پروین اعتصامی (قصائد)/آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است
ظاهر
آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است | آب هوی و حرص نه آبست، آذر است | |||||
زاغ سپهر، گوهر پاک بسی وجود | بنهفت زیر خاک و ندانست گوهر است | |||||
در مهد نفس، چند نهی طفل روح را | این گاهواره رادکش و سفلهپرور است | |||||
هر کس ز آز روی نهفت از بلا رهید | آنکو فقیر کرد هوای را توانگر است | |||||
در رزمگاه تیرهی آلودگان نفس | روشندل آنکه نیکی و پاکیش مغفر است | |||||
در نار جهل از چه فکندیش، این دلست | در پای دیو از چه نهادیش، این سر است | |||||
شمشیرهاست آخته زین نیلگون نیام | خونابههانهفته در این کهنه ساغر است | |||||
تا در رگ تو مانده یکی قطره خون بجای | در دست آز از پی فصد تو نشتر است | |||||
همواره دید و تیره نگشت، این چه دیدهایست | پیوسته کشت و کندنگشت، این چه خنجر است | |||||
دانی چه گفت نفس بگمراه تیه خویش: | زین راه بازگرد، گرت راه دیگر است | |||||
در دفتر ضمیر، چو ابلیس خط نوشت | آلوده گشت هرچه بطومار و دفتر است | |||||
مینا فروش چرخ ز مینا هر آنچه ساخت | سوگند یاد کرد که یاقوت احمر است | |||||
از سنگ اهرمن نتوان داشت ایمنی | تا بر درخت بارور زندگی بر است |