پروین اعتصامی (قصائد)/بد منشانند زیر گنبد گردان
ظاهر
بد منشانند زیر گنبد گردان | از بدشان چهر جان پاک بگردان | |||||
پای بسی را شکستهاند به نیرنگ | دست بسی را ببستهاند به دستان | |||||
تا خر لنگی فتادهاست ز سستی | توسن خود را دواندهاند بمیدان | |||||
جز بدو نیک تو، چرخ میننویسد | نیک و بد خویش را تو باش نگهبان | |||||
گر ستم از بهر خویش مینپسندی | عادت کژدم مگیر و پیشهی ثعبان | |||||
چندکنی همچو گرگ، حمله بمردم | چند دریشان همی بناخن و دندان | |||||
دامن خلق خدای را چو بسوزی | آتشت افتد به آستین و به دامان | |||||
هر چه دهی دهر را، همان دهدت باز | خواستهی بد نمیخرند جز ارزان | |||||
خواهی اگر راه راست: راه نکوئی | خواهی اگر شمع راه: دانش و عرفان | |||||
کارگران طعنه میزنند به کاهل | اهل هنر خنده میکنند به نادان | |||||
از خم صباغ روزگار برآید | هر نفسی صد هزار جامهی الوان | |||||
غارت عمر تو میکنند به گشتن | دی مه و اردیبهشت و آذر و آبان | |||||
جز بفنا چهر جان نبینی، ازیراک | جان تو زندانیست و جسم تو زندان | |||||
عالمی و بهرهایت نیست ز دانش | رهروی و توشهایت نیست در انبان | |||||
تیه خیالت به مقصدی نرساند | راهروان راه بردهاند به پایان | |||||
کشتی اخلاص ما نداشت شراعی | ور نه بدریا نه موج بود و نه طوفان | |||||
کعبهی نیکی است دل، ببین که براهش | جز طمع و حرص چیست خار مغیلان | |||||
بندگی خود مکن که خویش پرستی | کرده بسی پاکدل فریشته، شیطان | |||||
تا تو شدی خرد، آز یافت بزرگی | تا تو شدی دیو، دیو گشت سلیمان | |||||
راهنمائی چه سود در ره باطل | دیبهی چینی چه سود در تن بیجان | |||||
نفس تو زنگی شد و سپید نگردد | صد ره اگر شوئیش بچشمهی حیوان | |||||
راستی از وی مجوی زانکه نروید | هیچگه از شورهزار لاله و ریحان | |||||
بار لیمان مکش ز بهر جوی زر | خدمت دونان مکن برای یکی نان | |||||
گنج حقیقت بجوی و پیلهوری کن | اهل هنر باش و پوش جامهی خلقان | |||||
روز سعادت ز شب چگونه شناسد | آنکه ز خورشید شد چو شبپره پنهان | |||||
دور شو از رنگ و بوی بیهده، پروین | از در معنی درای، نز در عنوان |