پرش به محتوا

هزار و یکشب/گدای دوم

از ویکی‌نبشته

حکایت گدای دوم گدای دویم پیش آمده گفت ای خاتون من از مادر نابینا نزادم ولی نابینایی من طرفه حکایتی است و آن اینست که من پادشاه و پادشاه زاده ام در ده سالگی قرآن بهفت قرائت خواندم و همه علوم نیک دانستم و کلام ادبا و شعرا یاد گرفتم و باین سبب تربیتم از همه کس افزونتر گردید و نام نیکم بزبانها افتاد و آوازۀ ادیبی و دبیریم گوشزد ملوک اقالیم شد پس ملک هند مرا بخواست که دختر خود را بمن تزویج کند پدرم کشتی کشتی هدیه‌های ملوکانه آماده ساخته مرا با تنی چند بکشتی برنشاند یکماه کشتی همیراندیم تا بساحل برسیدیم خود بر اسب نشسته بار بر هیونان بستیم و همی رفتیم تا اینکه گردی برخاست پس از زمانی گرد بنشست و چند سوار پدیدار شدند چون نیک بدیدیم از راهزنان قبایل عرب بودند که اسبان ختنی در زیر و نیزه‌های ختایی در کف داشتند بایشان معلوم کردیم که هدایا از سلطان هند و ما نیز سفیریم گفتند که ما نه در فرمان ملک هند و نه در مملکت او هستیم پس سواران بما حمله کردند جمعی را بکشتند و بقیةالسیف بگریختند من نیز زخمی منکر برداشته بگریختم و راه بجایی نمیدانستم بفراز کوهی بر شده در غاری جا گرفتم تا بامداد در آن جا بسر بردم پس بزیر آمده همیرفتم تا بشهری آباد رسیدم از بس پیاده روی کرده سخت مانده بودم و گونه ام زرد شده بود بدکان خیاطی رسیده سلام گفتم با جبین گشاده سلام گفت و از مقصدم باز پرسید ماجرا بیان کردم غمین و محزون شد و گفت ای فرزند حکایت خویشتن با کسی مگو، مبادا از این قضیه با خبر گردد کسی که با پدرت کینه دیرینه داشته باشد پس خوردنی بیاورد و آن شب را با هم بسر بردیم و تا سه روز بدینسان گذشت پس از آن خیاط از من پرسید که چه صنعتی داری گفتم مردی حکیمم و همه علوم را نیک دانم گفت کالای تو درین شهر نارواست و بعلم و کتابت کسی مایل نیست تیشه و ریسمانی بدست آور و با خارکنان بخارکنی مشغول شو و خویشتن بکسی نشناسان که کشته میشوی پس تیشه و ریسمان از برای من آماده ساخت و مرا با خارکنان بصحرا فرستاد من همه روزه پشته هیزم آورده به دیناری می‌فروختم نیم سالی بدینسان گذشت روزی بصحرا رفته بجائی برسیدم که درختان کهن داشت و هیزم فراوان من تیشه برگرفته پای درختی را همیکندم تا اینکه حلق مسینه پدید شد خاک بر کنار کرده دیدم که حلقه بر تخته استوار است پس حلقه بگرفتم و تخته برداشتم نردبانی پدید آمد از نردبان بزیر رفتم و از آن در باندرون رفته دیدم قصری است محکم اساس و در قصر دختری است ماهروی چنانکه شاعر گفته

بتی که حورِ بهشتی بدون شود مفتون

عقیق او بر حیق بهشت شد معجون

چو آهو است دو زلفش بدام ماند راست

که دید آهوی سیمین و دام غالیه گون

چون دختر را بر من نظر افتاد گفت تو از جنیانی یا از آدمیان گفتم از آدمیان گفت بدینمقام چگونه آمدی که من بیش از پنج سال است درینمکان هستم روی آدمیزاد ندیده ام گفتم ای پری روی منت خدایرا که مرا بدینجا رسانید تا بدیدار تو اندوه من ببرد

