| | | | | | |
|
دی، مرغکی بمادر خود گفت، تا بچند |
|
مانیم ما همیشه بتاریک خانهای |
|
|
من عمر خویش، چون تو نخواهم تباه کرد |
|
در سعی و رنج ساختن آشیانهای |
|
|
آید مرا چو نوبت پرواز، بر پرم |
|
از گل بسبزهای و ز بامی بخانهای |
|
|
خندید مرغ زیرک و گفتش تو کودکی |
|
کودک نگفت، جز سخن کودکانهای |
|
|
آگاه و آزموده توانی شد، آن زمان |
|
کگه شوی ز فتنهی دامی و دانهای |
|
|
زین آشیان ایمن خود، یادها کنی |
|
چون سازد از تو، حوادث نشانهای |
|
|
گردون، بر آن رهست که هر دم زند رهی |
|
گیتی، بر آن سر است که جوید بهانهای |
|
|
باغ وجود، یکسره دام نوائب است |
|
اقبال، قصهای شد و دولت، فسانهای |
|
|
پنهان، بهر فراز که بینی نشیبهاست |
|
مقدور نیست، خوشدلی جاودانهای |
|
|
هر قطرهای که وقت سحر، بر گلی چکد |
|
بحری بود، که نیستش اصلا کرانهای |
|
|
بنگر، به بلبل از ستم باغبان چه رفت |
|
تا کرد سوی گل، نگه عاشقانهای |
|
|
پرواز کن، ولی نه چنان دور ز آشیان |
|
منمای فکر و آرزوی جاهلانهای |
|
|
بین بر سر که چرخ و زمین جنگ میکنند |
|
غیر از تو هیچ نیست، تو اندر میانهای |
|
|
ای نور دیده، از همه آفاق خوشتر است |
|
آرامگاه لانه و خواب شبانهای |
|
|
هر کس که توسنی کند، او را کنند رام |
|
در دست روزگار، بود تازیانهای |
|
|
بسیار کس، ز پای در آورد اسب آز |
|
آن را مگر نبود، لگام و دهانهای |
|