پروین اعتصامی (قصائد)/کارها بود در این کارگه اخضر
ظاهر
کارها بود در این کارگه اخضر | لیک دوک تو نگردید ازین بهتر | |||||
سر این رشته گرفتی و ندانستی | که هریمنش گرفتست سر دیگر | |||||
موجها کرده مکان در لب این دریا | شعلهها گشته نهان در دل این مجمر | |||||
تو ندانم به چه امید نهادستی | کالهی خویش در این کشتی بی لنگر | |||||
پای غفلت چه نهی بر دم این کژدم | دست شفقت چه کشی بر سر این اژدر | |||||
به نگردد دگر آزردهی این پیکان | برنخیزد دگر افتادهی این خنجر | |||||
در شیطان در ننگست، بر آن منشین | ره عصیان ره مرگست، بر آن مگذر | |||||
آشیانها به نمیریخته این باران | خانمانها به دمی سوخته این اخگر | |||||
آسیای تو شد افلاک و همی ترسم | که ز گشتنش تو چون سرمه شوی آخر | |||||
میروی مست ز بیغوله و میید | با تو این دزد فریبندهی غارتگر | |||||
سبک آنمرغ که ننشست بدین پستی | خنک آن دیده که نغنود درین بستر | |||||
شو و بر طوطی جان شکر عرفان ده | ورنه بر پرد و گردد تبه این شکر | |||||
بی خبر میرود این شبرو بی پروا | ناگهان میکشد این گیتی دون پرور | |||||
هوشیاری نبود در پی این مستی | جهد کن تا نخوری باده از این ساغر | |||||
تو چنین بیخود و فکر تو چنین باطل | کور را کور نشد هیچگهی رهبر | |||||
چند چون پشه ز هر دست قفا خوردن | چند چون مور بهر پای فشاندن سر | |||||
همچو طاوس بگلزار حقیقت شو | همچو سیمرغ سوی قاف ارادت پر | |||||
کشتهی حرص نیاورد بر تقوی | لشکر جهل نشد بهر کسی لشکر | |||||
چند با اهرمن تیرهدلی همره | نفسی نیز ره صدق و صفا بسپر | |||||
مردم پاک شو، آنگاه بپاکان بین | دیده حق بین کن و آنگاه بحق بنگر | |||||
چشم را به ز حقیقت نبود پرتو | روح را به ز فضیلت نبود زیور | |||||
سخن از علم سماوات چه میرانی | ایکه نشناختهای باختر از خاور | |||||
هر که آزار روا داشت، شد آزرده | هر که چه کند در افتاد بچاه اندر | |||||
گر نخواهی که رسد بر دلت آزاری | بر دل خلق مزن بی سببی نشتر | |||||
مطلب روزی ننهاده که با کوشش | نخوری قسمت کس، گر شوی اسکندر | |||||
بهر گلزار در آتش مفکن خود را | که گلستان نشود بر همه کس آذر | |||||
از نکو خصلتی و بد گهری زینسان | نخل پر میوه وناچیز بود عرعر | |||||
تو هم ای شاخ، بری آر که خوشتر شد | ز دو صد سرو، یکی شاخک بار آور | |||||
چه شدی بستهی این محبس بی روزن | چه شدی ساکن این کنگرهی بی در | |||||
سر خود گیر و از این دام گریزان شو | دل خود جوی و ازین مرحله بیرون بر | |||||
نسزد تشنه همی عمر بسر بردن | بامیدی که نمک زار شود کوثر | |||||
طلب ملک سلیمان مکن از دیوان | که چو طفلت بفریبند به انگشتر | |||||
زنگ خودبینی از آئینهی دل بزدا | گر آلودگی از چهرهی جان بستر | |||||
ایکه پوئی ره امید شب تیره | باش چون رهروی، آگاه ز جوی و جر | |||||
چو رود غیبت و هنگام حضور آید | تو چه داری که توان برد بدان محضر | |||||
سود و سرمایه بیک بار تبه کردی | نشدی باز هم آگاه ز نفع و ضر | |||||
چو تو خود صاعقهی خرمن خود گشتی | چه همی نالی ازین تودهی خاکستر | |||||
نبرد هیچ بغیر از سیهی با خود | هر که زانکشت فروشان طلبد عنبر | |||||
بید خرما و تبر خون ندهد میوه | دیو طه و تبارک نکند از بر | |||||
خواجه آنست که آزاده بود، پروین | بانو آنست که باشد هنرش زیور |