پروین اعتصامی (قصائد)/ای شده شیفتهی گیتی و دورانش
ظاهر
ای شده شیفتهی گیتی و دورانش | دهر دریاست، بیندیش ز طوفانش | |||||
نفس دیویست فریبنده از او بگریز | سر بتدبیر بپیچ از خط فرمانش | |||||
حلهی دل نشود اطلس و دیبایش | یارهی جان نشود لل و مرجانش | |||||
نامهی دیو تباهیست همان بهتر | که نه این نامه بخوانیم و نه عنوانش | |||||
گفتگوهاست بهر کوی ز تاراجش | داستانهاست بهر گوشه ز دستانش | |||||
مخور ای یار نه لوزینه ونه شهدش | مخر ای دوست نه کرباس ونه کتانش | |||||
نه یکی حرف متینی است در اسنادش | نه یکی سنگ درستی است بمیزانش | |||||
رنگها کرده در این خم کف رنگینش | خندهها کرده بمردم لب خندانش | |||||
خواندنی نیست نه تقویم و نه طومارش | ماندنی نیست نه بنیاد و نه بنیانش | |||||
شد سیه روزی نیکان شرف و جاهش | شد پریشانی پاکان سرو سامانش | |||||
گلهی نفس چو درنده پلنگانند | بر حذر باش ازین گله و چوپانش | |||||
علم، پیوند روان تو همی جوید | تو همی پاره کنی رشتهی پیمانش | |||||
از کمال و هنر جان، تو شوی کامل | عیب و نقص تو شود پستی و نقصانش | |||||
جهل چو شبپره و علم چو خورشید است | نکند هیچ جز این نور، گریزانش | |||||
نشود ناخن و دندان طمع کوته | گر که هر لحظه نسائیم بسوهانش | |||||
میزبانی نکند چرخ سیه کاسه | منشین بیهده بر سفرهی الوانش | |||||
حلقهی صدق و صفا بر در دین میزن | تا که در باز کند بهر تو دربانش | |||||
دل اگر پردهی شک را ندرد، هرگز | نبود راه سوی درگه ایقانش | |||||
کعبهمان عجب شد و لاشه در آن قربان | وای و صد وای برین کعبه و قربانش | |||||
گرگ ایام نفرسود بدین پیری | هیچگه کند نشد پنجه و دندانش | |||||
نیست جز خار و خسک هیچ درین گلشن | شورهزاریست که نامند گلستانش | |||||
چشم نیکی نتوان داشت از آن مردم | که بود راه سوی مسکن شیطانش | |||||
همه یغما گر و دزدند درین معبر | کیست آنکو نگرفتند گریبانش | |||||
راه دور است بسی ملک حقیقت را | کوش کاز پای نیفتی به بیابانش | |||||
آنکه اندر ظلمات فرو ماند | چه نصیبی بود از چشمهی حیوانش | |||||
دامن عمر تو ایام همی سوزد | مزن از آتش دل، دست بدامانش | |||||
ره مخوفست، بپرهیز ازین خفتن | ابر تیره است، بیندیش ز بارانش | |||||
شیر خواری که سپردند بدین دایه | شیر یک قطره نخوردست ز پستانش | |||||
شخصی از بحر سعادت گهری آورد | خفت از خستگی و داد بزاغانش | |||||
چه همی هیمه برافروزی و نان بندی | به تنوری که ندیدست کسی نانش | |||||
خرلنگ تو ز بس بار کشیدن مرد | چه بری رنج پی وصلهی پالانش | |||||
گر که آبادی این دهکده میخواهی | باید آباد کنی خانهی دهقانش | |||||
پر این مرغ سعادت تو چنان بستی | که گرفتند و فکندند بزندانش | |||||
تن بدخواه ز تو لقمه همی خواهد | چه همی یاد دهی حکمت لقمانش | |||||
پست اندیشه بزرگی نکند هرگز | گر چه یک عمر دهی جای بزرگانش | |||||