هر کجا تو با منی من خوشدلم

گر بود در قعر چاهی منزلم

پس ماجرای خویش بیان کردم بر احوال من گریان شد و گفت من نیز دختر پادشاه جزیره آبنوسم مرا بپسر عمم بزنی بدادند در شب زفاف عفریتی مرا از کنار داماد بربود و بدینمکان بیاورد و فرش لطیف در خانه و همه گونه خوردنی در این جا آماده ساخت و به هر ده روزی یک شب بدینمقام آمده در کنار من می‌خسبد و بمن آموخته است که اگر کاری روی دهد باین دو سطری که بقبه نوشته اند دست بنهم چون دست بر آن خط نهم در حال عفریت پدید آید و اکنون چهار روز است که عفریت رفته پس از شش روز خواهد آمد آیا سر آن داری که پنج روز نزد من بسر بری و یک روز پیش از آمدن عفریت بیرون روی گفتم آری منت پذیر هستم پس پریروی فرحناک گشته بر پای خاست و مرا بگرمابه برده جامه برکند من نیز جامه برکندم شربتی آورده بمن بنوشانید پس از آن طعام حاضر آورده بخوردیم و بحدیث در پیوستیم پس از آن با من گفت زمانی بخسب و من بخفتم و چون بیدار شدم دیدم پای من همیمالد پس بنشستیم و بحدیث اندر شدیم گفت من بسی از تنهایی خویشتن ملول بودم منت خدای را که ترا بدینجا رسانیده

هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی

چون بدست آمدی ای لقمه از حوصله بیش

باور از بخت ندارم که تو مهمان منی

خیمۀ سلطنت آنگاه و فضای درویش

چون ابیات بشنیدم بر او سپاس گفتم و مهرش اندر دلم جای گرفت آن روز بعیش و طرب بسر بردیم و شب با هم بغنودیم

شبی که اول آن شب سماع بود و سرور

میانه مستی و آخر امید بوس و کنار

بامداد گفتم ای شمسه خوبان میخواهم که ترا از اینجا بیرون برم و ترا از آن عفریت برهانم تبسمی کرده گفت عفریت در هر ده شب شبی نزد من آید و با من میخسبد و نه شب از آن تو خواهم بود گفتم همین ساعت این قبه بشکنم و این خطی که نوشته اند از هم فرو ریزم شاید که عفریت بیاید و من او را بکشم چون این بشنید گفت

چه حاجتست که بدنام خون ما گردی زمانه ای و سپهری و روزگاری هست

من بسخن او گوش نداشتم و قبه را بشکستم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیزدهم برآمد

