پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات)/آب نالید، وقت جوشیدن
ظاهر
آب نالید، وقت جوشیدن | کاوخ از رنج دیگ و جور شرار | |||||
نه کسی میکند مرا یاری | نه رهی دارم از برای فرار | |||||
نه توان بود بردبار و صبور | نه فکندن توان ز پشت، این بار | |||||
خواری کس نخواستم هرگز | از چه رو، کرد آسمانم خوار | |||||
من کجا و بلای محبس دیگ | من کجا و چنین مهیب حصار | |||||
نشوم لحظهای ز ناله خموش | نتوانم دمی گرفت قرار | |||||
از چه شد بختم، این چنین وارون | از چه شد کارم، این چنین دشوار | |||||
از چه در راه من فتاد این سنگ | از چه در پای من شکست این خار | |||||
راز گفتم ولی کسی نشنید | سوختم زار و ناله کردم زار | |||||
هر چه بر قدر خلق افزودم | خود شدم در نتیجه بیمقدار | |||||
از من اندوخت طرف باغ، صفا | رونق از من گرفت فصل بهار | |||||
یاد باد آن دمی که میشستم | چهرهی گل بدامن گلزار | |||||
یاد باد آنکه مرغزار، ز من | لالهاش پود و سبزه بودش تار | |||||
رستنیها تمام طفل منند | از گل و خار سرو و بید و چنار | |||||
وقتی از کار من شماری بود | از چه بیرونم این زمان ز شمار | |||||
چرخ، سعی مرا شمرد بهیچ | دهر، کار مرا نمود انکار | |||||
من، بیک جا، دمی نمی ماندم | ماندم اکنون چو نقش بر دیوار | |||||
من که بودم پزشک بیماران | آخر کار، خود شدم بیمار | |||||
من که هر رنگ شستم، از چه گرفت | روشن آئینهی دلم زنگار | |||||
نه صفائیم ماند در خاطر | نه فروغیم ماند بر رخسار | |||||
آتشم همنشین و دود ندیم | شعلهام همدم و شرارم یار | |||||
زین چنین روز، داشت باید ننگ | زین چنین کار داشت باید عار | |||||
هیچ دیدی ز کار درماند | کاردانی چو من، در آخر کار | |||||
باختم پاک تاب و جلوهی خویش | بسکه بر خاطرم نشست غبار | |||||
سوز ما را، کسی نگفت که چیست | رنج ما را، نخورد کس تیمار | |||||
با چنین پاکی و فروزانی | این چنینم کساد شد بازار | |||||
آخر، این آتشم بخار کند | بهوای عدم، روم ناچار | |||||
گفت آتش، از آنکه دشمن تست | طمع دوستی و لطف مدار | |||||
همنشین کسی که مست هوی ست | نشد، ای دوست، مردم هشیار | |||||
هر که در شورهزار، کشت کند | نبود از کار خویش، برخوردار | |||||
خام بودی تو خفته، زان آتش | کرد هنگام پختنت بیدار | |||||
در کنار من، از چه کردی جای | که ز دودت شود سیاه کنار | |||||
هر کجا آتش است، سوختن است | این نصیحت، بگوش جان بسپار | |||||
دهر ازین راهها زند بیحد | چرخ ازین کارها کند بسیار | |||||
نقش کار تو، چون نهان ماند | تا بود روزگار آینهدار | |||||
پردهی غیب را کسی نگشود | نکتهای کس نخواند زین اسرار | |||||
گرت اندیشهای ز بدنامی است | منشین با رفیق ناهموار | |||||
عاقلان از دکان مهرهفروش | نخریدند لؤلؤ شهوار | |||||
کس ز خنجر ندید، جز خستن | کس ز پیکان نخواست، جز پیکار | |||||
سالکان را چه کار با دیوان | طوطیان را چه کار با مردار | |||||
چند دعوی کنی، بکار گرای | هیچگه نیست گفته چون کردار |