پروین اعتصامی (قصائد)/نفس گفتست بسی ژاژ و بسی مبهم
ظاهر
نفس گفتست بسی ژاژ و بسی مبهم | به کز این پس کندش نطق خرد ابکم | |||||
ره پر پیچ و خم آز چو بگرفتی | روی درهم مکش ار کار تو شد درهم | |||||
خشک شد زمزم پاکیزهی جان ناگه | شستشو کرد هریمن چو درین زمزم | |||||
به که از مطبخ وسواس برون آئیم | تا که خود را برهانیم ز دود و دم | |||||
کاخ مکر است درین کنگره مینا | چاه مرگ است درین سیرگه خرم | |||||
ز بداندیش فلک چند شوی ایمن | ز ستم پیشه جهان چند کشی استم | |||||
تو ندیدی مگر این دانهی دانا کش | تو ندیدی مگر این دامگه محکم | |||||
وارث ملک سلیمان نتوان خواندن | هر کسیرا که در انگشت بود خاتم | |||||
آنکه هر لحظه بزخم تو زند زخمی | تو ازو خیره چه داری طمع مرهم | |||||
فلک آنگونه به ناورد دلیر آید | که نه از زال اثر ماند و نز رستم | |||||
نه ببخشود بموسی خلف عمران | نه وفا کرد به عیسی پسر مریم | |||||
تخت جمشید حکایت کند ار پرسی | که چه آمد به فریدون و چه شد بر جم | |||||
ز خوشیها چه شوی خوش که درین معبر | به یکی سور قرین است دو صد ماتم | |||||
تو به نی بین که ز هر بند چسان نالد | ز زبردستی ایام بزیر و بم | |||||
داستان گویدت از بابلیان بابل | عبرت آموزدت از دیلمیان دیلم | |||||
فرصتی را که بدستست، غنیمت دان | بهر روزی که گذشتست چه داری غم | |||||
زان گل تازه که بشکفت سحرگاهان | نه سر و ساق بجا ماند، نه رنگ و شم | |||||
گر صباحیست، مسائی رسدش از پی | ور بهاریست، خزانی بودش توام | |||||
صبحدم اشک بچهر گل از آن بینی | که شبانگه بچمن گریه کند شبنم | |||||
اندرین دشت مخوف، ای برهی مسکین | بیم جانست، چه شد کز رمه کردی رم | |||||
مخور ای کودک بی تجربه زین حلوا | که شد آمیخته با روغن و شهدش سم | |||||
دست و پائی بزن ای غرقه، توانی گر | تا مگر باز رهانند تو را زین یم | |||||
مشک حیفست که با دوده شود همسر | کبک زشتست که با زاغ شود همدم | |||||
برو ای فاخته، با مرغ سحر بنشین | برو ای گل، بصف سرو و سمن بردم | |||||
ز چنار آموز، ای دوست گرانسنگی | چه شوی بر صفت بید ز بادی خم | |||||
خویش و پیوند هنر باش که تا روزی | نروی از پی نان بر در خال و عم | |||||
روح را سیر کن از مائدهی حکمت | بیکی نان جوین سیر شود اشکم | |||||
جز که آموخت ترا که خواب و خور غفلت | به چه کار آمدت این سفله تن ملحم | |||||
خزفست اینکه تو داریش چنو گوهر | رسن است اینکه تو بینیش چو ابریشم | |||||
مار خود، هم تو خودی، مار چه افسائی | بخود، ای بیخبر از خویش، فسون میدم | |||||
ز تو در هر نفسی کاسته میگردد | غم خود خور، چه خوری انده بیش و کم | |||||
بیم آنست که صراف قضا ناگه | زر سرخ تو بگیرد به یکی درهم | |||||
کشت یک دانه کسی را ندهد خرمن | بذل یک جوز کسی را نکند حاتم | |||||
به پری پر، که عقابان نکنندت سر | به رهی رو، که بزرگان نکنندت ذم | |||||
جان چو کان آمد و دانش گهرش، پروین | دل چو خورشید شد و ملک تنش عالم |