پروین اعتصامی (قصائد)/یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی
ظاهر
یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی | بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را | |||||
اگر زین خاکدان پست روزی بر پری بینی | که گردونها و گیتیهاست ملک آن جهانی را | |||||
چراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهان | مپیچ اندر میان خرقه، این یاقوت کانی را | |||||
مخسب آسوده ای برنا که اندر نوبت پیری | به حسرت یاد خواهی کرد ایام جوانی را | |||||
به چشم معرفت در راه بین آنگاه سالک شو | که خواب آلوده نتوان یافت عمر جاودانی را | |||||
ز بس مدهوش افتادی تو در ویرانه گیتی | بحیلت دیو برد این گنجهای رایگانی را | |||||
دلت هرگز نمیگشت این چنین آلوده و تیره | اگر چشم تو میدانست شرط پاسبانی را | |||||
متاع راستی پیش آر و کالای نکوکاری | من از هر کار بهتر دیدم این بازارگانی را | |||||
بهل صباغ گیتی را که در یک خم زند آخر | سپید و زرد و مشکین و کبود و ارغوانی را | |||||
حقیقت را نخواهی دید جز با دیدهی معنی | نخواهی یافتن در دفتر دیو این معانی را | |||||
بزرگانی که بر شالودهی جان ساختند ایوان | خریداری نکردند این سرای استخوانی را | |||||
اگر صد قرن شاگردی کنی در مکتب گیتی | نیاموزی ازین بی مهر درس مهربانی را | |||||
بمهمانخانهی آز و هوی جز لاشه چیزی نیست | برای لاشخواران واگذار این میهمانی را | |||||
بسی پوسیده و ارزان گران بفروخت اهریمن | دلیل بهتری نتوان شمردن هر گرانی را | |||||
ز شیطان بدگمان بودن نوید نیک فرجامیست | چو خون در هر رگی باید دواند این بدگمانی را | |||||
نهفته نفس سوی مخزن هستی رهی دارد | نهانی شحنهای میباید این دزد نهانی را | |||||
چو دیوان هر نشان و نام میپرسند و میجویند | همان بهتر که بگزینیم بی نام و نشانی را | |||||
تمام کارهای ما نمیبودند بیهوده | اگر در کار میبستیم روزی کاردانی را | |||||
هزاران دانه افشاندیم و یک گل زانمیان نشکفت | بشورستان تبه کردیم رنج باغبانی را | |||||
بگرداندیم روی از نور و بنشستیم با ظلمت | رها کردیم باقی را و بگرفتیم فانی را | |||||
شبان آز را با گلهی پرهیز انسی نیست | بگرگی ناگهان خواهد بدل کردن شبانی را | |||||
همه باد بروت است اندرین طبع نکوهیده | بسیلی سرخ کردستیم روی زعفرانی را | |||||
بجای پرده تقوی که عیب جان بپوشاند | ز جسم آویختیم این پردههای پرنیانی را | |||||
چراغ آسمانی بود عقل اندر سر خاکی | ز باد عجب کشتیم این چراغ آسمانی را | |||||
بیفشاندیم جان! اما به قربانگاه خودبینی | چه حاصل بود جز ننگ و فساد این جانفشانی را | |||||
چرا بایست در هر پرتگه مرکب دوانیدن | چه فرجامی است غیر از اوفتادن بدعنانی را | |||||
شراب گمرهی را میشکستیم ار خم و ساغر | بپایان میرساندیم این خمار و سرگرانی را | |||||
نشان پای روباه است اندر قلعهی امکان | بپر چون طائر دولت، رها کن ماکیانی را | |||||
تو گه سرگشتهی جهلی و گه گم گشتهی غفلت | سر و سامان که خواهد داد این بی خانمانی را | |||||
ز تیغ حرص، جان هر لحظهای صد بار میمیرد | تو علت گشتهای این مرگهای ناگهانی را | |||||
رحیل کاروان وقت میبینند بیداران | برای خفتگان میزن درای کاروانی را | |||||
در آن دیوان که حق حاکم شد و دست و زبان شاهد | نخواهد بود بازار و بها چیرهزبانی را | |||||
نباید تاخت بر بیچارگان روز توانائی | بخاطر داشت باید روزگار ناتوانی را | |||||
تو نیز از قصههای روزگار باستان گردی | بخوان از بهر عبرت قصههای باستانی را | |||||
پرند عمر یک ابریشم و صد ریسمان دارد | ز انده تار باید کرد پود شادمانی را | |||||
یکی زین سفره نان خشک برد آن دیگری حلوا | قضا گوئی نمیدانست رسم میزبانی را | |||||
معایب را نمیشوئی، مکارم را نمیجوئی | فضیلت میشماری سرخوشی و کامرانی را | |||||
مکن روشنروان را خیره انباز سیهرائی | که نسبت نیست باتیرهدلی روشن روانی را | |||||
درافتادی چو با شمشیر نفس و در نیفتادی | بمیدانها توانی کار بست این پهلوانی را | |||||
بباید کاشتن در باغ جان از هر گلی، پروین | بر این گلزار راهی نیست باد مهرگانی را |