هزار و یکشب/گدای اول
حکایت گدای اول
پس از آن گدای نخستین پیش آمده گفت ایخاتون بدان که سبب تراشیده شدن زنخ و نابینایی چشم من اینست که پدرم پادشاه شهری و عمم پادشاه شهر دیگر بود روزی که مادر مرا بزاد زن عمم نیز پسری بزاد سالها بر این بگذشت هر دو بزرگ شدیم من بزیارت عم رفتم پسر عمم همه روزه میزبانی کردی و گونه گونه مهربانی بجا آوردی روزی با هم نشسته باده خوردیم و مست گشتیم پسر عمم گفت حاجتی بتو دارم باید مخالفت نکنی من سوگندها یاد کردم که مخالفت نکنم در حال برخاست و زمانی از من پنهان شد چون باز آمد دختری ماه منظر با خود بیاورد و با من گفت که این دختر را در فلان گورستان و فلان مکان بسردابه اندر برده بانتظار من بنشینید من نتوانستم که مخالفت کنم دختر را برداشتم و بهمانجا بردم هنوز ننشسته بودیم که پسر عمم بیامد و کیسه ای که گچ و تیشه ای در آن بود و طاسک آبی بیاورد و گوری را که در میان سردابه بود بشکافت و خاک و سنگ بیکسو ریخت تخته سنگی پیدا گشت و بزیر اندر دریچه نردبانی پدید شد پسر عمم بآن دختر اشارتی کرد در حال آن دختر از نردبان بزیر شد پسر عمم روی بمن آورده گفت احسان بر من تمام کن گفتم هر چه گویی چنان کنم گفت چون من از نردبان بزیر شوم سنگ بر دریچه بینداز و خاک بر آن بریز پس از آن گچ را با آب عجین کرده گور را گچ اندود گردان بدانسان که کسی نداند که این گور شکافته است و بدان که یکسال است من در این مکان زحمت میبرم تا این مکان را آماده ساخته ام و حاجت من از تو همین بود این بگفت و از نردبان بزیر رفت من سنگ بدریچه بازگرداندم بدانسان کردم که سپرده بود آنگاه بقصر عم بازگشتم عمم در نخجیرگاه بود آنشب را بمحنت و رنج بروز آوردم بامدادان با هزار پشیمانی از قصر بدر آمدم بگورستان رفتم سر بگریبان حیرت بهر سو بگشتم از سردابه اثری نیافتم تا هفت روز همه روزه بجستجوی سردابه و گور بگورستان رفته بسردابه راه نمیبردم از دوری پسر عم فرسوده گشتم و حزن بر من چیره شد ناچار از شهر بدرآمده بسوی پدر بازگشتم چون بدروازۀ شهر پدر رسیدم جمعی بر من گرد آمده مرا بگرفتند و بازوانم را ببستند من از این حادثه حیران بودم یکی از ایشان بپدرم خدمت کرده و از من نعمت برده بود سر فرا گوشم آورده گفت وزیر و سپاهیان پدرت یاغی گشته او را کشته اند من از شنیدن آن قالبِ بیجان گشتم پس مرا بپیش وزیر بردند مرا با او کینۀ دیرینه در میان بود از این که مرا بکودکی به تیر و کمان رغبتی تمام بود روزی تیری بینداختم از قضا تیر بر چشم وزیر آمد و نابینا شد ولی از بیم پدرم دم زدن نتوانست القصه وزیر چون مرا دست بسته دید بکشتنم اشارت کرد من گفتم جهت بی سبب کشتن من چیست گفت گناه تو از همه بیشتر است و اشارت بر چشم خویش کرد من گفتم که این کار نه بعمد کردم گفت من بعمد خواهم کرد پس مرا پیش طلبید و بانگشت خویش چشم چپ من در آورد و مرا بغلامی میسپرد که بیرون شهر برده بکشد با غلام بیرون رفتیم دست و پای من به بند اندر بود خواست که چشمان مرا نیز بسته مرا بکشد من گریان گشته گفتم
هرگز نبود از تو گمان جفا مرا دیگر بکس نماند امید وفا مرا
چون غلام این بیت بشنید پاس احسان دیرین من بداشت و دست و پای مرا گشود و گفت از این سرزمین برو و مرا و خود را بهلاکت مینداز که شاعر گفته
بهر دیار که در چشم خلق خوار شدی
