پروین اعتصامی (قصائد)/اگر روی طلب زائینهی معنی نگردانی
ظاهر
اگر روی طلب زائینهی معنی نگردانی | فساد از دل فروشوئی، غبار از جان برافشانی | |||||
هنر شد خواسته، تمییز بازار و تو بازرگان | طمع زندان شد و پندار زندانبان، تو زندانی | |||||
یکی دیوار ناستوار بی پایهست خود کامی | اگر بادی وزد، ناگه گدازد رو بویرانی | |||||
درین دریا بسی کشتی برفت و گشت ناپیدا | ترا اندیشه باید کرد زین دریای طوفانی | |||||
بچشم از معرفت نوری بیفزای، ار نه بیچشمی | بجان از فضل و دانش جامهای پوش، ار نه بیجانی | |||||
بکس مپسند رنجی کز برای خویش نپسندی | بدوش کس منه باری که خود بردنش نتوانی | |||||
قناعت کن اگر در آرزوی گنج قارونی | گدای خویش باش ار طالب ملک سلیمانی | |||||
مترس از جانفشانی گر طریق عشق میپوئی | چو اسمعیل باید سر نهادن روز قربانی | |||||
به نرد زندگانی مهرههای وقت و فرصت را | همه یکباره میبازی، نه میپرسی، نه میدانی | |||||
ترا پاک آفرید ایزد، ز خود شرمت نمیید | که روزی پاک بودستی، کنون آلوده دامانی | |||||
از آنرو میپذیری ژاژخائیهای شیطان را | که هرگز دفتر پاک حقیقت را نمیخوانی | |||||
مخوان جز درس عرفان تا که از رفتار و گفتارت | بداند دیو کز شاگردهای این دبستان | |||||
چه زنگی میتوان از دل ستردن با سیه رائی | چه کاری میتوان از پیش بردن با تن آسانی | |||||
درین ره پیشوایان تو دیوانند و گمراهان | سمند خویش را هر جا که میخواهند میرانی | |||||
مزن جز خیمهی علم و هنر، تا سربرافرازی | مگو جز راستی، تا گوش اهریمن بپیچانی | |||||
زبد کاری قبا کردی و از تلبیس پیراهن | بسی زیبندهتر بود از قبای ننگ، عریانی | |||||
همی کندی در و دیوار بام قلعهی جان را | یکی روزش نکردی چون نگهبانان نگهبانی | |||||
ز خود بینی سیه کردی دل بیغش، ز خودبینی | ز نادانی در افتادی درین آتش، ز نادانی | |||||
چرا در کارگاه مردمی بی مایه و سودی | چرا از آفتاب علم چون خفاش پنهانی | |||||
چه میبافی پرند و پرنیان در دوک نخ ریسی | چه میخواهی درین تاریک شب زین تیه ظلمانی | |||||
عصا را اژدها بایست کردن، شعله را گلزار | تو با دعوی گه ابراهیم و گاهی پور عمرانی | |||||
چرا تا زر و داروئیت هست از درد بخروشی | چرا تا دست و بازوئیت هست از کار و امانی | |||||
چو زرع و خوشه داری، از چه معنی خوشه چینستی | چو اسب و توشهداری، از چه اندر راه حیرانی | |||||
چه کوشی بهر یک گوهر بکان تیرهی هستی | تو خود هم گوهری گر تربیت یابی و هم کانی | |||||
تو خواهی دردها درمان کنی، اما به بیدردی | تو خواهی صعبها آسان کنی، اما به آسانی | |||||
بیابانیست تن، پر سنگلاخ و ریگ سوزنده | سرابت میفریبد تا مقیم این بیابانی | |||||
چو نورت تیرگیها را منور کرد، خورشیدی | چو در دل پرورانیدی گل معنی، گلستانی | |||||
خرابیهای جانرا با یکی تغییر معماری | خسارتهای تن را با یکی تدبیر تاوانی | |||||
