پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات)/آن قصه شنیدید که در باغ، یکی روز

از ویکی‌نبشته
  آن قصه شنیدید که در باغ، یکی روز از جور تبر، زار بنالید سپیدار  
  کز من نه دگر بیخ و بنی ماند و نه شاخی از تیشهٔ هیزم شکن و ارهٔ نجار  
  این با که توان گفت که در عین بلندی دست قدرم کرد بناگاه نگونسار  
  گفتش تبر آهسته که جرم تو همین بس کاین موسم حاصل بود و نیست ترا بار  
  تا شام نیفتاد صدای تبر از گوش شد توده در آن باغ، سحر هیمهٔ بسیار  
  دهقان چو تنور خود ازین هیمه برافروخت بگریست سپیدار و چنین گفت دگر بار  
  آوخ که شدم هیزم و آتشگر گیتی اندام مرا سوخت چنین ز آتش ادبار  
  هر شاخه‌ام افتاد در آخر به تنوری زین جامه نه یک پود بجا ماند و نه یک تار  
  چون ریشهٔ من کنده شد از باغ و بخشکید در صفحهٔ ایام، نه گل باد و نه گلزار  
  از سوختن خویش همی زارم و گریم آن را که بسوزند، چو من گریه کند زار  
  کو دولت و فیروزی و آسایش و آرام کو دعوی دیروزی و آن پایه و مقدار  
  خندید برو شعله که از دست که نالی ناچیزی تو کرد بدینگونه تو را خوار  
  آن شاخ که سر بر کشد و میوه نیارد فرجام بجز سوختنش نیست سزاوار  
  جز دانش و حکمت نبود میوهٔ انسان ای میوه فروش هنر، این دکه و بازار  
  از گفتهٔ ناکردهٔ بیهوده چه حاصل کردار نکو کن، که نه سودیست ز گفتار  
  آسان گذرد گر شب و روز و مه و سالت روز عمل و مزد، بود کار تو دشوار  
  از روز نخستین اگرت سنگ گران بود دور فلکت پست نمی‌کرد و سبکسار  
  امروز، سرافرازی دی را هنری نیست می‌باید از امسال سخن راند، نه از پار