پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات)/آن نشنیدید که در شیروان
ظاهر
آن نشنیدید که در شیروان | بود یکی زاهد روشن روان | |||||
زندهدلی، عالم و فرخ ضمیر | مهر صفت، شهرتش آفاق گیر | |||||
نام نکویش علم افراخته | توسن زهدش همه جا تاخته | |||||
همقدم تاجوران زمین | همنفس حضرت روحالامین | |||||
مسلت آموز دبیران خاک | نیتش آرایش مینوی پاک | |||||
پیش نشین همه آزادگان | پشت و پناه همه افتادگان | |||||
مرد رهی، خوش روش و حق پرست | روز و شبش، سبحهی طاعت بدست | |||||
جایگهش، کوه و بیابان شده | طعمهاش از بیخ درختان شده | |||||
رفته ز چین و ختن و هند و روم | مردم بسیار، بدان مرز و بوم | |||||
هر که بدان صومعه بشتافتی | عارضه ناگفته، شفا یافتی | |||||
کور در آن بادیه بینا شدی | عاجز بیچاره، توانا شدی | |||||
خلق بر او دوخته چشم نیاز | او بسوی دادگر کار ساز | |||||
شب، شدی از دیده نهان روز وار | در کمر کوه، بزندان غار | |||||
روز، بعزلتگه خود تاختی | با همه کس، نرد کرم باختی | |||||
صبحدمی، روی ز مردم نهفت | هر در طاعت که توان سفت، سفت | |||||
ریخت ز چشم آب و بسر خاک کرد | گرد ز آئینهی دل، پاک کرد | |||||
حلقه بدر کوفت زنی بینوا | گفت که رنجورم و خواهم دوا | |||||
از چه شد این نور، بظلمت نهان | از چه برنجید ز ما ناگهان | |||||
از چه بر این جمع، در خیر بست | اینهمه افتاده بدید و نشست | |||||
از چه، دلش میل مدارا نداشت | از چه، سر همسری ما نداشت | |||||
ای پدر پیر، ز چین آمدم | از بلد شک، به یقین آمدم | |||||
نور تو رهبر شد و ره یافتم | نام تو پرسیدم و بشتافتم | |||||
روز، بچشم همه کس روشنست | لیک، شب تیره بچشم منست | |||||
گر ز ره لطف، نگاهم کنی | فارغ ازین حال تباهم کنی | |||||
ساعتی، ای شیخ، نیاسودهام | باد صفت، بادیه پیمودهام | |||||
دیده به بی دیده فکندن، خوش است | خار دل سوخته کندن، خوش است | |||||
پیر، بدان لابه نداد اعتبار | گریه همی کرد چو ابر بهار | |||||
تا که سر از سجدهی شکران گرفت | دیو غرورش ز گریبان گرفت | |||||
گفت که این سجده و تسبیح چیست | بر تو و کردار تو، باید گریست | |||||
رنج تو در کارگه بندگی | گشت تهی دستی و شرمندگی | |||||
زان همه سرمایه، ترا سود کو | تار قماشت چه شد و پود کو | |||||
نوبت از خلق گسستن نبود | گاه در صومعه بستن نبود | |||||
سست شد این پایه و فرصت شتافت | گم شد و دیگر نتوانیش یافت | |||||
عجب، سمند تو شد و تاختی | رفتی و بار و بنه انداختی | |||||
دامنت از اخگر پندار سوخت | آنهم گل، زاتش یک خار سوخت | |||||
رشته نبود آنکه تو میتافتی | جامه نبود آنکه تو میبافتی | |||||
سودگر نفس به بازار شد | گوهر پست تو پدیدار شد | |||||
راهروانی که بره داشتی | بر در خویش از چه نگهداشتی | |||||
آنکه درش، روز کرم بسته بود | قفل در حق نتواند گشود | |||||
نفس تو، چون خودسر و محتاله شد | زهد تو، چون کفر دو صد ساله شد | |||||
طاعت بی صدق و صفا، هیچ نیست | اینهمه جز روی و ریا، هیچ نیست |