پنج داستان/خونابهٔ انار
سر دیوار دخمه دو لاشخور نشسته بودند با منقارهای برگشته و سرو
گردنهای تو کشیده و پنجههایی که همچون میخی به سنگ فرو رفته بود و هر دو
با چشمهای ریز و گرد و زرد رنگ خود براه مینگریستند. راه خط سفید
مارپیچی بود که از آن دورها - لابد از آنجا که سواد شهری حاشیه صاف
افق را مشوش میکرد – پیش میآمد و میآمد و میآمد ناپای تپهای که
دخمه، همچون شبکلاهی وارونه بر سر آن نهاده بود. و بعد از دامنه سنگی
تپه بالا میرفت و به در دخمه تمام میشد در كمركش باریك راه چند
جنبده سیاهرنگ همچون مورچههایی در آلودگی غبار میخزیدند و جلو
میآمدند. به طرف دخمه میآمدند. و لاشخورها با چشمهای گرد و
دوربین این چیزهای جنبنده و غبارانگیز را میپاییدند. کوفتگی گنگی که در
اعضای خود داشتند، گرسنگی دور و دراز اخیر را به یادشان میآورد و
هی میزد که پر باز کنند و چرخی بزنند و از طعمه تازهای که میرسید خبری
بگیرند. اما هنوز بویی از آن چیزهای جنبنده نمیآمد. این بود که همچنان
نشستند و همچنان که چیزهای جنبنده نزدیك و بزرگ میشد، آنها گردنهای
خود را با سرهای كوچك مار مانند از تن در میآوردند. تا جنیدههای
سیاهرنگ در پس دیواری از چهار طاقیهای پای تپه گم شدند و آنوقت یکی
از آن دوخیزی برداشت و بال گستر دوروی هوا چرخی زد و برگشت و
دوباره سردیوار دخمه نشست و به دومی گفت:
-ده پاشو! مگر نمیبینی دارند میآیند؟ توهم که چقدر چرت میزنی... لاشخور دومی به شنیدن این نوید پرو بالش را کمی از هم باز کرد. انگار که بخواهد شپشهای را بجوید و گفت:
-خیال میکنی این لاشههای پیر رمقی برای آدم میگذارند؟ آنهم سالی ماهی یك بار؟ برای اینکه بال آدم ناداشته باشد گوشت و خون جوان لازم است. این پیرلاشهها اگر رمقی داشتند که به پای خودشان روانه «چینوت پل» نمیشدند. آره. پسرجان. من از بس چشمهای کور مکوری این پیرلاشهها را در آوردهام دیگر چشمهای خودم دارد از کار میافتد. خودت برو ببین چه خبر است. من دیگر از دنیا قطعامید کردهام. شهر به این گندگی را میبینی؟ من میدانم. سالهاست میدانم. از آن وقت که تو هنوز نبودی تا سردخمه بنشینی اهل این شهر به خود اورمزد قسم خوردهاند که فقط پیرلاشه هاشان را به دخمه بسپرند. جوانهاشان خیلی کارهای واجبتر دارند. آره جانم. اما بازگلی به جمال اینها. شهرهای دیگر که اصلاً در دخمهها را بستهاند. و آنقدر ندید بدید شدهاند که همان پیرلاشهها راهم میتپانند زیر خاك. تازه یك مثل هم دارند که میگوید «به گربه گفتند گهت درمان خاک کردروش». لاشخور اولی که حوصلهاش سر رفته بود و دمبدم سرش را به طرف دیواری میگرداند که جنبندههای غبارکننده پشتش گم شده بودند گفت:
-هیچوقت در توخیر و برکتی نبود. مرا ببین که به پای تو دارم پیر میشوم. هی پرچانگی هی پرحرفی.
