که بیرون دخمه در هر قدم ترکیده افتاده بود و خونابهٔ قرمزرنگی از کنار دهان هرکدام می‌تراوید.