پروین اعتصامی (قصائد)/بسوز اندرین تیه، ای دل نهانی
ظاهر
بسوز اندرین تیه، ای دل نهانی | مخواه از درخت جهان سایبانی | |||||
سبکدانه در مزرع خود بیفشان | گر این برزگر میکند سرگرانی | |||||
چو کار آگهان کار بایست کردن | چه رسم و رهی بهتر از کاردانی | |||||
زمانه به گنج تو تا چشم دارد | نیاموزدت شیوهی پاسبانی | |||||
سیاه و سفیدند اوراق هستی | یکی انده و آن یکی شادمانی | |||||
همه صید صیاد چرخیم روزی | برای که این دام میگسترانی | |||||
ندوزد قبای تو این سفله درزی | بگرداندت سر به چیره زبانی | |||||
چو شاگردی مکتب دیو کردی | ببایست لوح و کتابش بخوانی | |||||
همه دیدنیها و دانستنیها | ببین و بدان تا که روزی بدانی | |||||
چرا توبهی گرگ را میپذیری | چرا تحفهی دیو را میستانی | |||||
چو نیروی بازوت هست، ای توانا | بدرماندگان رحم کن تا توانی | |||||
درین نیلگون نامه، ثبت است با هم | حساب توانائی و ناتوانی | |||||
جوانا، بروز جوانی ز پیری | بیندیش، کز پیر ناید جوانی | |||||
روانی که ایزد ترا رایگان داد | بگیرد یکی روز هم رایگانی | |||||
چو کار تو ز امروز ماند بفردا | چه کاری کنی چون بفردا نمانی | |||||
غرض کشتن ماست، ورنه شب و روز | بخیره نکردند با هم تبانی | |||||
بدزدد ز تو باز دهر این کبوتر | گرش پر ببندی و گر برپرانی | |||||
بود خوابهای تو بیگاه و سنگین | بود حملههای قضا ناگهانی | |||||
زیان را تو برداشتی، سود را چرخ | شگفتی است این گونه بازارگانی | |||||
تو خود میروی از پی نفس گمراه | بدین ورطه خود را تو خود میکشانی | |||||
ندارد ز کس رهزن آز پروا | ز بام افتد، گرش از در برانی | |||||
چه میدزدی از فرصت کار و کوشش | تو خود نیز کالای دزد جهانی | |||||
ترازوی کار تو شد چرخ اخضر | ز کردارها گه سبک، گه گرانی | |||||
بتدبیر، مار هوی را فسونی | به تمییز، تیغ خرد را فسانی | |||||
بسی عیبهای تو پوشیده ماند | اگر پردهی جهل را بردرانی | |||||
ز گرداب نفس ارتوانی رهیدن | ز گردابها خویش را وارهانی | |||||
همی گرگ ایام بر تو بخندد | که چون بره، این گرگ میپرورانی | |||||
میان تو و نیستی جز دمی نیست | بسیجی کن اکنون که خود در میانی | |||||
ز روز نخستین همین بود گیتی | تو نیز از نخست آنچه بودی همانی | |||||
به سرچشمهی جان، شکسته سبوئی | به میخانهی تن، ز دردی کشانی | |||||
بدوک وجود آنچنان کار میکن | که سر رشتهی عقل را نگسلانی | |||||
دفینه است عقل و تو گنجور عاقل | سفینه است عمر و تواش بادبانی | |||||
بصد چشم میبیندت چرخ گردان | مپندار کاز چشم گیتی نهانی | |||||
درین دائره هر چه هستی پدیدی | درین آینه هر که هستی عیانی | |||||
تو چون ذره این باد را در کمندی | تو چو صعوه این مار را در دهانی | |||||
شنیدی چو اندرز من، از تو خواهم | که بشنیدهی خویش را بشنوانی | |||||
ترا سفره آماده و دیو ناهار | بر این سفره بنگر کرا مینشانی | |||||
از آن روز برنان گرمی رسیدی | که گر ناشتائیست نانش رسانی | |||||
زمانه بسی بیشتر از تو داند | چه خوش میکنی دل که بسیار دانی | |||||
کشد کام و ناکام، چرخت بمیدان | کشد گر جبانی و گر پهلوانی | |||||
کمان سپهرت بیندازد آخر | تو مانند تیری که اندر کمانی | |||||
مه و سال چون کاروانیست خامش | تو یکچند همراه این کاروانی | |||||
حکایت کند رشتهی کارگاهت | اگر دیبه، گر بوریا، گر کتانی | |||||
هنرها گهرهای پاک وجودند | تو یکروز بحری و یکروز کانی | |||||
نکو خانهای ساختی ای کبوتر | ندیدی که با باز هم آشیانی | |||||
بما جهل زان کرد دستان که هرگز | نکردیم با عقل همداستانی | |||||
برآنست دیو هوی تا بسوزی | تو نیز از سیه روزگاری برآنی | |||||
در این باغ دلکش که گیتیش نامست | قضا و قدر میکند باغبانی | |||||
بگلزار، گل یک نفس بود مهمان | فلک زود رنجید از میزبانی | |||||
بیا تا خرامیم سوی گلستان | بنظارهی دولت بوستانی | |||||
سحر ابر آذاری آمد ز دریا | بطرف چمن کرد گوهر فشانی | |||||
زمین از صفای ریاحین الوان | زند طعنه بر نقش ارژنگ مانی | |||||
نهاده بسر نرگس از زر کلاهی | ببر کرده پیراهن پرنیانی | |||||
ازین کوچکه کوچ بایست کردن | که کردست بر روی پل زندگانی | |||||
قفس بشکن ای روح، پرواز میکن | چرا پایبند اندرین خاکدانی | |||||
همائی تو و سدرهات آشیانست | مکن خیره بر کرکسان میهمانی | |||||
دلیران گرفتند اقطار عالم | بشمشیر هندی و تیغ یمانی | |||||
از آن نامداران و گردنفرازان | نشانی نماندست جز بی نشانی | |||||
ببین تا چه کردست گردون گردان | به جمشید و طهمورث باستانی | |||||
گشوده دهان طاق کسری و گوید | چه شد تاج و تخت انوشیروانی | |||||
چنین است رسم و ره دهر، پروین | بدینگونه شد گردش آسمانی |