پروین اعتصامی (قصائد)/رهائیت باید، رها کن جهانرا
ظاهر
رهائیت باید، رها کن جهانرا | نگهدار ز آلودگی پاک جانرا | |||||
بسر برشو این گنبد آبگون را | بهم بشکن این طبل خالی میانرا | |||||
گذشتنگه است این سرای سپنجی | برو باز جو دولت جاودانرا | |||||
زهر باد، چون گرد منما بلندی | که پست است همت، بلند آسمانرا | |||||
برود اندرون، خانه عاقل نسازد | که ویران کند سیل آن خانمانرا | |||||
چه آسان بدامت درافکند گیتی | چه ارزان گرفت از تو عمر گرانرا | |||||
ترا پاسبان است چشم تو و من | همی خفته میبینم این پاسبانرا | |||||
سمند تو زی پرتگاه از چه پوید | ببین تا بدست که دادی عنانرا | |||||
ره و رسم بازارگانی چه دانی | تو کز سود نشناختستی زیانرا | |||||
یکی کشتی از دانش و عزم باید | چنین بحر پر وحشت بیکرانرا | |||||
زمینت چو اژدر بناگه ببلعد | تو باری غنیمت شمار این زمانرا | |||||
فروغی ده این دیدهی کم ضیا را | توانا کن این خاطر ناتوانرا | |||||
تو ای سالیان خفته، بگشای چشمی | تو ای گمشده، بازجو کاروانرا | |||||
مفرسای با تیرهرائی درون را | میالای با ژاژخائی دهانرا | |||||
ز خوان جهان هر که را یک نواله | بدادند و آنگه ربودند خوانرا | |||||
به بستان جان تا گلی هست، پروین | تو خود باغبانی کن این بوستانرا |