پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات)/گل سرخ، روزی ز گرما فسرد
ظاهر
گل سرخ، روزی ز گرما فسرد | فروزنده خورشید، رنگش ببرد | |||||
در آن دم که پژمرد و بیمار گشت | یکی ابر خرد، از سرش میگذشت | |||||
چو گل دید آن ابر را رهسپار | برآورد فریاد و شد بیقرار | |||||
که، ای روح بخشنده، لختی درنگ | مرا برد بی آبی از چهر، رنگ | |||||
مرا بود دشمن، فروزنده مهر | وگر نه چرا کاست رنگم ز چهر | |||||
همه زیورم را بیکبار برد | بجورم ز دامان گلزار برد | |||||
همان جامهای را که دیروز دوخت | در آتش درافکند امروز و سوخت | |||||
چرا رشتهی هستیم را گسست | چرا ساقهام را ز گلبن شکست | |||||
گسست و ندانست این رشته چیست | بکشت و نپرسید این کشته کیست | |||||
جهان بود خوشبوی از بوی من | گلستان، همه روشن از روی من | |||||
مرا دوش، مهتاب بوئید و رفت | فرشته، سحرگاه بوسید و رفت | |||||
صبا همچو طفلم در آغوش کرد | ز ژاله، مرا گوهر گوش کرد | |||||
همان بلبل، آن دوستدار عزیز | که بودش بدامان من، خفت و خیز | |||||
چو محبوب خود را سیه روز دید | ز گلشن، بیکبارگی پا کشید | |||||
مرا بود دیهیم سرخی بسر | ز پیرایهی صبح، پاکیزهتر | |||||
بدینگونه چون تیره شد بخت من | ربودند آرایش تخت من | |||||
نمیسوختم گر، ز گرما و رنج | نمیدادم، ای دوست، از دست گنج | |||||
مرا روح بخش چمن بود نام | ندیده خوشی، فرصتم شد تمام | |||||
گرم پرتو و رنگ، بر جای بود | مرا چهرهای بس دلارای بود | |||||
چو تاجم عروسان بسر میزدند | چو پیرایهام، بر کمر میزدند | |||||
بیکباره از دوستداران من | زمانه تهی کرد این انجمن | |||||
ازان راهم، امروز کس دوست نیست | که کاهیده شد مغز و جز پوست نیست | |||||
چو برتافت روی از تو، چرخ دنی | همه دوستیها شود دشمنی | |||||
توانا توئی، قطرهای جود کن | مرا نیز شاداب و خشنود کن | |||||
که تا بار دیگر، جوانی کنم | ز غم وارهم، شادمانی کنم | |||||
بدو گفت ابر، ای خداوند ناز | بکن کوته، این داستان دراز | |||||
همین لحظه باز آیم از مرغزار | نثارت کنم لل شاهوار | |||||
گر این یک نفس را شکیبا شوی | دگر باره شاداب و زیبا شوی | |||||
دهم گوشوارت ز در خوشاب | روان سازم از هر طرف، جوی آب | |||||
بگیرد خوشی، جای پژمردگی | نه اندیشه ماند، نه افسردگی | |||||
کنم خاطرت را ز تشویش، پاک | فرو شویم از چهر زیبات خاک | |||||
ز من هر نمی، چشمهی زندگی است | سیاهیم بهر فروزندگی است | |||||
نشاط جوانی ز سر بخشمت | صفا و فروغ دگر بخشمت | |||||
شود بلبل آگاه زین داستان | دگر ره، نهد سر بر این آستان | |||||
در اقلیم خود، باز شاهی کنی | بجلوهگری، هر چه خواهی کنی | |||||
بدین گونه چون داد پند و نوید | شد از صفحهی بوستان ناپدید | |||||
همی تافت بر گل خور تابناک | نشانیدش آخر بدامان خاک | |||||
سیه گشت آن چهره از آفتاب | نه شبنم رسید و نه یک قطره آب | |||||
چنانش سر و ساق، در هم فشرد | که یکباره بشکست و افتاد و مرد | |||||
ز رخسارهاش رونق و رنگ رفت | بگیتی بخندید و دلتنگ رفت | |||||
ره و رسم گردون، دل آزردنست | شکفته شدن، بهر پژمردنست | |||||
چو باز آمد آن ابر گوهرفشان | ازان گمشده، جست نام و نشان | |||||
شکسته گلی دید بی رنگ و بوی | همه انتظار و همه آرزوی | |||||
همی شست رویش، بروشن سرشک | چه دارو دهد مردگان را پزشک | |||||
بسی ریخت در کام آن تشنه آب | بسی قصه گفت و نیامد جواب | |||||
نخندید زان گریهی زار زار | نیاویخت از گوش، آن گوشوار | |||||
ننوشید یک قطره زان آب پاک | نگشت آن تن سوخته، تابناک | |||||
ز امیدها، جز خیالی نماند | ز اندیشهها جز ملالی نماند | |||||
چو اندر سبوی تو، باقی است آب | بشکرانه، از تشنگان رخ متاب | |||||
بزردگان، مومیائی فرست | گه تیرگی، روشنائی فرست | |||||
چو رنجور بینی، دوائیش ده | چو بی توشه یابی، نوائیش ده | |||||
همیشه تو را توش این راه نیست | برو، تا که تاریک و بیگاه نیست |