پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات)/با مور گفت مار، سحرگه بمرغزار
ظاهر
با مور گفت مار، سحرگه بمرغزار | کاز ضعف و بیخودی، تو چنین خردی و نزار | |||||
همچون تو، ناتوان نشنیدم بهیچ جا | هر چند دیدهام چو تو جنبندگان هزار | |||||
غافل چرا روی، که کشندت چو غافلان | پشت از چه خم کنی، که نهندت به پشت بار | |||||
سر بر فراز، تا نزنندت بسر قفا | تن نیکدار، تا ندهندت به تن فشار | |||||
از خود مرو، ز دیدن هر دست زورمند | جان عزیز، خیره بهر پا مکن نثار | |||||
کار بزرگ هستی خود را مگیر خرد | آگه چو زین شمار نهای، پند گوشدار | |||||
از سست کاری، اینهمه سختی کشی و رنج | بی موجبی کسی نشد، ایدوست، چون تو خوار | |||||
آن را که پای ظلم نهد بر سرت، بزن | چالاک باش همچو من، اندر زمان کار | |||||
از خویشتن دفاع کن، ارزانکه زندهای | از من، ببین چگونه کند هر کسی فرار | |||||
ننگ است با دو چشم به چه سرنگون شدن | مرگ است زندگانی بی قدر و اعتبار | |||||
من، جسم زورمند بسی سرد کردهام | هرگز ندادهام به بداندیش زینهار | |||||
سرگشته چون تو، بر سر هر ره نگشتهام | گاهی به سبزه خفتهام آسوده، گه به غار | |||||
از بهر نیم دانه، تو عمری تلف کنی | من صبح موش صید کنم، شام سوسمار | |||||
همواره در گذرگه خلقی، تو تیرهروز | هر روز پایمالی و هر لحظه بیقرار | |||||
خندید مور و گفت، چنین است رسم و راه | از رنج و سعی خویش، مرا نیست هیچ عار | |||||
آسوده آنکه در پی گنجی کشید رنج | شاد آنکه چون منش، قدمی بود استوار | |||||
بیهش چه خوانیم، که ندیدست هیچ کس | مانند مور، عاقبت اندیش و هوشیار | |||||
من، دانهای به لانه کشم با هزار سعی | از پا دراوفتم به ره اندر، هزار بار | |||||
از کار سخت خود نکنم هیچ شکوه، زانک | ناکرده کار، مینتوان زیست کامکار | |||||
غافل توئی، که بد کنی و بیخبر روی | در رهگذر من نبود دام و گیر و دار | |||||
من، تن بخاک میکشم و بار میبرم | از مور، بیش ازین چه توان داشت انتظار | |||||
کوشم بزندگی و ننالم بگاه مرگ | زین زندگی و مرگ که بودست شرمسار | |||||
جز سعی، نیست مورچگان را وظیفهای | با فکر سیر و خفتن خوش، مور را چه کار | |||||
شادم که نیست نیروی آزار کردنم | در زحمت است، آنکه تو هستیش در جوار | |||||
جز بددلی و فکرت پستت، چه خصلتی است | از مردم زمانه، ترا کیست دوستدار | |||||
ایمن مشو ز فتنه، چو خود فتنه میکنی | گر چیرهای تو، چیرهتر است از تو روزگار | |||||
افسونگر زمانه، ترا هم کندن فسون | صیاد چرخ پیر، ترا هم کند شکار | |||||
ای بیخبر، قبیلهی ما بس هنرورند | هرگز نبودهاست هنرمند، خاکسار | |||||
مورم، کسی مرا نکشد هیچگه بعمد | ماری تو، هر کجاست بکوبند مغز مار | |||||
با بد، بجز بدی نکند چرخ نیلگون | از خار، هیچ میوه نچیدند غیر خار | |||||
جز نام نیک و زشت، نماند ز کارها | جز نیکوئی مکن، که جهان نیست پایدار |