پروین اعتصامی (قصائد)/آنکس که چو سیمرغ بی نشانست
ظاهر
آنکس که چو سیمرغ بی نشانست | از رهزن ایام در امانست | |||||
ایمن نشد از دزد جز سبکبار | بر دوش تو این بار بس گرانست | |||||
اسبی که تو را میبرد بیک عمر | بنگر که بدست کهاش عنانست | |||||
مردمکشی دهر، بی سلاح است | غارتگری چرخ، ناگهانست | |||||
خودکامی افلاک آشکار است | از دیدهی ما خفتگان نهانست | |||||
افسانهی گیتی نگفته پیداست | افسونگریش روشن و عیانست | |||||
هر غار و شکافی بدامن کوه | با عبرت اگر بنگری دهانست | |||||
بازیچهی این پرده، سحربازیست | بی باکی این دست، داستانست | |||||
دی جغد به ویرانهای بخندید | کاین قصر ز شاهان باستانست | |||||
تو از پی گوری دوان چو بهرام | آگه نه که گور از پیت دوانست | |||||
شمشیر جهان کند مینماند | تا مستی و خواب تواش فسان است | |||||
بس قافلهی گم گشته است از آنروز | کاین گمشده، سالار کاروانست | |||||
بس آدمیان پای بند دیوند | بسیار سر اینجا بر آستانست | |||||
از پای در افتد به نیمهی راه | آن رفته که بی توشه و توانست | |||||
زین تیره تن، امید روشنی نیست | جانست چراغ وجود، جانست | |||||
شادابی شاخ و شکوفه در باغ | هنگام گل از سعی باغبانست | |||||
دل را ز چه رو شورهزار کردی | خارش بکن ایدوست، بوستانست | |||||
خون خورده و رخسار کرده رنگین | این لعل که اندر حصار کانست | |||||
آری، سمن و لاله روید از خاک | تا ابر بهاری گهر فشانست | |||||
در کیسهی خود بین که تا چه داری | گیرم که فلان گنج از فلانست | |||||
ز اسرار حقیقت مپرس کاین راز | بالاتر از اندیشه و گمانست | |||||
ای چشمهی کوچک بچشم فکرت | بحریست که بی کنه و بی کرانست | |||||
اینجا نرسد کشتی بساحل | گر زانکه هزارانش بادبانست | |||||
بر پر که نگردد بلند پرواز | مرغیکه درین پست خاکدانست | |||||
گرگ فلک آهوی وقت را خورد | در مطبخ ما مشتی استخوانست | |||||
اندیشه کن از باز، ای کبوتر | هر چند تو را عرصه آسمانست | |||||
جز گرد نکوئی مگرد هرگز | نیکی است که پاینده در جهانست | |||||
گر عمر گذاری به نیکنامی | آنگاه تو را عمر جاودانست | |||||
در ملک سلیمان چرا شب و روز | دیوت بسر سفره میهمانست | |||||
پیوند کسی جوی کاشنائی است | اندوه کسی خور که مهربانست | |||||
مگذار که میرد ز ناشتائی | جان را هنر و علم همچو نانست | |||||
فضل است چراغی که دلفروزست | علم است بهاری که بی خزانست | |||||
چوگان زن، تا بدستت افتد | این گوی سعادت که در میانست | |||||
چون چیره بدین چار دیو گردد | آنکس که چنین بیدل و جبانست | |||||
گر پنبه شوی، آتشت زمین است | ور مرغ شوی، روبهت زمانست | |||||
بس تیرزنان را نشانه کردست | این تیر که در چلهی کمانست | |||||
در لقمهی هر کس نهفته سنگی | بر خوان قضا آنکه میزبانست | |||||
یکرنگی ناپایدار گردون | کم عمرتر از صرصر و دخانست | |||||
فرصت چو یکی قلعهایست ستوار | عقل تو بر این قلعه مرزبانست | |||||
کالا مخر از اهرمن ازیراک | هر چند که ارزان بود گرانست | |||||
آن زنده که دانست و زندگی کرد | در پیش خردمند، زنده آنست | |||||
آن کو بره راست میزند گام | هر جا که برد رخت، کامرانست | |||||
بازیچهی طفلان خانه گردد | آن مرغ که بی پر چو ماکیانست | |||||
آلوده کنی خاطر و ندانی | کالایش دل، پستی روانست | |||||
هیزم کش دیوان شد، زبونیست | روزی خور دونان شدن هوانست | |||||
ننگ است بخواری طفیل بودن | مانند مگس هر کجا که خوانست | |||||
این سیل که با کوه میستیزد | بیغ افکن بسیار خانمانست | |||||
بندیش ز دیوی که آدمی روست | بگریز ز نقشی که دلستانست | |||||
در نیمهی شب، نالهی شباویز | کی چون نفس مرغ صبح خوانست | |||||
از منقبت و علم، نیم ارزن | ارزندهتر از گنج شایگانست | |||||
کردار تو را سعی رهنمونست | گفتار تو را عقل ترجمانست | |||||
عطار سپهرت زریر بفروخت | بگرفتی و گفتی که زعفرانست | |||||
در قیمت جان از تو کار خواهند | این گنج مپندار رایگانست | |||||
اطلس نتوان کرد ریسمان را | این پنبه که رشتی تو، ریسمانست | |||||
ز اندام خود این تیرگی فروشوی | در جوی تو این آب تا روانست | |||||
پژمان نشود ز آفتاب هرگز | تا بر سر این غنچه سایبانست | |||||
برزیگری آموختی و کشتی | این دانه زمانی که مهرگانست | |||||
مسپار به تن کارهای جان را | این بی هنر از دور پهلوانست | |||||
یاری نکند با تو خسرو عقل | تا جهل بملک تو حکمرانست | |||||
مزروع تو، گر تلخ یا که شیرین | هنگام درو، حاصلت همانست | |||||
هر نکته که دانی بگوی، پروین | تا نیروی گفتار در زبانست |