پروین اعتصامی (قصائد)/نخواست هیچ خردمند وام از ایام
ظاهر
نخواست هیچ خردمند وام از ایام | که با دسیسه و آشوب باز خواهد وام | |||||
بچشم عقل درین رهگذر تیره ببین | که گستراند قضا و قدر براه تو دام | |||||
هزار بار بلغزاندت بهر قدمی | که سخت خام فریبست روزگار و تو خام | |||||
اگر حکایت بهرام گور میپرسی | شکار گور شد ای دوست عاقبت بهرام | |||||
ز غم مباش غمین و مشو ز شادی شاد | که شادی و غم گیتی نمیکنند دوام | |||||
ز تخم تلخ نخورد است کس بر شیرین | ز شاخ بید نچید است هیچکس بادام | |||||
از آن سبب نشدی همعنان هشیاران | که بیهشانه سپردی بدست نفس زمام | |||||
تو آرمیدی و این زاغ میوه برد همی | تو اوفتادی و این کاروان گذشت مدام | |||||
چو پای هست، چرا باز ماندهای از راه | چو نور هست، چرا گشتهای قرین ضلام | |||||
تو برج و باروی ملک وجود محکم کن | بهل که دیو بد آئین ترا دهد دشنام | |||||
ترا که خانهی دل خلوت خدا بود است | چرا بمعبد شیطان کنی سجود و قیام | |||||
جفای گیتی و کجگردی سپهر بلند | اگر چه توسنی، آخر ترا نماید رام | |||||
بحرص و آز مبر فرصت عزیز بسر | بجهل و عجب مکن عمر بی بدیل تمام | |||||
زمان رنج شد، ای کرده سالها راحت | دم رحیل شد، ای جسته عمرها آرام | |||||
بمقصدی نرسی تا رهی نپیمائی | مدار بیم ازین اسب بی فسار و لگام | |||||
هر آن فروغ که از جسم تیره میطلبی | ز جان طلب که بارواح زندهاند اجسام | |||||
مگوی هر که کهن جامه شد ز علم تهیست | که خاص نیز بسی هست در میان عوام | |||||
به نیک جامه چو بیدانشی مناز که خلق | ترا، نه جامهی نیک ترا، کنند اکرام | |||||
چو گرگ حیلهگر اندر لباس چوپان شد | شبان بگوی که تا چشم پوشد از اغنام | |||||
چو وقت کار شود، باش چابک اندر کار | چو نوبت سخن آید، ستوده گوی کلام | |||||
ز جام علم می صاف زیرکان خوردند | هر آنکه خامش بنشست گشت درد آشام | |||||
بشوق گنج یکی تیشه بر زمین نزدیم | همی بخیره به ویرانه ساختیم مقام | |||||
اگر بلند تباری، چه جوئی از پستی | اگر خدای پرستی، چه خواهی از اصنام | |||||
کدام تشنه بنوشید از سبوی تو آب | کدام گرسنه در سفرهی تو خورد طعام | |||||
چگونه راهنمائی، که خود گمی از راه | چگونه حاکم شرعی، که فارغی ز احکام | |||||
بسی است پرتگه اندر ره هوی، پروین | مپوی جز ره پرهیز و باش نیک انجام |