اگرت آرزوی کعبه بود در دل | چه شکایت کنی از خار مغیلانش | |||||
گر چه دشوار بود کار و برومندی | همت و کارشناسی کند آسانش | |||||
سزد ار پر کند از در و گهر دامن | آنکه اندیشه نبودست ز عمانش | |||||
گهری گر نرود خود بسوی دریا | ببرد روشنی لل رخشانش | |||||
آنکه عمری پی آسایش تن کوشید | کاش یک لحظه بدل بود غم جانش | |||||
گوی علم و هنر اینجاست، ولی بیرنج | دست هرگز نتوان برد بچوگانش | |||||
وقت فرخنده درختی است، هنر میوه | شب و روز و مه و سالند چو اغصانش | |||||
روح را زیب تن سفله نیاراید | رو بیارای به پیرایهی عرفانش | |||||
نشود کان حقیقت ز گهر خالی | برو ای دوست گهر میطلب از کانش | |||||
بگشا قفل در باغ فضیلت را | بخور از میوهی شیرین فراوانش | |||||
ریم وسواس بصابون حقایق شوی | نبری فایده زین گازر و اشنانش | |||||
جهل پای تو ببندد چو بیابد دست | فرصتت هست، مده فرصت جولانش | |||||
تنگ میدان شدن عقل ز سستی نیست | ما ندادیم گه تجربه میدانش | |||||
برهها گرگ کند مکتب خودبینی | گر بتدبیر نبندیم دبستانش | |||||
نفس با هیچ جهاندیده نخواهد گفت | راز سر بسته و رسم و ره پنهانش | |||||
ره اهریمن از آن شد همه پیچ و خم | تا نپرسند ز سر گشتهی حیرانش | |||||
دهر هر تله نهد، بگذر و بگذارش | چرخ هر تحفه دهد، منگر و مستانش | |||||
تیرهروزیست همه روز دل افروزش | سنگریزه است همه لعل بدخشانش | |||||
آهن عمر تو شمشیر نخواهد شد | نبری تا بسوی کوره و سندانش | |||||
معبد آنجا بگشودی که زر آنجا بود | سجده کردی گه و بیگاه چو یزدانش | |||||
پاسبانی نکند بنده چو ایمان را | دیو زان بنده چه دزدد بجز ایمانش | |||||
جز تو کس نیست درین داد و ستد مغبون | دین گران بود، تو بفروختی ارزانش | |||||
گرگ آسود، نجستیم چو آثارش | درد افزود، نکردیم چو درمانش | |||||
سالها عقل دکان داشت بکوی ما | بهچ توشی نخریدیم ز دکانش | |||||
خیره سر گر نپذیرفت ادب، بگذار | تا که تادیب کند گردش دورانش | |||||
طبع دون زان نشد آگه ز پشیمانی | که چو بد کرد، نکردیم پشیمانش | |||||
دل پریشان نبد آنروز که تنها بود | کرد جمعیت نا اهل پریشانش | |||||
شیر و روباه شکاری چو بدست آرند | روبهش پوست برد، شیر خورد رانش | |||||
کشور ایمن جان خانهی دیوان شد | کس ندانست چه آمد به سلیمانش | |||||
نفس گه بیت نمیگفت و گهی چامه | گر نمیخواند کسی دفتر و دیوانش | |||||
روح عریان و تو هم درزی و هم نساج | جامه کن زین دو هنر بر تن عریانش | |||||
لشکر عقل پی فتح تو میکوشد | چه همی کند کنی خنجر و پیکانش | |||||
خرد از دام تو بگریخته، باز آرش | هنر از نزد تو برخاسته، بنشانش | |||||
کار را کارگر نیک دهد رونق | چه کند کاهل نادان تن آسانش | |||||
همه دود است کباب حسد و نخوت | نخورد کس نه ز خام و نه ز بریانش | |||||
سود دلال وجود تو خسارت شد | تاجر وقت بگیرد ز تو تاوانش | |||||
گنج هستی بستانند ز ما، پروین | ما نبودیم، قضا بود نگهبانش |