پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات)/دزد عیاری، بفکر دستبرد
ظاهر
دزد عیاری، بفکر دستبرد | گاه ره میزد، گهی ره میسپرد | |||||
در کمین رهنوردان مینشست | هم کله میبرد و هم سر میشکست | |||||
روز، میگردید از کوئی بکوی | شب، بسوی خانهها میکرد روی | |||||
از طمع بودش بدست اندر، کمند | بر همه دیوار و بامش میفکند | |||||
قفل از صندوق آهن میگشود | خفته را پیراهن از تن میربود | |||||
یک شبی آن سفلهی بی ننگ و نام | جست ناگاه از یکی کوتاه بام | |||||
باز در آن راه کج بنهاد پای | رفت با اهریمن ناخوب رای | |||||
این چنین رفتن، بچاه افتادن است | سرنگون از پرتگاه افتادن است | |||||
اندرین ره، گرگها حیران شدند | شیرها بی ناخن و دندان شدند | |||||
نفس یغماگر، چنان یغما کند | که ترا در یک نفس، بی پا کند | |||||
هر که شاگرد طمع شد، دزد شد | این چنین مزدور، اینش مزد شد | |||||
شد روان از کوچهای، تاریک و تنگ | تا کند با حیله، دستی چند رنگ | |||||
دید اندر ره، دری را نیمهباز | شد درون و کرد آن در را فراز | |||||
شمع روشن کرد و رفت آهسته پیش | در عجب شد گربه از آهستگیش | |||||
خانهای ویرانتر از ویرانه دید | فقر را در خانه، صاحبخانه دید | |||||
وصلها را جانشین گشته فراق | بهر برد و باخت، نه جفت و نه طاق | |||||
قصهای جز عجز و استیصال نه | نامی از هستی بجز اطلاق نه | |||||
در شکسته، حجره و ایوان سیاه | نه چراغ و نه بساط و نه رفاه | |||||
پایه و دیوار، از هم ریخته | بام ویران گشته، سقف آویخته | |||||
در کناری، رفته درویشی بخواب | شب لحافش سایه و روز آفتاب | |||||
بر کشیده فوطهای پاره بسر | هم ز دزد و هم ز خانه بیخبر | |||||
خواب ایمن، لیک بالین خشت و خاک | روح در تن، لیک از پندار پاک | |||||
جسم خاکی بینوا، جان بینیاز | راه دل روشن، در تحقیق باز | |||||
خاطرش خالی ز چون و چندها | فارغ از آلایش پیوندها | |||||
نه سبوئی و نه آبی در سبو | این چنین کس از چه میترسد، بگو | |||||
حرص را در زیر پای افکنده بود | کشتهی آزند خلق، او زنده بود | |||||
الغرض، آن دزد چون چیزی نیافت | فوطهی درویش بگرفت و شتافت | |||||
پا بدر بنهاد و بر دیوار شد | در فتاد و خفته زان بیدار شد | |||||
مشتها بر سر زد و برداشت بانگ | که نماند از هستی من، نیم دانگ | |||||
دزد آمد، خانهام تاراج کرد | تو بر آر از جانش، ای خلاق، گرد | |||||
مایه را دزدید و نانم شد فطیر | جای نان، سنگش ده، ای رب قدیر | |||||
هر چه عمری گرد کردم، دزد برد | کارگر من بودم و او مزد برد | |||||
هیچ شد، هم پرنیان و هم پلاس | مرده بود امشب عسس، هنگام پاس | |||||
ای خدا، بردند فرش و بسترم | موزه از پا، بالش از زیر سرم | |||||
لعل و مروارید دامن دامنم | سیم از صندوقهای آهنم | |||||
راه من بست، آن سیه کار لیم | راه او بر بند، ای حی قدیم | |||||
ای دریغا طاقهی کشمیریم | برگ و ساز روزگار پیریم | |||||
ای دریغ آن خرقهی خز و سمور | که ز من فرسنگها گردید دور | |||||
ای دریغا آن کلاه و پوستین | ای دریغا آن کمربند و نگین | |||||