شهرزاد گفت اى ملك جوان بخت آنماه روی گفت ای پسر بیرون شو و بر حذر باش که اینک عفریت در رسید من از غایت بیم کفش و تیشه را فراموش کرده از نردبان بفراز شدم چون نگاه کردم دیدم که عفریتی کریه المنظر بدر آمده و با دخترك گفت چه حادثه روی داده که مرا بدینسان هراسان کردی دختر گفت جز اینکه آرزومند تو بودم چیزی روی نداده عفریت گفت ای روسپی دروغ همی گوئی پس بچپ و راست نگاه کرده کفش و تیشه مرا بدید گفت این هر دو از آدمیانست دختر گفت که من تا اکنون آنها را ندیده بودم شاید که تو از بیرون با خود آورده عفریت گفت ای مکاره همیخواهی که با من کید کنی پس او را بچهار میخ بسته تازیانه اش همیزد که من ترسان و هراسان بیرون آمدم و از کرده پشیمان بودم و سر اندر گریبان حیرت داشتم چون پیش خیاط آمدم گفت دیشب کجا بودی که بانتظار تو نخفتم من بمهربانی او شکر گذاردم و بمنزل خود در گوشۀ حیران نشسته بودم که خیاط نزد من آمد و گفت مرد عجمی در دکان من نشسته کفش و تیشۀ تو با اوست و ترا همیخواد و میگوید از برای نماز بامداد از خانه بیرون شدم و این کفش و تیشه در راه مسجد یافتم و ندانستم از کیست کسی مرا ببازار خیاطان رهنمون گشت و خیاطانم سوی تو راه نمودند اکنون عجمی در دکان نشسته ترا همیخواهد چون این سخن بشنیدم گونه ام زرد گشت و دلم طلبیدن گرفت ناگاه زمین بشکافت عجمی پدیدار شد دیدم که همان عفریتیست که کفش و تیشه مرا برداشته از پی من روان گشته است چون مرا بدید در حال مرا بر بود و بر هوا شد پس از ساعتی بر زمین فرو رفت و از همان قصر بدر آمد دختر را دیدم برهنه و خون از تنش جاریست عفریت گفت ای روسپی اینست عاشق تو دختر گفت من او را بجز این دم ندیده بودم عفریت گفت پس از چندین عقوبت باز دروغ گفتی اگر تو او را نمیشناسی این تیغ را بگیر و اورا بکش او تیغ بر گرفته نزد من آمد دید که خونابه از دیده ام همی چکد بر من رحمت آورده مرا نکشت و تيغ بینداخت عفريت تيغ بمن داده گفت تو او را بکش تا خلاص شوی من تیغ گرفته نزديك رفتم دختر اشك از ديدگان بریخت گفت این همه رنج و محنت از تو بمن رسید چونست ترا بحال من رحمت نمی آید من نیز تیغ بینداختم و گفتم ای عفریت چه مردی بود کز زنی کم بود بجائی که زن کشتن من روا نداند چگونه من او را بکشم هرگز نخواهمش کشت عفریت گفت محبت و دوستی شما نه چندانست که یکدیگر را توانید کشت پس خود تیغ بر گرفت و دست و پای او را از تن جدا کرد آنگاه رو بمن کرده گفت ای آدمیزاد در شرع ما زن روسپی را بیاید کشت من این دخترک را شب زفاف ربوده بودم و جز من کسی را نمیشناخت اکنون بدانستم جز من دیگری را شناخته او را کشتم اما از تو خیانتی بمن پدید نگشته ترا نخواهم کشت و تن درست نیز نخواهی رفت خود باز گو که ترا بچه صورت کنم من بسی لابه کردم و گفتم بر من بخشای که خدا بر تو ببخشاید گفت سخن دراز مکن از کشتنت در گذشتم اما ناچار باید بجادوئی بدیگر صورتت کنم آنگاه مرا در ربوده بهوا شد و بر قله کوهی فرود آمد مشتی فسونی بر آن دمیده بر من بپاشید در حال بوزینه شدم چون خود را بدان صورت یافتم گریان و نالان از کوه بزیر آمده یکماه راه رفتم تا بکنار دریایی رسیدم جمعی دیدم که بر کشتی نشسته و آهنگ راندن کشتی دارند من خود را بحیلتی چنانکه مردم ندیدند به کشتی برافکندم یک روز خویشتن پنهان داشتم چون مرا بدیدند یکی گفت که این میشوم را بدریا بیفکنید و دیگری شمشیری بدست ناخدا داده گفت او را بکش من با دو دست در شمشیر آویخته سرشک از دیده بریختم ناخدا را بر من دل بسوخت و گفت ای بازرگانان این بوزینه بمن پناه آورده کسی او را نیازارد پس من در پیش ناخدا بماندم هرچه میگفت میدانستم و خدمت بجا میآوردم او نیز با من نیکی و احسان میکرد تا از کشتی بدر آمده بشهر بزرگی رسیدیم همانساعت خادمان سلطان آنشهر به پیش بازرگانان لوحی آورده گفتند هرکدام سطری در این لوح بنویسید من برخاسته لوح از دست ایشان بگرفتم ترسیدند که من لوح را بشکنم مرا بزدند و خواستند که لوح را از من بستانند من باشارت بنمودم که خط خواهم نوشت ناخدا گفت بگذارید تا بنویسد که من او را بفرزندی پذیرفته ام چنین بوزینۀ دانشمند ندیده بودم من قلم گرفته بخط رقاع این ابیات بنوشتم

ای قلم دست خواجه را شایی

که بدان دست نامدار شوی

چون ترا دست خواجه بردارد

با همه عز و افتخار شوی

خلق را از هنر پیاده کنی

چون بر انگشت او سوار شوی

و با خط ریحانی این ابیات نیز بنوشتم

کلک از تو یافت مرتبت صد هزار تیغ

تا کرد بر بنان عمید اجل گذر

او را دو شاخ بینی پیوسته بر یکی

یکشاخ بر قضا و دگر شاخ بر قدر

یک شاخ بر ولى و دگر شاخ بر عدو

زین بر ولی سعادت و زان بر عدو ضرر

و با خط ثلث این دو بیت بنوشتم بر زائران تو بسخا کیسه های سیم بر شاعران تو بعطا بدره های زر شاعر نواز و شعر شناسی و شعر خواه آری چنین بوند بزرگان مشتهر و با خط نستعلیق این شعر نوشتم: ای خداوندی که دیدار ترا عالم همی از سعادت هر زمانی مژده دیگر دهد