بنور افزای، ناید هیچگاه از نور تاریکی | به نیکی کوش، هرگز ناید از نیکی پشیمانی | |||||
تو اندر دکهی دانش خریداری و دلالی | تو اندر مزرع هستی کشاورزی و دهقانی | |||||
مکن خود را غبار از صرصر جهل و هوی و کین | درین جمعیت گمره نیابی جز پریشانی | |||||
همی مردم بیازاری و جای مردمی خواهی | همی در هم کشی ابروی، چون گویند ثعبانی | |||||
چو پتک ار زیر دستانرا بکوبی و نیندیشی | رسد روزی که بینی چرخ پتکست و تو سندانی | |||||
چو شمع حق برافروزند و هر پنهان شود پیدا | تو دیگر کی توانی عیب کار خود بپوشانی | |||||
عوامت دست میبوسند و تو پابند سالوسی | خواصت شیر میخوانند و تو از گربه ترسانی | |||||
ترا فرقان دبیرستان اخلاق و معالی شد | چرا چون طفل کودن زین دبیرستان گریزانی | |||||
نگردد با تو تقوی دوست، تا همکاسهی آزی | نباشد با تو دین انباز، تا انباز شیطانی | |||||
بدانش نیستی نامآور و منعم بدیناری | بعمنی نیستی آزاده و عارف بعنوانی | |||||
تو تصویر و هوی نقاش و خودکامی نگارستان | از آنرو گه سپیدی، گه سیاهی، گه الوانی | |||||
جز آلایش چه زاید زین زبونی و سیه رائی | جز اهریمن کرا افتد پسند این خوی حیوانی | |||||
پلنگ اندر چرا خور، یوز در ره، گرگ در آغل | تو چوپان نیستی، بهر تو عنوانست چوپانی | |||||
قماش خود ندانم با چه تار و پود میبافی | نه زربفتی، نه دیبائی، نه کرباسی، نه کتانی | |||||
برای شستشوی جان ز شوخ و ریم آلایش | ز علم و تربیت بهتر چه صابونی، چه اشنانی | |||||
ز جوی علم، دل را آب ده تا بر لب جوئی | ز خوان عقل، جان را سیر کن تا بر سر خوانی | |||||
روان ناشتا را کشت ناهاری و مسکینی | تو گه در پرسش آبی و گه در فکرت نانی | |||||
بیا کندند بارت تا نینگاری که بی توشی | گران کردند سنگت تا نپنداری که ارزانی | |||||
ز آلایش نداری باک تا عقلست معیارت | سبکساری نبینی تا درین فرخنده میزانی | |||||
چرا با هزل و مستی بگذرانی زندگانی را | چرا مستی کنی و هوشیارانرا بخندانی | |||||
بغیر از درگه اخلاص، بر هر درگهی خاکی | بغیر از کوچهی توفیق، در هر کو بجولانی | |||||
بصحرای وجود اندر، بود صد چشمهی حیوان | گناه کیست چون هرگز نمینوشی و عطشانی | |||||
برای غرق گشتن اندرین دریا نیفتادی | مکن فرصت تبه، غواص مروارید و مرجانی | |||||
همی اهریمنان را بدسرشت و پست مینامی | تو با این بد سگالیها کجا بهتر ازیشانی | |||||
ندیدی لاشههای مطبخ خونین شهرت را | اگر دیدی، چرا بر سفرهاش هر روز مهمانی | |||||
نکو کارت چرا دانند، بدرای و بداندیشی | سبکبارت چرا خوانند، زیر بار عصیانی | |||||
بتیغ مردم آزاری چرا دل را بفرسائی | برای پیکر خاکی چرا جان را برنجانی | |||||
دبیری و دبیر بی کتاب و خط و املائی | هژبری و هژبر بیدل و چنگال و دندانی | |||||
کجا با تند باد زندگی دانی در افتادن | تو مسکین کاز نسیم اندکی چون بید لرزانی | |||||
درین گلزار نتوانی نشستن جاودان، پروین | همان به تا که بنشستی، نهالی چند بنشانی |