پروین اعتصامی (قصائد)/ای دل عبث مخور غم دنیا را
ظاهر
ای دل عبث مخور غم دنیا را | فکرت مکن نیامده فردا را | |||||
کنج قفس چو نیک بیندیشی | چون گلشن است مرغ شکیبا را | |||||
بشکاف خاک را و ببین آنگه | بی مهری زمانهی رسوا را | |||||
این دشت، خوابگاه شهیدانست | فرصت شمار وقت تماشا را | |||||
از عمر رفته نیز شماری کن | مشمار جدی و عقرب و جوزا را | |||||
دور است کاروان سحر زینجا | شمعی بباید این شب یلدا را | |||||
در پرده صد هزار سیه کاریست | این تند سیر گنبد خضرا را | |||||
پیوند او مجوی که گم کرد است | نوشیروان و هرمز و دارا را | |||||
این جویبار خرد که میبینی | از جای کنده صخرهی صما را | |||||
آرامشی ببخش توانی گر | این دردمند خاطر شیدا را | |||||
افسون فسای افعی شهوت را | افسار بند مرکب سودا را | |||||
پیوند بایدت زدن ای عارف | در باغ دهر حنظل و خرما را | |||||
زاتش بغیر آب فرو ننشاند | سوز و گداز و تندی و گرما را | |||||
پنهان هرگز مینتوان کردن | از چشم عقل قصهی پیدا را | |||||
دیدار تیرهروزی نابینا | عبرت بس است مردم بینا را | |||||
ای دوست، تا که دسترسی داری | حاجت بر آر اهل تمنا را | |||||
زیراک جستن دل مسکینان | شایان سعادتی است توانا را | |||||
از بس بخفتی، این تن آلوده | آلود این روان مصفا را | |||||
از رفعت از چه با تو سخن گویند | نشناختی تو پستی و بالا را | |||||
مریم بسی بنام بود لکن | رتبت یکی است مریم عذرا را | |||||
بشناس ایکه راهنوردستی | پیش از روش، درازی و پهنا را | |||||
خود رای مینباش که خودرایی | راند از بهشت، آدم و حوا را | |||||
پاکی گزین که راستی و پاکی | بر چرخ بر فراشت مسیحا را | |||||
آنکس ببرد سود که بی انده | آماج گشت فتنهی دریا را | |||||
اول بدیده روشنی آموز | زان پس بپوی این ره ظلما را | |||||
پروانه پیش از آنکه بسوزندش | خرمن بسوخت وحشت و پروا را | |||||
شیرینی آنکه خورد فزون از حد | مستوجب است تلخی صفرا را | |||||
ای باغبان، سپاه خزان آمد | بس دیر کشتی این گل رعنا را | |||||
بیمار مرد بسکه طبیب او | بیگاه کار بست مداوا را | |||||
علم است میوه، شاخهی هستی را | فضل است پایه، مقصد والا را | |||||
نیکو نکوست، غازه و گلگونه | نبود ضرور چهرهی زیبا را | |||||
عاقل بوعدهی برهی بریان | ندهد ز دست نزل مهنا را | |||||
ای نیک، با بدان منشین هرگز | خوش نیست وصله جامهی دیبا را | |||||
گردی چو پاکباز، فلک بندد | بر گردن تو عقد ثریا را | |||||
صیاد را بگوی که پر مشکن | این صید تیره روز بی آوا را | |||||
ای آنکه راستی بمن آموزی | خود در ره کج از چه نهی پا را | |||||
خون یتیم در کشی و خواهی | باغ بهشت و سایهی طوبی را | |||||
نیکی چه کردهایم که تا روزی | نیکو دهند مزد عمل ما را | |||||
انباز ساختیم و شریکی چند | پروردگار صانع یکتا را | |||||
برداشتیم مهرهی رنگین را | بگذاشتیم لل لالا را | |||||
آموزگار خلق شدیم اما | نشناختیم خود الف و با را | |||||
بت ساختیم در دل و خندیدیم | بر کیش بد، برهمن و بودا را | |||||
ای آنکه عزم جنگ یلان داری | اول بسنج قوت اعضا را | |||||
از خاک تیره لاله برون کردن | دشوار نیست ابر گهر زا را | |||||
ساحر، فسون و شعبده انگارد | نور تجلی و ید بیضا را | |||||
در دام روزگار ز یکدیگر | نتوان شناخت پشه و عنقا را | |||||
در یک ترازو از چه ره اندازد | گوهرشناس، گوهر و مینا را | |||||
هیزم هزار سال اگر سوزد | ندهد شمیم عود مطرا را | |||||
بر بوریا و دلق، کس ای مسکین | نفروختست اطلس و خارا را | |||||
ظلم است در یکی قفس افکندن | مردار خوار و مرغ شکرخا را | |||||
خون سر و شرار دل فرهاد | سوزد هنوز لالهی حمرا را | |||||
پروین، بروز حادثه و سختی | در کار بند صبر و مدارا را |