سبک سفر کن از آن جا برو بجای دگر
درخت اگر متحرک شدی ز جای بجای
نه جور اره کشیدی و نی جفای تیر
چون از غلام این بشنیدم فرحناک شدم و نابینایی را سهل انگاشتم و بشهر عم پی سپر شدم به پیش عم رسیده ماجرای پدر را بیان کردم و آن چه بر من رفته بود باز گفت عمم گریان شد و گفت بمحنتم بیفزودی چندی است که پسر عمت ناپدید گشته پس چندان بگریست که بیهوش شد چون بهوشش آوردم ماجرای پسر عم را نهفتن نتوانسته راز باو آشکار کردم عم را از شنیدن حکایت انبساطی روی داد و گفت سردابه بمن بازنما در حال برخاسته بسوی گورستان رفتیم و سردابه را جستجو کرده بیافتیم آنگاه قبری را که بسردابه اندر بود شکافته خاک بیکسو میکردم تا اینکه سنگ پدید شد سنگ از دریچه برداشته از نردبان پنجاه پله بزیر رفتیم بفراخنایی برسیدیم که در آن جا خانه هایی چند بنا کرده و بهر خانه یک گونه خوردنی گرد آورده بودند و در آنمکان تختی دیدیم که پرده بر آن تخت فرو آویخته بودند بکنار تخت برفتیم عمم پرده برداشته پسر را با همان دختر بفراز تخت دیدیم که در آغوش هم خسبیده و چنان سوخته بودند که گویا بچاه اندر آتش زدند پس عمم خیو بر پسر بینداخت و لگد بر او بزد و گفت ای ناپاک مستوجب این و بیش ازینی این مکافات دنیاست و لعذاب الاخره اشد و ابقی چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب دوازدهم برآمد گفت ای ملک جوانبخت گدای نابینا گفت چون پسر عمم را با دختر بدانسان یافتیم محزون شدیم و مرا از گفتار و کردار عمم بس عجب آمد با او گفتم ای عم مگر سوختن ایشان بس نبود که تو نیز نفرین همیکنی و طعنه همیزنی عمم گفت ای فرزند این پسر در خورد سالی خواهر خود را دوست میداشت و من او را همیشه نهی میکردم و با خود میگفتم که هنوز طفل است چون برادر و خواهر هر دو بزرگ شدند با هم در آمیختند چون این را بشنیدم پسر را بیازردم و گفتم از این کارها بر حذر باش و کاری مکن که ننگ و بدنامی آورد و تا ابد بسرزنش مردمان گرفتار شویم پس دختر را از او دور و مستور داشتم ولی دختر نیز دوست دار او بود چون دیدند که من ایشان را از یکدیگر نهان همیدارم برهنمونی ابلیس این مکانرا ساخته و همه گونه خوردنی در اینمکان جمع آورده اند و در آن روزها که من بنخجیر رفته بودم فرصت یافته بدین مکان آمده اند اما خدایتعالی از کردار ایشان در خشم شده و ایشان را بدینسان که دیدی سوخته است پس هر دو گریان از نردبان بفراز آمده سنگ بر دریچه بنهادیم و خاک بر آن ریختیم و محزون غمین همی رفتیم که صدای طبل سپاهیان بلند شد و گرد سم اسبان جهان را فرو گرفت عمم از حادثه باز پرسید گفتند وزیر برادرت او را کشته اکنون بدین شهر آمده چون عمم تاب مقاومت نداشت بهمطاوعت پذیره شد من با خود گفتم اگر بار دیگر دستگیر شوم از دست وزیر جان نخواهم برد ناچار زنخ بتراشیدم و جامۀ کهن در برکرده بقصد دارالسّلام از شهر بدر شدم که شاید کسی مرا بخلیفه برساند امشب بدین شهر رسیدم بجایی راه نبردم و بحیرت ایستاده بودم که این گدای یک چشم پدید شد من غریبی خود بدو بنمودم او گفت من نیز غریبم پس با هم یار گشته هر سه تن حیران همی گشتیم تا اینکه شب تاریک شد و پیشرونده مرا بدینجای پرخطر رهنمون گشت دختر گفت از او بند برداشتند و اجازت رفتن بداد او گفت تا حدیث یاران نشنوم نخواهم رفت