پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات)/ز دامی دید گنجشگی همائی
ظاهر
ز دامی دید گنجشگی همائی | همایون طالعی، فرخنده رائی | |||||
نه پایش مانده اندر حلقهی دام | نه یکشب در قفس بگرفته آرام | |||||
نه دیده خواری افتادگان را | نه بندی گشتن آزادگان را | |||||
نه فکریش از برای آب و دانه | نه اندوهیش بهر آشیانه | |||||
نه غافل گشته هیچ از رسم و رفتار | نه با صیادش افتاده سر و کار | |||||
نه تیری بر پر و بالش نشسته | نه سنگ فتنه، اندامش شکسته | |||||
بکرد آن صید مسکین، ناله آغاز | که ای اقبال بخش تند پرواز | |||||
مرا بین و رها کن خودپرستی | خمار من نگر، بگذار مستی | |||||
چنان در بند سختم بسته صیاد | که مینتوانم از دل کرد فریاد | |||||
چنان تیره است در چشم من این دام | که نشناسم صباح روشن از شام | |||||
چنان دلتنگم ازین محبس تنگ | که گوئی بستهام در حصنی از سنگ | |||||
نه دارم دست دام از هم گسستن | نه کارآگاهی از دام جستن | |||||
مشوش گشته از محنت، خیالم | شده ژولیده ز انده، پر و بالم | |||||
غبار آلودهام، از پای تا سر | بخون آغشتهام، از پنجه تا پر | |||||
ز اوج آسمان، لختی فرود آی | بتدبیری ز پایم بند بگشای | |||||
بگفت، ای پست طالع، ما همائیم | کجا با تیرهروزان آشنائیم | |||||
سحرگه، چون گذر زان ره فتادش | پریشان صید، باز آواز دادش | |||||
که، ای پیرو شده آز و هوی را | درین بیچارگی، دریاب ما را | |||||
از آن میترسم، ای یار دلفروز | که گردم کشته تا پایان امروز | |||||
مرا هم هست امید رهیدن | بمانند تو، در گردون پریدن | |||||
نشستن در درون خانه، خرسند | ز کوی و بام، چیدن دانهای چند | |||||
چو کبکان، گر که نتوانم خرامی | توانم جستن از بامی ببامی | |||||
ندانم گر چه با شاهین ستیزی | توانم کرد کوته جست و خیزی | |||||
توانم خفت بر شاخی به گلزار | توانم برد خاشاکی بمنقار | |||||
بگفت اکنون زمان سیر باغ است | نه وقت کار، هنگام فراغ است | |||||
چو روزی و شبی بگذشت زین کار | بیامد طائر دولت دگر بار | |||||
خریده دل برای مهربانی | گشوده پر برای سایبانی | |||||
فرامش کرده آن گردن فرازی | شده آماده بهر چارهسازی | |||||
ز برق آرزو، خاکستری دید | پراکنده بهر سوئی، پری دید | |||||
بنای شوق را بنیاد رفته | هوسها جملگی بر باد رفته | |||||
رسیده آن سیهکاری بانجام | گسسته رشتههای محکم دام | |||||
از آن کشتیت افتادست در آب | که برهانی غریقی را ز غرقاب | |||||
از آنت هست چشم دل، فروزان | که بفروزی چراغی تیرهروزان | |||||
بگلشن، سرو از آن بفراشت پایه | که بر گلهای باغ افکند سایه | |||||
بپرس از ناتوانان تا توانی | بترس از روزگار ناتوانی | |||||
ز مهر، آموز رسم تابناکی | که بخشد نور بر آبی و خاکی | |||||
نکوکار آنکه همراهی روا داشت | نوائی داد تا برگ و نوا داشت | |||||
خوش آنکو گمرهی را جستجو کرد | به نیکی، پارگیها را رفو کرد | |||||
متاب، ای دوست، بر بیچارگان روی | مبادا بر تو گردون تابد ابروی | |||||
اگر بر دامن کیوان نشستیم | چو خیر کس نمیخواهیم، پستیم |