سر بگردید از غم و دل شد تباه | ای خدا، با سر دراندازش بچاه | |||||
آنچه از من برد، ای حق مجیب | میستان از او به دارو و طبیب | |||||
دزد شد زان بوالفضولی خشمگین | بازگشت و فوطه را زد بر زمین | |||||
گفت بس کن فتنه، ای زشت عنود | آنچه بردیم از تو، این یک فوطه بود | |||||
تو چه داری غیر ادبار، ای دغل | ما چه پنهان کردهایم اندر بغل | |||||
چند میگوئی ز جاه و مال و گنج | تو نداری هیچ، نه در شش نه پنج | |||||
دزدتر هستی تو از من، ای دنی | رهزن صد ساله را، ره میزنی | |||||
بسکه گفتی، خرقه کو و فرش کو | آبرویم بردی، ای بیآبرو | |||||
ای دروغ و شر و تهمت، دین تو | بر تو برمیگردد، این نفرین تو | |||||
فقر میبارد همی زین سقف و بام | نه حلال است اندر اینجا، نه حرام | |||||
دزد گردون، پرده بردست از درت | بخت، بنشاندست بر خاکسترت | |||||
من چه بردم، زین سرای آه و سوز | تو چه داری، ای گدای تیرهروز | |||||
گفت در ویرانهی دهر سپنج | گنج ما این فوطه بود، از مال و گنج | |||||
گر که خلقان است، گر بیرنگ و رو | ما همین داریم از زشت و نکو | |||||
کشت ما را حاصل، این یک خوشه بود | عالم ما، اندرین یک گوشه بود | |||||
هر چه هست، اینست در انبان ما | گوی ازین بهتر نزد چوگان ما | |||||
از قباهائی که اینجا دوختند | غیر ازین، چیزی بما نفروختند | |||||
داده زین یک فوطه ما را، روزگار | هم ضیاغ و هم حطام و هم عقار | |||||
ساعتی فرش و زمانی بوریاست | شب لحافست و سحرگاهان رداست | |||||
گاه گردد ابره و گاه آستر | گه ز بام آویزمش، گاهی ز در | |||||
پوستینش میکنم فصل شتا | سفرهام این است، هر صبح و مسا | |||||
روزها، چون جبهاش در بر کنم | شب ز اشکش غرق در گوهر کنم | |||||
از برای ما، درین بحر عمیق | غیر ازین کشتی ندادند، ای رفیق | |||||
هر گهر خواهی، درین یک معدنست | خرقه و پاتابه و پیراهن است | |||||
ثروت من بود این خلقان، از آن | اینهمه بر سر زدم، کردم فغان | |||||
در ره ما گمرهان بینوا | هر زمان، ره میزند دزد هوی | |||||
گر که نور خویش را افزون کنی | تیرگی را از جهان بیرون کنی | |||||
کار دیو نفس، دیگر گون شود | زین بساط روشنی، بیرون شود | |||||
گر سیاهی را کنی با خود شریک | هم سیاهی از تو ماند مرده ریگ | |||||
کوش کاندر زیر چرخ نیلگون | نور تو باشد ز هر ظلمت فزون | |||||
آز دزد است و ربودن کار اوست | چیرهدستی، رونق بازار اوست | |||||
او نشست آسوده و خفتیم ما | او نهفت اندیشه و گفتیم ما | |||||
آخر این طوفان، کروی جان برد | آنچه در کیسه است در دامان برد | |||||
آخر، این بیباک دزد کهنهکار | از تو آن دزدد، که بیش آید بکار | |||||
نفس جان دزدد، نه گاو و گوسفند | جز ببام دل، نیندازد کمند | |||||
تا نیفتادی، درین ظلمت ز پای | روشنی خواه از چراغ عقل و رای | |||||
آدمیخوار است، حرص خودپرست | دست او بر بند، تا دستیت هست | |||||
گرگ راه است، این سیه دل رهنمای | بشکنش سر، تا ترا نشکسته پای | |||||
هر که با اهریمنان دمساز شد | در همه کردارشان انباز شد | |||||
این پلنگ آنگه بیوبارد ترا | که تن خاکی زبون دارد ترا |