پروین اعتصامی (قصائد)/ای سیه مار جهان را شده افسونگر
ظاهر
ای سیه مار جهان را شده افسونگر | نرهد مار فسای از بد مار آخر | |||||
نیش این مار هر آنکس که خورد میرد | و آنکه او مرد کجا زنده شود دیگر | |||||
بنه این کیسه و این مهره افسون را | به فسون سازی گیتی نفسی بنگر | |||||
بکن این پایه و بنیاد دگر بر نه | بگذار این ره و از راه دگر بگذر | |||||
تو خداوند پرستی، نسزد هرگز | کار بتخانه گزینی و شوی بتگر | |||||
از تن خویش بسائی، چو شوی سوهان | دامن خویش بسوزی، چو شوی اخگر | |||||
تو بدین بی پری و خردی اگر روزی | بپری، بگذری از مهر و مه انور | |||||
ز تو حیف ای گل شاداب که روئیدی | با چنین پرتو رخسار به خار اندر | |||||
تو چنان بیخودی از خود که نمیدانی | که ترا میبرد این کشتی بی لنگر | |||||
جهد کن تا خرد و فکرت ورائی هست | آنچه دادند بگیرند ز ما یکسر | |||||
نفس بدخواه ز کس روی نمیتابد | گر تو زان روی بتابی چه ازین بهتر | |||||
زندگی پر خطر و کار تو سرمستی | اهرمن گرسنه و باغ تو بار آور | |||||
عاقبت زار بسوزاندت این آتش | آخر کار کند گمرهت این رهبر | |||||
سیب را غیر خورد، بهر تو ماند سنگ | نفع را غیر برد، بهر تو ماند ضر | |||||
تو اگر شعبده از معجزه بشناسی | نکند شعبده این ساحر جادوگر | |||||
زخم خنجر نزند هیچگهی سوزن | کار سوزن نکند هیچگهی خنجر | |||||
دامن روح ز کردار بد آلودی | جامه را گاه زدی مشک و گهی عنبر | |||||
اندر آندل که خدا حاکم و سلطان شد | دیگر آندل نشود جای کس دیگر | |||||
روح زد خیمهی دانش، نه تن خاکی | خضر شد زندهی جاوید، نه اسکندر | |||||
ز ادب پرس، مپرس از نسب و ثروت | ز هنر گوی، مگوی از پدر و مادر | |||||
مکن اینگونه تبه، جان گرامی را | که بتن هیچ نداری تو ز جان خوشتر | |||||
پنجهی باز قضا باز و تو در بازی | وقت چون برق گریزان و تو در بستر | |||||
تیره رائی چه ز جهل و چه ز خود بینی | غرق گشتن چه برود و چه ببحر اندر | |||||
تو زیان کردهای و باز همیخواهی | مشکت از چین رسد و دیبهات از ششتر | |||||
رو که در دست تو سرمایه و سودی نیست | سود باید که کند مردم سوداگر | |||||
تو نهای مور که مرغان بزنندت ره | تو نهای مرغ که طفلان بکنندت پر | |||||
سالکان پا ننهادند بهر برزن | عاقلان باده نخوردند ز هر ساغر | |||||
چه بری نام ره خویش بر شیطان | چه نهی شمع شب خود بره صرصر | |||||
عقل را خوار کند دیدهی ظاهر بین | روح را زار کشد مردم تنپرور | |||||
چون تو، بس طائر بی تجربه خوشخوان | صید گشته است درین گلشن خوش منظر | |||||
دامها بنگری ای مرغک آسوده | اگر از روزنهی لانه بر آری سر | |||||
این کبوتر که تو بینیش چنین بیخود | شاهبازیش گرفتست بچنگ اندر | |||||
آخر ای شیر ژیان، بند ز پا بگسل، | آخر ای مرغ سعادت، ز قفس برپر | |||||
به چراغ دل اگر روشنی افزائی | جلوهی فکر تو از خور شود افزونتر | |||||
دامنت را نتواند که بیالاید | هیچ آلوده، گرت پاک بود گوهر | |||||
کله از رتبت سر مرتبهای دارد | چو سر افتاد، چه سود از کله و افسر | |||||
سوخت پروانه و دانست در آن ساعت | که شد اندام ضعیفش همه خاکستر | |||||
هر چه کشتی، ملخ و مور بیغما برد | وین چنین خشک شد این مزرعهی اخضر | |||||
به تن سوختگان چند شوی پیکان | به دل خستهدلان چند زنی نشتر | |||||
تو دگر هیچ نداری ز سلیمانی | اگر این دیو ز دستت برد انگشتر | |||||
دلت از روشنی جانت شود روشن | زانکه این هر دو قرینند بیکدیگر | |||||
در گلستان دلی، گلبنی از حکمت | به ز صد باغ گل و یاسمن و عبهر | |||||
چه کشی منت دونان بسر هر ره | چه روی در طلب نان بسوی هر در | |||||
آنکه زر هنر اندوخت، نشد مفلس | آنکه کار دل و جان کرد، نشد مضطر | |||||
پر طاوس چه بندی بدم کرکس | چو دم آراسته گردد، چه کنی با پر | |||||
آنچه آموخت بما چرخ، سیه کاریست | گر چه کردیم سیه بس ورق و دفتر | |||||
اوستادی نکند کودک بی استاد | درس دانش ندهد مردم بی مشعر | |||||
جسم چون کودک و جانست ورا دایه | عقل چون مادر و علم است ورا دختر | |||||
علم نیکوست، چه در خانه چه در غربت | عود خوشبوست، چه در کاسه چه در مجمر | |||||
کاخ دل جوئی از کوی تن مسکین | شمش زر خواهی از کورهی آهنگر | |||||
کاردانان نگزینند تبهکاری | نامجویان ننشینند بهر محضر | |||||
آغل از خانه بسی دور و شبان در خواب | گرگ بددل بکمین و رمه اندر چر | |||||
جای آسایش دزدان بود این وادی | مسکن غول بیابان بود این معبر | |||||
خون دلهاست درین جام شقایق گون | تیرگیهاست درین نیلپری چادر | |||||
بهر وارون شدن افراشت سر این رایت | بهر ویران شدن آباد شد این کشور | |||||
خانهای را که نه سقفی و نه بنیادیست | این چنین خانه چه از خشت و چه از مرمر | |||||
سور موش است اگر گربه شود بیمار | عید گرگ است اگر شیر شود لاغر | |||||
پاک شو تا نخوری انده ناپاکی | نیک شو تا ندهندت ببدی کیفر | |||||
همه کردار تو از تست چنین تیره | چه کنی شکوه ز ماه و گله از اختر | |||||
وقت مانند گلوبند بود، پروین | چو شود پاره، پراکنده شود گوهر |