جز بعدل تو نپرد هیچ مرغ اندر هوا

مرغ را گویی همی عدل تو بال و پر دهد

در صلاح دین و دنیاآفرین و شکر تو

بهتر از پندیکه عالم بر سر منبر دهد

آنگاه لوح بخادمان دادم ایشان لوح بنزد سلطان بردند سلطان جز خط من خط هیچکدام نپسندید و فرمود که خداوند این خط را خلعت فاخر پوشانیده سواره پیش منش آورید خادمان بخندیدند ملک از خنده ایشان در خشم شد گفتند ما بخداوند خط میخندیم که او بوزینۀ معلم و حیوان لایعلم است ملک را عجب آمد و گفت این بوزینه را برای من بخرید و خلعت پوشانده سواره پیش منش آورید خادمان ملک آمده مرا از ناخدا بگرفتند و حله فاخر بر من پوشانیده پیش ملک بردند من زمین ببوسیدم جواز نشستنم داد بدو زانو نشستم حاضران از ادب من در عجب شدند چون ملک باریافتگان را مرخص فرمود و بجز ملک و خواجه سرایان کسی نماند خوان بگستردند و همه گونه خوردنی بیاوردند ملک مرا اجازت چیز خوردن داد من برخاسته سه بار زمین بوسیدم و بقدر کفایت خوردنی بخوردم چون خوان برداشتند من بکناری رفته دست شستم و قلم و قرطاس بدست گرفته این ابیات نوشتم:

