پرش به محتوا

دیوان حافظ/منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن

از ویکی‌نبشته
۳۹۳  منم که شُهرهٔ شهرم بعشق ورزیدن منم که دیده نیالوده‌ام ببد دیدن  ۳۸۷
  وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن  
  به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن  
  مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست بدست مردم چشم از رخ تو گل چیدن  
  بمی‌پرستی از آن نقش خود زدم بر آب که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن  
  برحمت سر زلف تو واثقم ور نه کشش چو نبود از آنسو چه سود کوشیدن  
  عنان بمیکده خواهیم تافت زین مجلس که وعظ بی‌عملان واجبست نشنیدن  
  ز خطّ یار بیاموز مهر با رخ خوب که گرد عارض خوبان خوشست گردیدن  
  مبوس جز لب ساقیّ[۱] و جام می حافظ  
  که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن  


  1. چنین است در خ، سایر نسخ: معشوق.