پروین اعتصامی (قصائد)/ای کنده سیل فتنه ز بنیادت
ظاهر
ای کنده سیل فتنه ز بنیادت | وی داده باد حادثه بر بادت | |||||
در دام روزگار چرا چونان | شد پایبند، خاطر آزادت | |||||
تنها نه خفتن است و تن آسانی | مقصود ز آفرینش و ایجادت | |||||
نفس تو گمره است و همی ترسم | گمره شوی، چو او کند ارشادت | |||||
دل خسرو تن است، چو ویران شد | ویرانهای چسان کند آبادت | |||||
غافل بزیر گنبد فیروزه | بگذشت سال عمر ز هفتادت | |||||
بس روزگار رفت به پیروزی | با تیرماه و بهمن و خردادت | |||||
هر هفته و مهی که به پیش آمد | بر پیشباز مرگ فرستادت | |||||
داری سفر به پیش و همی بینم | بی رهنما و راحله و زادت | |||||
کرد آرزو پرستی و خود بینی | بیگانه از خدای، چو شدادت | |||||
تا از جهان سفله نهای فارغ | هرگز نخواند اهل خرد رادت | |||||
این کور دل عجوزهی بی شفقت | چون طعمه بهر گرگ اجل زادت | |||||
روزیت دوست گشت و شبی دشمن | گاهی نژند کرد و گهی شادت | |||||
ای بس ره امید که بربستت | ای بس در فریب که بگشادت | |||||
هستی تو چون کبوتر کی مسکین | بازی چنین قوی شده صیادت | |||||
پروین، نهفته دیویت آموزد | دیو زمانه، گر شود استادت |