پروین اعتصامی (قصائد)/عاقل از کار بزرگی طلبید
ظاهر
عاقل از کار بزرگی طلبید | تکیه بر بیهده گفتار نداشت | |||||
آب نوشید چو نوشابه نیافت | درم آورد چو دینار نداشت | |||||
بار تقدیر بسانی برد | غم سنگینی این بار نداشت | |||||
با گرانسنگی و پاکی خو کرد | همنشینان سبکسار نداشت | |||||
دانه جز دانهی پرهیز نکشت | توشهی آز در انبار نداشت | |||||
اندرین محکمهی پر شر و شور | با کسی دعوی پیکار نداشت | |||||
آنکه با خوشه قناعت میکرد | چه غم ار خرمن و خروار نداشت | |||||
کار جان را به تن سفله مده | زانکه یک کار سزاوار نداشت | |||||
جان پرستاری تن کرد همی | چو خود افتاد، پرستار نداشت | |||||
چه عجب ملک دل ار ویران شد | همه دیدیم که معمار نداشت | |||||
زهد و امساک تن از توبه نبود | کم از آن خورد که بسیار نداشت | |||||
کار خود را همه با دست تو کرد | نفس جز دست تو افزار نداشت | |||||
روح چون خانهی تن خالی کرد | دگر این خانه نگهدار نداشت | |||||
تن در این کارگه پهناور | سالها ماند ولی کار نداشت | |||||
به هنر کوش که دیبای هنر | هیچ بافنده ببازار نداشت | |||||
هیچ دانی چه کسی گشت استاد | آنکه شاگرد شد و عار نداشت | |||||
کار گیتی همه ناهمواریست | این گذرگه ره هموار نداشت | |||||
دیده گر دام قضا را میدید | هرگز این دام گرفتار نداشت | |||||
چشم ما خفت و فلک هیچ نخفت | خبر این خفته ز بیدار نداشت | |||||
گل امید ز آهی پژمرد | آه از این گل که بجز خار نداشت | |||||
زینهمه گوهر تابنده که هست | اشک بود آنکه خریدار نداشت | |||||
در میان همه زرهای عیار | زر جان بود که معیار نداشت | |||||
دل پاک آینهی روی خداست | این چنین آینه زنگار نداشت | |||||
تن که بر اسب هوی عمری تاخت | نشد آگاه که افسار نداشت | |||||
آنکه جز بید و سپیدار نکشت | ز که پرسد که چرا بار نداشت | |||||
دهر جز خانهی خمار نبود | زانکه یک مردم هشیار نداشت | |||||
اندرین پرتگه بی پایان | هیچکس مرکب رهوار نداشت | |||||
قلم دهر نوشت آنچه نوشت | سند و دفتر و طومار نداشت | |||||
پردهی تن رخ جان پنهان کرد | کاش این پرده برخسار نداشت |