و گلوله شد و از سر دیوار دخمه در هواجست وبان کشید و رفت تا سرو گوشی آب بدهد. جنبندههای سیاه رنگ پنج تا بودند و چند نفر از جنس دو پادر اطرافش میپلکیدند و با دخمه بانها کاری داشتند. پرنده کنجکاو به طرف ردیف جنبندههای بیحر رکتایستاده کوس بست و با اندکی ارتفاع از بغل آنها گذشت و داخل یکی از آنها بسته انار رادید و سفیدی پوشش لاشه را که زیر بسته انار بود و بعد اوج گرفت و برگشت سردیوار دخمه نفسش که جا آمد گفت:
-میدانی؟ کاش از اور مزد چیز دیگری خواسته بودی. به نظرم گوشت و خون جوان نصیبمان شده باشد.
لاشخور دومی گفت: این خوش بینی تو هم که مارا کشت. آره جانم. آرزو به جوانها عیب نیست.
لاشخور اولی که دیگر عصبانی شده بود گفت:
-چه میگویی پیرزن؟ خودم بسته انار را روی لاشه دیدم. پیر لاشهها آنقدر ارث و میراث خوردارند که اینهمه انار رویشان نباشد.
به شنیدن این نوید لاشخور دومی سرش را کج کرد و دنبال شیشهای لای پروبال خود گشت و گفت:
-برویم. و این بار در دو لاشخور پر کشیدند همچون طوافکنندگانی صبور و تازه نفس برفراز سر جمع مشایعتکنندگان که ساکت و با طمأنینه آداب خود را به جای میآورند. یکی از دخمه بانها در دخمه را باز کرد و دیگری بسته سفید پوش لاشه را به دوش کشید و از پلکان بالا برد. دو نفر از مشایعان انارها را در هر قدم به زمین میکوفتند و چند نفر میگریستند و سر تکان میدادند و یکی بخور میسوزاند و کودکی سنگی به طرف لاشخورها پرتاب کرد که سخت جسورانه در اطراف جمع پر میکشیدند کسی به كودك پرخاش کردو لاشخورها دور شدند و به سوی دیوار پشت دخمه رفتند و نشستند و نفس تازه کردند و دیدند که دخمه بانها دوتایی لاشه را به جایش گذاشتند و رفتند.
-چرا سفیدی را پاره نکردند؟
-چه میدانم جوان. اصلاً آخر الزمان شده، نمیدانم پس چرا سائوشیانت اینها ظهور نمیکند... من که پنجههایم قوت ندارد.
و در دخمه که بسته شد لاشخورها به طرف لاشه کوس بستند و آنکه جوانتر بود به یك ضربه منقار روپوش را در بدو چنگ در گوشت برد. دومی که تازه نشسته بود گفت:
-عجب بویی میدهد! این که بوی لاشه نیست. و اصلاً چرا رنگ گوشت اینطور برگشته؟
و گرسنگی پیش از آن بود که اولی جواب او را بدهد. این بود که دو میگفت:
-من که ازین گوشت نمیخورم.
-به درك برودانه انارها را جمع کن تا یبوست بگیری.
-کله خری نکن جوان این گوشت و پوست جوان را همین جوری نذر ما نکردهاند. کاسهای زیر این نیمکاسه است. آنقدر هول نزن خیر نمیبینیها!
اما لاشخور اولی گوشش بدهکار نبود همچنانکه لاشخور دومی او را میپایید تا در منقار و چنگالش توان بود درید و کند و خورد و همچه که به تفنن سراغ چشمها رفت تا خستگی منقار خود را بگیرد چیزی در درونش بهم آشفت و سرش گیج خورد و کنار لاشه افتاد. اول لرزید و بعد گردن افراشت و چنگالها را دراز کرد تا آشوب را از درون خود براند. اما همچنان که بود برجای سرد شد لاشخور پیر سری جنباند و در دل گفت:
-بیاه! تاتو باشی دیگر سرتفی نکنی. حالا كو تا یك همدم دیگر پیدا کنم توی این بر بیابان با این لاشهها که دیگر بوی لاشه راهم نمیدهند.
و پرکشید و به زحمت برخاست و رفت سراغ انارها که بیرون دخمه در هر قدم ترکیده افتاده بود و خونابه فرمزرنگی از کنار دهان هر کدام میتراوید.