| | | | | | |
|
به سوزنی ز ره شکوه گفت پیرهنی |
|
ببین ز جور تو، ما را چه زخمها بتن است |
|
|
همیشه کار تو، سوراخ کردن دلهاست |
|
هماره فکر تو، بر پهلوئی فرو شدن است |
|
|
بگفت، گر ره و رفتار من نداری دوست |
|
برو بگوی بدرزی که رهنمای من است |
|
|
وگر نه، بیسبب از دست من چه مینالی |
|
ندیده زحمت سوزن، کدام پیرهن است |
|
|
اگر به خار و خسی فتنهای رسد در دشت |
|
گناه داس و تبر نیست، جرم خارکن است |
|
|
ز من چگونه ترا پاره گشت پهلو و دل |
|
خود آگهی، که مرا پیشه پاره دوختن است |
|
|
چه رنجها که برم بهر خرقه دوختنی |
|
چه وصلهها که ز من بر لحاف پیرزن است |
|
|
بدان هوس که تن این و آن بیارایم |
|
مرا وظیفهی دیرینه، ساده زیستن است |
|
|
ز در شکستن و خم گشتنم نیاید عار |
|
چرا که عادت من، با زمانه ساختن است |
|
|
شعار من، ز بس آزادگی و نیکدلی |
|
بقدر خلق فزودن، ز خویش کاستن است |
|
|
همیشه دوختنم کار و خویش عریانم |
|
بغیر من، که تهی از خیال خویشتن است |
|
|
یکی نباخته، ای دوست، دیگری نبرد |
|
جهان و کار جهان، همچو نرد باختن است |
|
|
بباید آنکه شود بزم زندگی روشن |
|
نصیب شمع، مپرس از چه روی سوختن است |
|
|
هر آن قماش، که از سوزنی جفا نکشد |
|
عبث در آرزوی همنشینی بدن است |
|
|
میان صورت و معنی، بسی تفاوتهاست |
|
فرشته را، بتصور مگوی اهرمن است |
|
|
هزار نکته ز باران و برف میگوید |
|
شکوفهای که به فصل بهار، در چمن است |
|
|
هم از تحمل گرما و قرنها سختی است |
|
اگر گهر به بدخش و عقیق در یمن است |
|