پروین اعتصامی (قصائد)/پردهی کس نشد این پردهی میناگون
ظاهر
پردهی کس نشد این پردهی میناگون | زشتروئی چه کند آینهی گردون | |||||
نام را ننگ بکشت و تو شدی بدنام | وام را نفس گرفت و تو شدی مدیون | |||||
تو درین نیلپری طشت، چو بندیشی | چو یکی جامهی شوخی و قضا صابون | |||||
گهری کاز صدف آز و هوی بردی | شبهی بود که کردی چو گهر مخزون | |||||
چند ای نور، قرینی تو بدین ظلمت | چند ای گنج بخاک سیهی مدفون | |||||
کرد ای طائر وحشی که چنین رامت | چون بکنج قفس افکند قضایت، چون | |||||
بدر آی از تن خاکی و ببین آنگه | که چه تابنده گهر بود در آن مکنون | |||||
مچر آزاده که گرگست درین مکمن | مخور آسوده که زهرست درین معجون | |||||
چه شدی دوست برین دشمن بیرحمت | چه شدی خیره برین منظر بوقلمون | |||||
بهر سود آمدی اینجا و زیان کردی | کرد سوداگر ایام ترا مغبون | |||||
پشتهی آز چو خم کرد روان را پشت | به چه کار آیدت این قد خوش موزون | |||||
شبروان فلک از پای در آرندت | از گلیم خود اگر پای نهی بیرون | |||||
بر حذر باش ازین اژدر بی پروا | که نیندیشد از افسونگر و از افسون | |||||
دهر بر جاست، تو ناگاه شوی زان کم | چرخ برپاست، تو یکروز شوی وارون | |||||
رفت میباید و زین آمدن و رفتن | نشد آگه نه ارسطو و نه افلاطون | |||||
توشهای گیر که بس دور بود منزل | شمعی افروز که بس تیره بود هامون | |||||
تو چنین گمره و یاران همه در مقصد | تو چنین غرقه و دریا ز درر مشحون | |||||
عامل سودگر نفس مکن خود را | تا که هر دم نشود کار تو دیگرگون | |||||
آنچه مقسوم شد از کار گه قسمت | دگر آنرا نتوان کرد کم و افزون | |||||
دی و فردات خیالست و هوس، پروین | اگرت فکرت و رائیست، بکوش اکنون |