پروین اعتصامی (قصائد)/دگر باره شد از تاراج بهمن
ظاهر
دگر باره شد از تاراج بهمن | تهی از سبزه و گل راغ و گلشن | |||||
پریرویان ز طرف مرغزاران | همه یکباره بر چیدند دامن | |||||
خزان کرد آنچنان آشوب بر پای | که هنگام جدل شمشیر قارن | |||||
ز بس گردید هر دم تیره ابری | حجاب چهرهی خورشیدی روشن | |||||
هوا مسموم شد چون نیش کژدم | جهان تاریک شد چون چاه بیژن | |||||
بنفشه بر سمن بگرفت ماتم | شقایق در غم گل کرد شیون | |||||
سترده شد فروغ روی نسرین | پریشان گشت چین زلف سوسن | |||||
بباغ افتاد عالم سوز برقی | بیکدم باغبان را سوخت خرمن | |||||
خسک در خانهی گل جست راحت | زغن در جای بلبل کرد مسکن | |||||
بسختی گشت همچون سنگ خارا | بباغ آن فرش همچون خزاد کن | |||||
سیه بادی چو پر آفت سمومی | گرفت اندر چمن ناگه وزیدن | |||||
به بیباکی بسان مردم مست | به بدکاری بکردار هریمن | |||||
شهان را تاج زر بربود از سر | بتان را پیرهن بدرید بر تن | |||||
تو گوئی فتنهای بد روح فرسا | تو گوئی تیشهای بد بیخ بر کن | |||||
ز پای افکند بس سرو سهی را | بیک نیرو چو دیو مردم افکن | |||||
بهر سوئی، فسرده شاخ و برگی | بپرتابید چون سنگ فلاخن | |||||
کسی بر خیره جز گردون گردان | نشد با دوستدار خویش دشمن | |||||
به پستی کشت بس همت بلندان | چنان اسفندیار و چون تهمتن | |||||
نمود آنقدر خون اندر دل کوه | که تا یاقوت شد سنگی به معدن | |||||
در آغوش ز می بنهفت بسیار | سر و بازو و چشم و دست و گردن | |||||
در این ناوردگاه آن به که پوشی | ز دانش مغفر و از صبر جوشن | |||||
چگونه بر من و تو رام گردد | چو رام کس نگشت این چرخ توسن | |||||
مرو فارغ که نبود رفتگان را | دگر باره امید بازگشتن | |||||
مشو دلبستهی هستی که دوران | هر آنرا زاد، زاد از بهر کشتن | |||||
بغیر از گلشن تحقیق، پروین | چه باغی از خزان بودست ایمن |