پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات)/نهان کرد دیوانه در جیب، سنگی

از ویکی‌نبشته
  نهان کرد دیوانه در جیب، سنگی یکی را بسر کوفت، روزی بمعبر  
  شد از رنج رنجور و از درد نالان بپیچید و گردید چون مار چنبر  
  دویدند جمعی پی دادخواهی دریدند دیوانه را جامه در بر  
  کشیدند و بردندشان سوی قاضی که این یک ستمدیده بود، آن ستمگر  
  ز دیوانه و قصه‌ی سر شکستن بسی یاوه گفتند هر یک بمحضر  
  بگفتا همان سنگ، بر سر زنیدش جز این نیست بدکار را مزد و کیفر  
  بخندید دیوانه زان دیورائی که نفرین برین قاضی و حکم و دفتر  
  کسی میزند لاف بسیار دانی که دارد سری از سر من تهی‌تر  
  گر اینند با عقل و رایان گیتی ز دیوانگانش چه امید، دیگر  
  نشستند و تدبیر کردند با هم که کوبند با سنگ، دیوانه را سر