پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات)/قاضی بغداد، شد بیمار سخت
ظاهر
قاضی بغداد، شد بیمار سخت | از عدالتخانه بیرون برد رخت | |||||
هفتهها در دام تب، چون صید ماند | محضرش، خالی ز عمرو زید ماند | |||||
مدعی، دیگر نیامد بر درش | ماند گرد آلود، مهر و دفترش | |||||
دادخواه و مردم بیدادگر | هر دو، رو کردند بر جای دگر | |||||
آن دکان عجب شد بی مشتری | دیگری برداشت کار داوری | |||||
مدتی، قاضی ز کسب و کار ماند | آن متاع زرق، بی بازار ماند | |||||
کس نمیورد دیگر نامهای | برهای، قندی، خروسی، جامهای | |||||
نیمهشب، دیگر کسی بر در نبود | صحبتی از بدرههای زر نبود | |||||
از کسی، دیگر نیامد پیشکش | از میان برخاست، صلح و کشمکش | |||||
مانده بود از گردش دوران، عقیم | حرف قیم، دعوی طفل یتیم | |||||
بر نمیورد بزاز دغل | طاقهی کشمیری، از زیر بغل | |||||
زر، دگر ننهاد مرد کم فروش | زیر مسند، تا شود قاضی خموش | |||||
چون همی نیروش کم شد، ضعف بیش | عاقبت روزی، پسر را خواند پیش | |||||
گفت، دکان مرا ایام بست | دیگرم کاری نمیید ز دست | |||||
تو بمسند برنشین جای پدر | هر چه من بردم، تو بعد از من ببر | |||||
هر چه باشد، باز نامش مسند است | گر زیانش ده بود، سودش صد است | |||||
گر بدانی راه و رسم کار را | گرم خواهی کرد این بازار را | |||||
سالها اندر دبستان بودهای | بس کتاب و بس قلم فرسودهای | |||||
آگهی، از حکم و از فتوای من | از سخنها و اشارتهای من | |||||
کار دیوانخانه، میدانی که چیست | وانکه میبایست بارش برد، کیست | |||||
تو بسی در محضر من ماندهای | هر چه در دفتر نوشتم، خواندهای | |||||
خوش گذشت از صید خلق، ایام من | ای پسر، دامی بنه چون دام من | |||||
حق بر آنکس ده که میدانی غنی است | گر سراپا حق بود مفلس، دنی است | |||||
حرف ظالم، هر چه گوید میپذیر | هر چه از مظلوم میخواهی بگیر | |||||
گاه باید زد به میخ و گه به نعل | گر سند خواهند، باید کرد جعل | |||||
در رواج کار خود، چون من بکوش | هر که را پر شیرتر بینی، بدوش | |||||
گفت، آری، داوری نیکو کنم | خدمت هر کس بقدر او کنم | |||||
صبحگاهان رفت و در محضر نشست | شامگه برگشت، خون آلوده دست | |||||
گفت، چون رفتم بمحضر صبحگاه | روستائی زادهای آمد ز راه | |||||
کرد نفرین بر کسان کدخدای | که شبانگه ریختندم در سرای | |||||
خانهام از جورشان ویرانه شد | کودک شش سالهام، دیوانه شد | |||||
روغنم بردند و خرمن سوختند | برهام کشتند و بز بفروختند | |||||
گر که این محضر برای داوری است | دید باید، کاین چه ظلم و خودسری است | |||||
گفتم این فکر محال از سر بنه | داوری گر نیک خواهی، زر بده | |||||
گفت، دیناری مرا در کار نیست | گفتمش، کمتر ز صد دینار نیست | |||||
من همی گفتم بده، او گفت نی | او همی رفت و منش رفتم ز پی | |||||
چون درشتی کرد با من، کشتمش | قصه کوته گشت، رو در هم مکش | |||||
گر تو میبودی به محضر، جای من | همچو من، کوته نمیکردی سخن | |||||
چونکه زر میخواستی و زر نداشت | گفتههای او اثر دیگر نداشت | |||||
خیره سر میخواندی و دیوانهاش | میفرستادی به زندانخانهاش | |||||
تو، به پنبه میبری سر، ای پدر | من به تیغ این کار کردم مختصر | |||||
آن چنان کردم که تو میخواستی | راستی این بود و گفتم راستی | |||||
زرشناسان، چون خدا نشناختند | سنگشان هر جا که رفت انداختند |