پروین اعتصامی (قصائد)/حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان
ظاهر
حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان | عیب خود را مکن ایدوست ز خود پنهان | |||||
وقت ضایع نکند هیچ هنرپیشه | جفت باطل نشود هیچ حقیقت دان | |||||
هیچگه نیست ره و رسم خردمندی | گرسنه خفتن و در سفره نهفتن نان | |||||
دهر گرگیست گرسنه، رخ از او برگیر | چرخ دیویست سیه دل، دل ازو بستان | |||||
پا بر این رهگذر سخت گرانتر نه | اسب زین دشت خطرناک سبکتر ران | |||||
موج و طوفان و نهنگست درین دریا | باید اندیشه کند زین همه کشتیبان | |||||
هیچ آگاه نیاسود درین ظلمت | هیچ دیوانه نشد بستهی این زندان | |||||
ای بسا خرمن امید که در یکدم | کرد خاکسترش این صاعقهی سوزان | |||||
تکیه بر اختر فیروز مکن چندین | ایمن از فتنهی ایام مشو چندان | |||||
بی تو بس خواهد بودن دی و فروردین | بی تو بس خواهد گشتن فلک گردان | |||||
چو شود جان، به چه دردیت رسد پیکر | چو رود سر به چه کاریت خورد سامان | |||||
تو خود ار با نگهی پاک بخود بینی | یابی آن گنج که جوئیش درین ویران | |||||
چو کتابیست ریا، بی ورق و بی خط | چو درختیست هوی، بی بن و بی اغصان | |||||
هیچ عاقل ننهد بر کف دست آتش | هیچ هشیار نساید بزبان سوهان | |||||
تا تو چون گوی درین کوی بسر گردی | بایدت خیره جفا دیدن از این چوگان | |||||
گشت هنگام درو، کشت چه کردی هین | آمد آوای جرس، توشه چه داری هان | |||||
رهرو گمشده و راهزنان در پیش | شب تار و خر لنگ و ره بی پایان | |||||
بکش این نفس حقیقت کش خود بین را | این نه جرمی است که خواهند ز تو تاوان | |||||
به یکی دل نتوان کار تن و جان کرد | به یکی دست دو طنبور زدن، نتوان | |||||
خرد استاد و تو شاگرد و جهان مکتب | چه رسیدت که چنین کودنی و نادان | |||||
تو شدی کاهل و از کاربری گشتی | نه زمستان گنهی داشت نه تابستان | |||||
بوستان بود وجود تو گه خلقت | تخم کردار بدش کرد چو شورستان | |||||
تو مپندار که عناب دهد علقم | تو مپندار که عزت رسد از خذلان | |||||
منشین با همه کس، کاز پی بد کاری | آدمی روی توانند شدن دیوان | |||||
گشت ابلیس چو غواص به بحر دل | ماند بر جا شبه و رفت در غلطان | |||||
پویه آسوده نکردست کسی زین ره | لقمه بی سنگ نخوردست کسی زین خوان | |||||
گر شوی باد بگردش نرسی هرگز | طائر عمر چو از دام تو شد پران | |||||
دی شد امروز، بخیره مخور اندوهش | کز پس مرده خردمند نکرد افغان | |||||
خر تو میبرد این غول بیابانی | آخر کار تو میمانی و این پالان | |||||
شبرو دهر نگردد همه در یک راه | گشتن چرخ نباشد همه بر یکسان | |||||
کامها تلخ شد از تلخی این حلوا | عهدها سست شد از سستی این پیمان | |||||
آنکه نشناخته از هم الف و با را | زو چه داری طمع معرفت قرآن | |||||
پرتوی ده، تو نهای دیو درون تیره | کوششی کن، تو نهای کالبد بی جان | |||||
به تو هرچ آن رسد از تنگی و مسکینی | همه از تست، نه از کجروی دوران | |||||
نام جوئی؟ چو ملک باش نکو کردار | قدر خواهی؟ چو فلک باش بلند ارکان | |||||
برو ای قطره در آغوش صدف بنشین | روی بنمای چو گشتی گهر رخشان | |||||
یاری از علم و هنر خواه، چو درمانی | نه فلان با تو کند یاری و نه بهمان | |||||
دانش اندوز، چه حاصل بود از دعوی | معنی آموز، چه سودی رسد از عنوان | |||||
بستهی شوق بود از دو جهان آزاد | کشتهی عشق بود زندهی جاویدان | |||||
همه زارع نبرد وقت درو خرمن | همه غواص نیارد گهر از عمان | |||||
زیب یابد سر و تن از ادب و دانش | زنده گردد دل و جان از هنر و عرفان | |||||
عقل گنجست، نباید که برد دزدش | علم نورست، نباید که شود پنهان | |||||
هستی از بهر تن آسانی اگر بودی | چه بدی برتری آدمی از حیوان | |||||
گر نبودی سخن طیبت و رنگ و بو | خسک و خشک بدی همچو گل و ریحان | |||||
جامهی جان تو زیور علم آراست | چه غم ار پیرهن تنت بود خلقان | |||||
سحر باز است فلک، لیک چه خواهد کرد | سحر با آنکه بود چون پسر عمران | |||||
چو شدی نیک، چه پروات ز بد روزی | چو شدی نوح، چه اندیشهات از طوفان | |||||
برو از تیه بلا گمشدهای دریاب | بزن آبی و ز جانی شرری بنشان | |||||
به یکی لقمه، دل گرسنهای بنواز | به یکی جامه، تن برهنهای پوشان | |||||
بینوا مرد بحسرت ز غم نانی | خواجه دلکوفته گشت از برهی بریان | |||||
سوخت گر در دل شب خرمن پروانه | شمع هم تا بسحرگاه بود مهمان | |||||
بی هنر گر چه بتن دیبهی چین پوشد | به پشیزی نخرندش چو شود عریان | |||||
همه یاران تو از چستی و چالاکی | پرنیان باف و تو در کارگه کتان | |||||
آنکه صراف گهر شد ننهد هرگز | سنگ را با در شهوار بیک میزان | |||||
ز چه، ای شاخک نورس، ندهی باری | بامید ثمری کشت ترا دهقان | |||||
هیچ، آزاده نشد بندهی تن، پروین | هیچ پاکیزه نیالود دل و دامان |