پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات)/گفت سوزن با رفوگر وقت شام
ظاهر
گفت سوزن با رفوگر وقت شام | شب شد و آخر نشد کارت تمام | |||||
روز و شب، بیهوده سوزن میزنی | هر دمی، صد زخم بر من میزنی | |||||
من ز خون، رنگین شدم در مشت تو | بسکه خون میریزد از انگشت تو | |||||
زینهمه نخهای کوتاه و بلند | گه شدم سرگشته، گاهی پایبند | |||||
گه زبون گردیدم و گه ناتوان | گه شکستم، گه خمیدم چون کمان | |||||
چون فتادم یا فروماندم ز کار | تو همی راندی به پیشم با فشار | |||||
میبری هر جا که میخواهی مرا | میفزائی کار و میکاهی مرا | |||||
من بسر، این راه پیمودم همی | خون دل خوردم، نیاسودم دمی | |||||
گاهم انگشتانه میکوبد بسر | گاه رویم میکشد، گاه آستر | |||||
گر تو زاسایش بری گشتی و دور | بهر من، آسایشی باشد ضرور | |||||
گفت در پاسخ رفوگر کای رفیق | نیست هر رهپوی، از اهل طریق | |||||
زین جهان و زین فساد و ریو و رنگ | تو چه خواهی دید با این چشم تنگ | |||||
روز میبینی تو و من روزگار | کار میبینی تو و من عیب کار | |||||
تو چه میدانی چه پیش آرد قضا | من هدف بودم قضا را سالها | |||||
ناله تو از نخ و ابریشم است | من خبردارم که هستی یکدم است | |||||
تو چه میدانی چها بر من رسید | موی من شد زین سیهکاری سفید | |||||
سوزنی، برتر ز سوزن نیستی | آگهی از جامه، از تن نیستی | |||||
من نهان را بینم و تو آشکار | تو یکی میدانی، اما من هزار | |||||
من درینجا هر چه سوزن میزنم | سوزنی بر چشم روشن میزنم | |||||
من چو گردم خسته، فرصت بگذرد | چون گذشت، آنگه که بازش آورد | |||||
چونکه تن فرسودنی و بینواست | گر هم از کارش بفرسائی، رواست | |||||
چون دل شوریده روزی خون شود | به کاز آن خون، چهرهای گلگون شود | |||||
دیده را چون عاقبت نادیدن است | به که نیکو بنگرد تا روشن است | |||||
از چه وامانم، چو فرصت رفتنی است | چون نگویم، کاین حکایت گفتنی است | |||||
خرقهها با سوزنی کردم رفو | سوزنی کن خرقهی دل دوخت کو | |||||
خون دگر شد، خون دل خوردن دگر | تو ندیدی پارگیهای جگر | |||||
پارهی هر جامه را سوزن بدوخت | سوزنی صد رنگ پیراهن بدوخت | |||||
پارهی جان در رگ و بند است و پی | سوزنش کی چاره خواهد کرد، کی | |||||
سوزنی باید که در دل نشکند | جای جامه، بخیه اندر جان زند | |||||
جهد را بسیار کن، عمر اندکی است | کار را نیکو گزین، فرصت یکی است | |||||
کاردانان چون رفو آموختند | پارههای وقت بر هم دوختند | |||||
عمر را باید رفو با کار کرد | وقت کم را با هنر، بسیار کرد | |||||
کار را از وقت، چون کردی جدا | این یکی گردد تباه، آن یک هبا | |||||
گر چه اندر دیده و دل نور نیست | تا نفس باقی است، تن معذور نیست |