پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات)/براهی در، سلیمان دید موری
ظاهر
براهی در، سلیمان دید موری | که با پای ملخ میکرد زوری | |||||
بزحمت، خویش را هر سو کشیدی | وزان بار گران، هر دم خمیدی | |||||
ز هر گردی، برون افتادی از راه | ز هر بادی، پریدی چون پر کاه | |||||
چنان در کار خود، یکرنگ و یکدل | که کارآگاه، اندر کار مشکل | |||||
چنان بگرفته راه سعی در پیش | که فارغ گشته از هر کس، جز از خویش | |||||
نهاش پروای از پای اوفتادن | نهاش سودای کار از دست دادن | |||||
بتندی گفت کای مسکین نادان | چرائی فارغ از ملک سلیمان | |||||
مرا در بارگاه عدل، خوانهاست | بهر خوان سعادت، میهمانهاست | |||||
بیا زین ره، بقصر پادشاهی | بخور در سفرهی ما، هر چه خواهی | |||||
به خار جهل، پای خویش مخراش | براه نیکبختان، آشنا باش | |||||
ز ما، هم عشرت آموز و هم آرام | چو ما، هم صبح خوشدل باش و هم شام | |||||
چرا باید چنین خونابه خوردن | تمام عمر خود را بار بردن | |||||
رهست اینجا و مردم رهگذارند | مبادا بر سرت پائی گذارند | |||||
مکش بیهوده این بار گران را | میازار از برای جسم، جان را | |||||
بگفت از سور، کمتر گوی با مور | که موران را، قناعت خوشتر از سور | |||||
چو اندر لانهی خود پادشاهند | نوال پادشاهان را نخواهند | |||||
برو جائیکه جای چارهسازیست | که ما را از سلیمان، بی نیازیست | |||||
نیفتد با کسی ما را سر و کار | که خود، هم توشه داریم و هم انبار | |||||
بجای گرم خود، هستیم ایمن | ز سرمای دی و تاراج بهمن | |||||
چو ما، خود خادم خویشیم و مخدوم | بحکم کس نمیگردیم محکوم | |||||
مرا امید راحتهاست زین رنج | من این پای ملخ ندهم بصد گنج | |||||
مرا یک دانهی پوسیده خوشتر | ز دیهیم و خراج هفت کشور | |||||
گرت همواره باید کامکاری | ز مور آموز رسم بردباری | |||||
مرو راهی که پایت را ببندند | مکن کاری که هشیاران بخندند | |||||
گه تدبیر، عاقل باش و بینا | ره امروز را مسپار فردا | |||||
بکوش اندر بهار زندگانی | که شد پیرایهی پیری، جوانی | |||||
حساب خود، نه کم گیر و نه افزون | منه پای از گلیم خویش بیرون | |||||
اگر زین شهد، کوتهداری انگشت | نکوبد هیچ دستی بر سرت مشت | |||||
چه در کار و چه در کار آزمودن | نباید جز بخود، محتاج بودن | |||||
هر آن موری که زیر پای زوریست | سلیمانیست، کاندر شکل موریست |