پروین اعتصامی (قصائد)/تو بلند آوازه بودی، ای روان
ظاهر
تو بلند آوازه بودی، ای روان | با تن دون یار گشتی دون شدی | |||||
صحبت تن تا توانست از تو کاست | تو چنان پنداشتی کافزون شدی | |||||
بسکه دیگرگونه گشت آئین تن | دیدی آن تغییر و دیگرگون شدی | |||||
جای افسون کردن مار هوی | زین فسونسازی تو خود افسون شدی | |||||
اندرون دل چو روشن شد ز تو | شمع خود بگرفتی و بیرون شدی | |||||
آخر کارت بدزدید آسمان | این کلاغ دزد را صابون شدی | |||||
با همه کار آگهی و زیر کی | اندرین سوداگری مغبون شدی | |||||
درس آز آموختی و ره زدی | وام تن پذرفتی و مدیون شدی | |||||
نور نور بودی، نار پندارت بکشت | پیش از این چون بودی، اکنون چون شدی | |||||
گنج امکانی و دل گنجور تست | در تن ویرانه زان مدفون شدی | |||||
ملک آزادی چه نقصانت رساند | کامدی در حصن تن مسجون شدی | |||||
هر چه بود آئینه روی تو بود | نقش خود را دیدی و مفتون شدی | |||||
زورقی بودی بدریای وجود | که ز طوفان قضا وارون شدی | |||||
ای دل خرد، از درشتیهای دهر | بسکه خون خوردی، در آخر خون شدی | |||||
زندگی خواب و خیالی بیش نیست | بی سبب از اندهش محزون شدی | |||||
کنده شد بنیادها ز امواج تو | جویباری بودی و جیحون شدی | |||||
بی خریدار است اشک، ای کان چشم | خیره زین گوهر چرا مشحون شدی |