پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات)/بلبلی گفت سحر با گل سرخ
ظاهر
بلبلی گفت سحر با گل سرخ | کاینهمه خار بگرد تو چراست | |||||
گل خشبوی و نکوئی چو ترا | همنشین بودن با خار خطاست | |||||
هر که پیوند تو جوید، خوار است | هر که نزدیک تو آید، رسواست | |||||
حاجب قصر تو، هر روز خسی است | بسر کوی تو، هر شب غوغاست | |||||
ما تو را سیر ندیدیم دمی | خار دیدیم همی از چپ و راست | |||||
عاشقان، در همه جا ننشینند | خلوت انس و وثاق تو کجاست | |||||
خار، گاهم سر و گه پای بخسب | همنشین تو، عجب بی سر و پاست | |||||
گل سرخی و نپرسی که چرا | خار در مهد تو، در نشو و نماست | |||||
گفت، زیبائی گل را مستای | زانکه یکره خوش و یکدم زیباست | |||||
آن خوشی کز تو گریزد، چه خوشی است | آن صفائی که نماند، چه صفا است | |||||
ناگریز است گل از صحبت خار | چمن و باغ، بفرمان قضا است | |||||
ما شکفتیم که پژمرده شویم | گل سرخی که دو شب ماند، گیاست | |||||
عاقبت، خوارتر از خار شود | این گل تازه که محبوب شماست | |||||
رو، گلی جوی که همواره خوش است | باغ تحقیق ازین باغ، جداست | |||||
این چنین خواستهی بیغش را | ز دکان دگری باید خواست | |||||
ما چو رفتیم، گل دیگر هست | ذات حق، بی خلل و بی همتاست | |||||
همه را کشتی نسیان، کشتی است | همه را، راه بدریای فناست | |||||
چه توان داشت جز این، چشم ز دهر | چه توان کرد، فلک بیپرواست | |||||
ز ترازوی قضا، شکوه مکن | که ز وزن همه کس، خواهد کاست | |||||
ره آن پوی که پیدایش ازوست | لیک با اینهمه، خود ناپیداست | |||||
نتوان گفت که خار از چه دمید | خار را نیز درین باغ، بهاست | |||||
چرخ، با هر که نشاندت بنشین | هر چه را خواجه روا دید، رواست | |||||
بنده، شایستهی تنهائی نیست | حق تعالی و تقدس، تنهاست | |||||
گهر معدن مقصود، یکی است | وانچه برجاست، شبه یا میناست | |||||
خلوتی خواه، کاز اغیار تهی است | دولتی جوی، که بیچون و چراست | |||||
هر گلی، علت و عیبی دارد | گل بی علت و بی عیب، خداست |