پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات)/گه احرام، روز عید قربان
ظاهر
گه احرام، روز عید قربان | سخن میگفت با خود کعبه، زینسان | |||||
که من، مرآت نور ذوالجلالم | عروس پردهی بزم وصالم | |||||
مرا دست خلیل الله برافراشت | خداوندم عزیز و نامور داشت | |||||
نباشد هیچ اندر خطهی خاک | مکانی همچو من، فرخنده و پاک | |||||
چو بزم من، بساط روشنی نیست | چو ملک من، سرای ایمنی نیست | |||||
بسی سرگشتهی اخلاص داریم | بسی قربانیان خاص داریم | |||||
اساس کشور ارشاد، از ماست | بنای شوق را، بنیاد از ماست | |||||
چراغ این همه پروانه، مائیم | خداوند جهان را خانه، مائیم | |||||
پرستشگاه ماه و اختر، اینجاست | حقیقت را کتاب و دفتر، اینجاست | |||||
در اینجا، بس شهان افسر نهادند | بسی گردن فرازان، سر نهادند | |||||
بسی گوهر، ز بام آویختندم | بسی گنجینه، در پا ریختندم | |||||
بصورت، قبلهی آزادگانیم | بمعنی، حامی افتادگانیم | |||||
کتاب عشق را، جز یک ورق نیست | در آن هم، نکتهای جز نام حق نیست | |||||
مقدس همتی، کاین بارگه ساخت | مبارک نیتی، کاین کار پرداخت | |||||
درین درگاه، هر سنگ و گل و کاه | خدا را سجده آرد، گاه و بیگاه | |||||
«انا الحق» میزنند اینجا، در و بام | ستایش میکنند، اجسام و اجرام | |||||
در اینجا، عرشیان تسبیح خوانند | سخن گویان معنی، بی زبانند | |||||
بلندی را، کمال از درگه ماست | پر روحالامین، فرش ره ماست | |||||
در اینجا، رخصت تیغ آختن نیست | کسی را دست بر کس تاختن نیست | |||||
نه دام است اندرین جانب، نه صیاد | شکار آسوده است و طائر آزاد | |||||
خوش آن استاد، کاین آب و گل آمیخت | خوش آن معمار، کاین طرح نکو ریخت | |||||
خوش آن درزی، که زرین جامهام دوخت | خوش آن بازارگان، کاین حله بفروخت | |||||
مرا، زین حال، بس نامآوریهاست | بگردون بلندم، برتریهاست | |||||
بدوخندید دل آهسته، کای دوست | ز نیکان، خود پسندیدن نه نیکوست | |||||
چنان رانی سخن، زین تودهی گل | که گوئی فارغی از کعبهی دل | |||||
ترا چیزی برون از آب و گل نیست | مبارک کعبهای مانند دل نیست | |||||
ترا گر ساخت ابراهیم آذر | مرا بفراشت دست حی داور | |||||
ترا گر آب و رنگ از خال و سنگ است | مرا از پرتو جان، آب و رنگ است | |||||
ترا گر گوهر و گنجینه دادند | مرا آرامگاه از سینه دادند | |||||
ترا در عیدها بوسند درگاه | مرا بازست در، هرگاه و بیگاه | |||||
ترا گر بندهای بنهاد بنیاد | مرا معمار هستی، کرد آباد | |||||
ترا تاج ار ز چین و کشمر آرند | مرا تفسیری از هر دفتر آرند | |||||
ز دیبا، گر ترا نقش و نگاریست | مرا در هر رگ، از خون جویباریست | |||||
تو جسم تیرهای، ما تابناکیم | تو از خاکی و ما از جان پاکیم | |||||
ترا گر مروهای هست و صفائی | مرا هم هست تدبیری و رائی | |||||
درینجا نیست شمعی جز رخ دوست | وگر هست، انعکاس چهرهی اوست | |||||
ترا گر دوستدارند اختر و ماه | مرا یارند عشق و حسرت و آه | |||||
ترا گر غرق در پیرایه کردند | مرا با عقل و جان، همسایه کردند | |||||
درین عزلتگه شوق، آشناهاست | درین گمگشته کشتی، ناخداهاست | |||||
بظاهر، ملک تن را پادشائیم | بمعنی، خانهی خاص خدائیم | |||||
درینجا رمز، رمز عشق بازی است | جز این نقشی، هر نقشی مجازی است | |||||
درین گرداب، قربانهاست ما را | بخون آلوده، پیکانهاست ما را | |||||
تو، خون کشتگان دل ندیدی | ازین دریا، بجز ساحل ندیدی | |||||
کسی کاو کعبهی دل پاک دارد | کجا ز آلودگیها باک دارد | |||||
چه محرابی است از دل با صفاتر | چه قندیلی است از جان روشناتر | |||||
خوش آن کو جامه از دیبای جان کرد | خوش آن مرغی، کازین شاخ آشیان کرد | |||||
خوش آنکس، کز سر صدق و نیازی | کند در سجدگاه دل، نمازی | |||||
کسی بر مهتران، پروین، مهی داشت | که دل چون کعبه، زالایش تهی داشت |