پروین اعتصامی (قصائد)/ای شده سوختهی آتش نفسانی
ظاهر
ای شده سوختهی آتش نفسانی | سالها کرده تباهی و هوسرانی | |||||
دزد ایام گرفتست گریبانت | بس کن ای بیخودی و سربگریبانی | |||||
صبح رحمت نگشاید همه تاریکی | یوسف مصر نگردد همه زندانی | |||||
راه پر خار مغیلان وتو بی موزه | سفره بی توشه و شب تیره و بارانی | |||||
ای بخود دیده چو شداد، خدابین شو | جز خدا را نسزد رتبت یزدانی | |||||
تو سلیمان شدن آموزی اگر، دیوان | نتوانند زدن لاف سلیمانی | |||||
تا بکی کودنی و مستی و خودرائی | تا بکی کودکی و بازی و نادانی | |||||
تو درین خاک سیه زر دل افروزی | تو درین دشت و چمن لالهی نعمانی | |||||
پیش دیوان مبر اندوه دل و مگری | که بخندند چو بینند که گریانی | |||||
عقل آموخت بهر کارگری کاری | او چو استاد شد و ما چو دبستانی | |||||
خود نمیدانی و از خلق نمیپرسی | فارغ از مشکل و بیگانه ز آسانی | |||||
که برد بار تو امروز که مسکینی | که ترا نان دهد امروز که بی نانی | |||||
دست تقوی بگشا، پای هوی بربند | تا ببینند که از کرده پشیمانی | |||||
گهریهای حقیقت گهر خود را | نفروشند بدین هیچی و ارزانی | |||||
دیدهی خویش نهان بین کن و بین آنگه | دامهائی که نهادند به پنهانی | |||||
حیوان گشتن و تن پروری آسانست | روح پرورده کن از لقمهی روحانی | |||||
با خرد جان خود آن به که بیارائی | با هنر عیب خود آن به که بپوشانی | |||||
با خبر باش که بی مصلحت و قصدی | آدمی را نبرد دیو به مهمانی | |||||
نفس جو داد که گندم ز تو بستاند | به که هرگز ندهی رشوت و نستانی | |||||
دشمنانند ترا زرق و فساد، اما | به گمان تو که در حلقهی یارانی | |||||
تا زبون طمعی هیچ نمیارزی | تا اسیر هوسی هیچ نمیدانی | |||||
خوشتر از دولت جم، دولت درویشی | بهتر از قصر شهی، کلبهی دهقانی | |||||
خانگی باشد اگر دزد، بصد تدبیر | نتوان کرد از آن خانه نگهبانی | |||||
برو از ماه فراگیر دل افروزی | برو از مهره بیاموز درخشانی | |||||
پیش زاغان مفکن گوهر یکدانه | پیش خربنده مبر لعل بدخشانی | |||||
گر که همصحبت تو دیو نبودستی | ز که آموختی این شیوهی شیطانی | |||||
صفتی جوی که گویند نکوکاری | سخنی گوی که گویند سخندانی | |||||
بگذر از بحر و ز فرعون هوی مندیش | دهر دریا و تو چون موسی عمرانی | |||||
اژدهای طمع و گرگ طبیعت را | گر بترسی، نتوانی که بترسانی | |||||
بفکن این لاشهی خونین، تو نه ناهاری | برکن این جامهی چرکین، تو نه عریانی | |||||
گر توانی، به دلی توش و توانی ده | که مبادا رسد آنروز که نتوانی | |||||
خون دل چند خوری در دل سنگ، ای لعل | مشتریهاست برای گهر کانی | |||||
گر چه یونان وطن بس حکما بودست | نیست آگاه ز حکمت همه یونانی | |||||
کلبهای را که نه فرشی و نه کالائیست | بر درش مینبود حاجت دربانی | |||||
زنده با گفتن پندم نتوانی کرد | که تو خود نیز چو من کشتهی عصیانی | |||||
کینه میورزی و در دائرهی صدقی | رهزنی میکنی و در ره ایمانی | |||||
تا کی این خام فریبی، تو نه یاجوجی | چند بلعیدن مردم، تو نه ثعبانی | |||||
مقصد عافیت از گمشدگان پرسی | رو که بر گمشدگان خویش تو برهانی | |||||
گوسفندان تو ایمن ز تو چون باشند | که شبانگاه تو در مکمن گرگانی | |||||
گاه از رنگرزان خم تزویری | گاه بر پشت خر وسوسه پالانی | |||||
تشنه خون خورد و تو خودبین به لب جوئی | گرسنه مرد و تو گمره بسر خوانی | |||||
دود آهست بنائی که تو میسازی | چاه راهست کتابی که تو میخوانی | |||||
دیده بگشای، نه اینست جهان بینی | کفر بس کن، نه چنین است مسلمانی | |||||
چو نهالیست روان و تو کشاورزی | چو جهانیست وجود و تو جهانبانی | |||||
تو چراغی، ز چه رو همنفس بادی | تو امیدی، ز چه همخانهی حرمانی | |||||
تو درین بزم، چو افروخته قندیلی | تو درین قصر، چو آراسته ایوانی | |||||
تو ز خود رفته و وادی شده پر آفت | تو بخواب اندر و کشتی شده طوفانی | |||||
تو رسیدن نتوانی بسبکباران | که برفتار نه مانندهی ایشانی | |||||
فکر فردا نتوانی که کنی دیگر | مگر امروز که در کشور امکانی | |||||
عاقبت کشتهی شمشیر مه و سالی | آخر کار شکار دی و آبانی | |||||
هوشیاری و شب و روز بمیخانه | همدم درد کشان همسر مستانی | |||||
همچو برزیگر آفت زده محصولی | همچو رزم آور و غارت شده خفتانی | |||||
مار در لانه، ولی مور بافسونی | گرد در خانه، ولی گرد بمیدانی | |||||
دل بیچاره و مسکین مخراش امروز | رسد آنروز که بی ناخن و دندانی | |||||
داستانت کند این چرخ کهن، هر چند | نامجویندهتر از رستم دستانی | |||||
روز بر مسند پاکیزهی انصافی | شام در خلوت آلودهی دیوانی | |||||
دست مسکین نگرفتی و توانائی | میوهای گرد نکردی و به بستانی | |||||
ظاهرست این که بد افتی چو شوی بدخواه | روشنست این که برنجی چو برنجانی | |||||
دیو بسیار بود در ره دل، پروین | کوش تا سر ز ره راست نپیچانی |