پروین اعتصامی (قصائد)/سوخت اوراق دل از اخگر پنداری چند
ظاهر
سوخت اوراق دل از اخگر پنداری چند | ماند خاکستری از دفتر و طوماری چند | |||||
روح زان کاسته گردید و تن افزونی خواست | که نکردیم حساب کم و بسیاری چند | |||||
زاغکی شامگهی دعوی طاوسی کرد | صبحدم فاش شد این راز ز رفتاری چند | |||||
خفتگان با تو نگویند که دزد تو که بود | باید این مسله پرسید ز بیداری چند | |||||
گر که ما دیده ببندیم و بمقصد نرسیم | چه کند راحله و مرکب رهواری چند | |||||
دل و جان هر دو بمردند ز رنجوری و ما | داروی درد نهفتیم ز بیماری چند | |||||
سودمان عجب و طمع، دکه و سرمایه فساد | آه از آن لحظه که آیند خریداری چند | |||||
چه نصیبت رسد از کشت دوروئی و ریا | چه بود بهرهات از کیسهی طراری چند | |||||
جامهی عقل ز بس در گرو حرص بماند | پود پوسید و بهم ریخته شد تاری چند | |||||
پایه بشکست و بدیدیم و نکردیم هراس | بام بنشست و نگفتیم بمعماری چند | |||||
آز تن گر که نمیبود، بزندان هوی | هر دم افزوده نمیگشت گرفتاری چند | |||||
حرص و خودبینی و غفلت ز تو ناهارترند | چه روی از پی نان بر در ناهاری چند | |||||
دید چون خامی ما، اهرمن خام فریب | ریخت در دامن ما درهم و دیناری چند | |||||
چو ره مخفی ارشاد نمیدانستیم | بنمودند بما خانهی خماری چند | |||||
دیو را گر نشناسیم ز دیدار نخست | وای بر ما سپس صحبت و دیداری چند | |||||
دفع موشان کن از آن پیش که آذوقه برند، | نه در آن لحظه که خالی شود انباری چند | |||||
تو گرانسنگی و پاکیزگی آموز، چه باک | گر نپویند براه تو سبکساری چند | |||||
به که از خندهی ابلیس ترش داری روی | تا نخندند بکار تو نکوکاری چند | |||||
چو گشودند بروی تو در طاعت و علم | چه کمند افکنی از جهل به دیواری چند | |||||
دل روشن ز سیه کاری نفس ایمن کن | تا نیفتاده بر این آینه زنگاری چند | |||||
دفتر روح چه خوانند زبونی و نفاق | کرم نخل چه دانند سپیداری چند | |||||
هیچکس تکیه به کار آگهی ما نکند | مستی ما چو بگویند به هشیاری چند | |||||
تیغ تدبیر فکندیم به هنگام نبرد | سپر عقل شکستیم ز پیکاری چند | |||||
روز روشن نسپردیم ره معنی را | چه توان یافت در این ره بشب تاری چند | |||||
بسکه در مزرع جان دانهی آز افکندیم | عاقبت رست بباغ دل ما خاری چند | |||||
شورهزار تن خاکی گل تحقیق نداشت | خرد این تخم پراکند به گلزاری چند | |||||
تو بدین کارگه اندر، چو یکی کارگری | هنر و علم بدست تو چو افزاری چند | |||||
تو توانا شدی ایدوست که باری بکشی | نه که بر دوش گرانبار نهی باری چند | |||||
افسرت گر دهد اهریمن بدخواه، مخواه | سر منه تا نزنندت بسر افساری چند | |||||
دیبهی معرفت و علم چنان باید بافت | که توانیم فرستاد ببازاری چند | |||||
گفتهی آز چه یک حرف، چه هفتاد کتاب | حاصل عجب، چه یک خوشه، چه خرواری چند | |||||
اگرت موعظهی عقل بماند در گوش | نبرندت ز ره راست بگفتاری چند | |||||
چه کنی پرسش تاریخ حوادث، پروین | ورقی چند سیه گشته ز کرداری چند |