پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات)/قاضی کشمر ز محضر، شامگاه
ظاهر
قاضی کشمر ز محضر، شامگاه | رفت سوی خانه با حالی تباه | |||||
هر کجا در دید، بر دیوار زد | بانگ بر دربان و خدمتکار زد | |||||
کودکان را راند با سیلی و مشت | گربه را با چوبدستی خست و کشت | |||||
خشم هم بر کوزه، هم بر آب کرد | هم قدح، هم کاسه را پرتاب کرد | |||||
هر چه کم گفتند، او بسیار گفت | حرفهای سخت و ناهموار گفت | |||||
کرد خشم آلوده، سوی زن نگاه | گفت کز دست تو روزم شد سیاه | |||||
تو ز سرد و گرم گیتی بی خبر | من گرفتار هزاران شور و شر | |||||
تو غنودی، من دویدم روز و شب | کاستم من، تو فزودی، ای عجب | |||||
تو شدی دمساز با پیوند و دوست | چرخ، روزی صد ره از من کند پوست | |||||
ناگواریها مرا برد از میان | تو غنودی در حریر و پرنیان | |||||
تو نشستی تا بیارندت ز در | ما بیاوردیم با خون جگر | |||||
هر چه کردم گرد، با وزر و وبال | تو بپای آز کردی پایمال | |||||
توشه بستم از حلال و از حرام | هم تو خوردی گاه پخته، گاه خام | |||||
تا که چشمت دید همیان زری | کردی از دل، آرزوی زیوری | |||||
تا یتیم از یک بمن بخشید نیم | تو خریدی گوهر و در یتیم | |||||
کور و عاجز بس در افکندم بچاه | تا که شد هموار از بهر تو راه | |||||
از پی یک راست، گفتم صد دروغ | ماست را من بردم و مظلوم دوغ | |||||
سنگها انداختم در راهها | اشکها آمیختم با آهها | |||||
بدرهی زر دیدم و رفتم ز دست | بی تامل روز را گفتم شب است | |||||
حق نهفتم، بافتم افسانهها | سوختم با تهمتی کاشانهها | |||||
این سخنها بهر تو گفتم تمام | تو چه گفتی؟ آرمیدی صبح و شام | |||||
ریختم بهر تو عمری آبرو | تو چه کردی از برای من، بگو | |||||
رشوت آوردم، تو مال اندوختی | تیرگی کردم، تو بزم افروختی | |||||
تا به مرداری بیالودم دهن | تو حسابی ساختی از بهر من | |||||
خدمت محضر ز من ناید دگر | هر که را خواهی، بجای من ببر | |||||
بعد ازین نه پیروم، نه پیشوا | چون تو، اندر خانه خواهم کرد جا | |||||
چون تو خواهم بود پاک از هر حساب | جز حساب سیرو گشت و خورد و خواب | |||||
زن بلطف و خنده گفت اینکار چیست | با در و دیوار، این پیکار چیست | |||||
امشب از عقل و خرد بیگانهای | گر نه مستی، بیگمان دیوانهای | |||||
کودکان را پای بر سر میزنی | مشت بر طومار و دفتر میزنی | |||||
خودپسندیدن، و بال است و گزند | دیگران را کی پسندد، خودپسند | |||||
من نمیگویم که کاری داشتم | یا چو تو، بر دوش، باری داشتم | |||||
میروم فردا من از خانه برون | تو بر افراز این بساط واژگون | |||||
میروم من، یک دو روز اینجا بمان | همچو من، دانستنیها را بدان | |||||
عارفان، علم و عمل پیوستهاند | دیدهاند اول، سپس دانستهاند | |||||
زن چو از خانه سحرگه رخت بست | خانه دیوانخانه شد، قاضی نشست | |||||
گاه خط بنوشت و گاه افسانه خواند | ماند، اما بیخبر از خانه ماند | |||||
روزی اندر خانه سخت آشوب شد | گفتگوی مشت و سنگ و چوب شد | |||||
خادم و طباخ و فراش آمدند | تا توانستند، دربان را زدند | |||||
پیش قاضی آن دروغ، این راست گفت | در حقیقت، هر چه هر کس خواست گفت | |||||
عیبها گفتند از هم بیشمار | رازهای بسته کردند آشکار | |||||
گفت دربان این خسان اهریمنند | مجرمند و بی گنه رامیزنند | |||||
باز کردم هر سه را امروز مشت | برگرفتم بار دزدیشان ز پشت | |||||
بانگ زد خادم بر او کی خود پرست | قفل مخزن را که دیشب میشکست | |||||
کوزهی روغن تو میبردی بدوش | یا برای خانه یا بهر فروش | |||||
خواجه از آغاز شب در خانه بود | حاجب از بهر که، در را میگشود | |||||
دایه آمد گفت طفل شیرخوار | گشته رنجور و نمیگیرد قرار | |||||
گفت ناظر، دختر من دیده است | مطبخی کشک و عدس دزدیده است | |||||
ناگهان، فراش همیانی گشود | گفت کاین زرها میان هیمه بود | |||||
باغبان آمد که دزد، این ناظر است | غائبست از حق، اگر چه حاضر است | |||||
زر فزون میگیرد و کم میخرد | آنچه دینار است و درهم، میبرد | |||||
میکند از ما به جور و ظلم، پوست | خواجه مهمانست، صاحبخانه اوست | |||||
دوش، یک من هیمه را باری نوشت | خوشهای آورد و خرواری نوشت | |||||
از کنار در، کنیز آواز داد | بعد ازین، نان را کجا باید نهاد | |||||
کودکان نان و عسل را خوردهاند | سفرهاش را نیز با خود بردهاند | |||||
دید قاضی، خانه پرشور و شر است | محضر است، اما دگرگون محضر است | |||||
کار قاضی جز خط و دفتر نبود | آشنا با این چنین محضر نبود | |||||
او چه میدانست آشوب از کجاست | وین کم و افزون، که افزود و که کاست | |||||
چون امین نشناخت از دزد و دغل | دفتر خود را نهاد اندر بغل | |||||
گفت زین جنگ و جدل، سر خیره گشت | بایدم رفتن، گه محضر گذشت | |||||
چون ز جا برخاست، زن در را گشود | گفت دیدی آنچه گفتم راست بود | |||||
تو، به محضر داوری کردی هزار | لیک اندر خانه درماندی ز کار | |||||
گر چه ترساندی خلایق را بسی | از تو خانه نمیترسد کسی | |||||
تو بسی گفتی ز کار خویشتن | من نگفتم هیچ و دیدی کار من | |||||
تا تو اندر خانه دیدی گیر و دار | چند روزی ماندی و کردی فرار | |||||
من کنم صد شعله در یکدم خموش | گاه دستم، گاه چشمم، گاه گوش | |||||
هر که بینی رشتهای دارد بدست | هر کجا راهی است، رهپوئیش هست | |||||
تو چه میدانی که دزد خانه کیست | زین حکایت حق کدام، افسانه چیست | |||||
زن، بدام افکند دزد خانه را | از حقیقت دور کرد افسانه را |