هرگز که شنیده است چنین بزم و چنین سور

باریده بر او رحمت و افشانده بر او نور

از دولت سلطان جهان است چنین بزم

وز طلعت سلطان جهان است چنین سور

یا رب تو کنی جان و دل از دولت او شاد

یا رب تو کنی چشم بد از طلعت او دور

پس دور از ملک بنشستم ملک را عجب آمد و شطرنج خواسته گفت بیا تا شطرنج ببازیم من پیش رفته مهره فرو چیدم و از پیاده و سواره صفها بیاراستم بیدق براندم و اسبی تاخته فرزینی برداشتم ملک در حال حیران شد و گفت که اگر این بوزینه از صنف بشر بودی گوی از همگنان در ربودی پس خواجه سرا را باحضار دختر خود بفرستاد چون دختر بیامد روی خود بپوشید ملک گفت روی از که پوشیدی دختر گفت این بوزینه ملک زادۀ است که جرجیس بن ابلیس این را باینصورت کرده ملک از من پرسید این سخن راستست یا نه من باشارت گفتم آری راست میگوید پس از آن بگریستم ملک از دختر خود پرسید که تو جادو از که آموختی دختر گفت از پیر زال جادو صد و هفتاد گونه آموخته ام که پست ترین آنها اینست که سنگهای شهر ترا پشت کوه قاف ریخته مردمانش را ماهیان گردان ملک گفت این جوان را خلاص کن که وزیر خود گردانم دخترک انگشت قبول بر دیده نهاد و کاردی بدست گرفته خطی بشکل دایره برکشید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب چهاردهم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت آن گدای یکچشم گفت ای خاتون چون دختر ملک با کارد دایره ای کشید طلسماتی بر آن نوشت و فسونی چند بخواند دیدیم که قصر تاریک گردید و عفریت پدیدار شد همگی هراسان گشتیم دختر ملک با او گفت لا اهلا و لا سهلا عفریت بصورت شیری پاسخ داد که ای خیانت کار چگونه عهد فراموش کردی و پیمان بشکستی آخر من و تو پیمان بر بسته بودیم که هیچ یک دیگری را نیازاریم حال که تو خلاف کردی آماده باش پس دهان باز کرده مانند شیر بغرید دختر مویی از گیسوان فرو گرفته فسونی بر او دمید در حال شمشیر برنده شد و شیر را دو نیمه کرد سر شیر بصورت کژدمی شد دختر مار بزرگی گردید با هم در آویختند پس از آن کژدم بصورت عقابی شد دختر بصورت کرکس بر آمد زمانی بجنگیدند عفریت گربۀ شد سیاه دختر بصورت گرگ بر آمد عفریت اناری شد و بر هوا بلند گشت و بر زمین آمد بشکست و دانه های آن بپاشید زمین قصر از دانه نار پر شد در حال دختر خروسی گردید و دانه ها را برچید دانۀ از آن بسوی حوض رفت خروس خروشی بر آورده بال و پر همیزد و بمنقار خود اشارت همیکرد ما قصد او را نمیدانستیم تا اینکه آن یک دانه را بدید خواست که او را نیز برباید دانه بحوض اندر افتاده ماهی شد دختر خویشتن در آب افکنده نهنگ گردید با هم درآویختند و فریاد بلند کردند تا عفریت بدر آمده شعلۀ آتشی شد و از دهان و بینی او آتشی فرو میریخت دختر نیز خرمن آتش گردید ما از بیم خواستیم که خود را بحوض درافکنیم پس آنها با هم در آویختند و آتش بیکدیگر همی افشاندند و شرارۀ ایشان بما میرسید ولی شراره دختر بی آزار بود پس شرری از عفریت بیک چشم من برآمده چشم من نابینا شد و شرری بملک برآمده زنخدانش بسوخت و دندانهایش فرو ریخت و شراره دیگر بسینه خواجه سرای برآمده در حال بمرد ما بهلاک خویش تن در دادیم و بتشویش اندر بودیم که گویندۀ گفت خذل من کفر بدین سید البشر دیدیم که دختر ملک از میان آتش بدر آمده عفریت مشتی خاکستر گردید پس از آن دختر پیش من آمد و آب خواسته فسونی برو دمید و بر من بپاشید بصورت نخست بر آمدم ولی یک چشم نداشتم پس دختر گفت ای پدر من نیز بخواهم مرد اگر آن یک دانه نار را پیش از آنکه بحوض اندر افتد ربوده بودم جان در میبردم ولکن از آن غفلت کردم از حکم تقدیر گریزی نباشد چون قضا آید طبیب ابله شود دختر بگفتگو اندر بود که شرری بسینه اش برآمد و بسوخت و در حال مشتی خاکستر شد همگی بحیرت در ماندند و من با خود میگفتم که کاش من میسوختم و چنین زیبا صنمی را که با من این همه نیکوئی کرد بدینسان نمیدیدم چون ملک دختر خود را در آنحال بدید جامه بر تن بدرید زنان و کنیزان گریان شدند و ناله و خروش از همگان بلند شد و هفت روز بماتم بنشستیم پس از آن ملک خاکستر عفریت بر باد داد و بر سر خاکستر دختر قبه ای ساخت و همه روزه بقبه اندر شده همیگریست تا اینکه ملک را بیماری سخت روی داد پس از یکماه بهبودی پدید آمد مرا پیش خود خوانده گفت کاش روی نامبارک ترا ندیده بودم که مرا بدین روز نشاندی و سبب هلاک دختر من شدی الحال ازین شهر بیرون شو من بگرمابه رفته زنخ تراشیده و از شهر بیرون شدم و نمیدانستم که بکدام سوی روم و در کار خویش حیران و سرگردان بودم و بمحنتهایی که روی داده بود همیگریستم و این ابیات همیخواندم

فریاد من از این فلک آینه کردار

کآیینه بخت من از او دارد زنگار

آسیمه شدم هیچ ندانم چکنم

من عاجز شدم و کردم بر عجز خود اقرار

از گنبد دوار چنین خیره بمانم

بس کس که چنین خیره شد از گنبد دوار

پس کوه و هامون نوردیده بدارالسلام شتافتم که شاید خلیفه را از حالت خویش بیاگاهانم چون بدینجا رسیدم گدای نخستین را دیدم که او نیز همان دم رسیده بود در گفتگو بودیم که گدای سیم برسید با یکدیگر یار گشته همی گشتیم که قدر ما را باین مقام پر خطر رهنمون شد خداوند خانه گفت ازین هم بند بردارید چون بند برداشتند گفت تا حکایت یاران نشنوم نخواهم رفت