پرش به محتوا

هزار و یکشب/گدای سوم

از ویکی‌نبشته

حکایت گدای سوم

آنگاه گدای سیم پیش آمده گفت ای خاتون مرا حدیثیست عجبتر از حدیث هر دو و آن اینست که من مل کزاده بودم چون پدرم بمرد من در مملکت بنشستم بعدل و داد رعیت و سپاه خرسند داشتم ولی مرا بسفر دریا و تفرج جزیره‌ها رغبت تمام بود روزی برای تفرج ده کشتی ترتیب داده توشۀ یک ماهه بکشتی‌ها بنهادم و بکشتی نشسته بیست روز در دریا تفرّج کردیم تا بجزیرۀ برسیدیم دو روز در آن جا مانده باز بکشتی بنشستیم بیست روز دیگر کشتی براندیم شبی از شبها بادهای مخالف وزیدن گرفت و تا هنگام بامداد دریا بتلاطم بود چون روز برآمد باد بنشست و کشتی آرام گرفت ولی دگرگونه آب‌ها بدیدیم ناخدا بفراز کشتی برشد و با حالت دگرگون بزیر آمده دستار بر زمین انداخت و تپانچه بر روی خود زد و گریان شد سبب آن سوال کردیم گفت که آمادۀ هلاک شوید گفتیم ای ناخدا سبب بیان کن گفت ای ملک چون بفراز کشتی برشدم از دور سیاهی نمایان بود گاهی سیاه و گاهی سپید مینمود من دانستم که آن کوه مغناطیست و یازده روز است که کشتی به بیراهه آمده کشتی ما دیگر ره بسلامت نخواهد برد و هنگام بامداد بکوه مغناطیس خواهیم رسید و آنکوه کشتی را بسوی خویش کشد و آنچه که میخ آهنی بکشتی اندر است از کشتی بپراکند و بر کوه بچسبد و ای ملک بفراز کوه قبۀ است مسین و بفراز قبه صورتی بر اسب مسین سوار است و نیزه ای مسینه در کف دارد و لوح ارزیر از گردن او آویخته و طلسماتی بر لوح نقش کرده اند تا آن سوار بر آن اسب نشسته هر کشتی که بدین مکان آید بشکند چاره نیست جز این که سوار از اسب بیفتد چون ناخدا این سخنان گفت گریان گشتیم و تن بهلاکت سپردیم چون بامداد شد بکوه برسیدیم میخهای کشتی پراکنده شد هر یک بسنگی بچسبید و تخته‌ها شکسته از هم پاشیدند جمعی از ما غرق شدند و جمعی خلاص یافتند من هم بر تختۀ چسبیدم موج مرا بدان کوه رسانید بفراز کوه برشدم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب پانزدهم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت گدای سیم گفت ای خاتون من بفراز کوه برشدم و بسلامت خویش شکر گذاردم و بمیان قبه رفته در آن جا بخفتم از هاتفی شنیدم که گفت ای فلان چون از خواب برخیزی خوابگاه خویش بکن و کمانی با سه تیر که طلسمها بر آن تیرها نوشته اند در آن مکان پدید آید آنها را بیرون بیاور و آن سوار را که بفراز قبه است با تیر بزن تا از هم فرو ریزد و مردم از این بلیت برهند و چون سوار را بزنی او بدریا افتد تو کمان را در جایی که بود در زیر خاک پنهان کن هر وقت که بدینسان کنی آب دریا بلند گشته با سر کوه یکسان شود آنگاه زورقی پیش تو آید و در آن زورق شخصی بینی با او بزورق بنشین که به ده روز ترا بکنار دریا برساند آنجا نیز کسی را خواهی یافت که ترا بشهر خود برساند ولی در این ده روز که بزورق نشسته ای نام خدا بزبان مبر پس من شادان از خواب برخاستم و بدانسان که هاتف گفته بود کردم و ده روز در زورق بودم که جزیرۀ نمایان شد من از غایت خرسندی تکبیر و تهلیل گفتم در حال آن شخص مرا از زورق بدریا افکند من شنا کرده خود را بجزیره رساندم آنشب را در همانجا بخسبیدم بامداد برخاستم ولی راه بجائی نمیدانستم و حیران بهر سو میرفتم و گریان بودم و نجات از خدایتعالی همی خواستم که یکی کشتی پدید شد از بیم بفراز درخت بر شدم چون کشتی بساحل در رسید ده تن غلام از کشتی بدر آمده در میان جزیره زمین را بکندند و خاک بکنار کردند طبقی چوبین پدید شد طبق برداشتند دری گشوده شدآنگاه بکشتی بازگشته نان و خربزه و آرد و روغن و عسل و گوسفند از کشتی بدر آورده بدانجا بردند پس از آن غلامان بدر آمدند و جامهای نیکو بدر آوردند و در میان ایشان پیری بود سالخورده و بلند بالا که از غایت پیری نزار گشته و دست پسر ماه روی مشکین مویی در دست داشت و همیرفتند تا از دیده نهان گشتند من از درخت بزیر آمده خاک از روی دریچه بر کنار کردم و طبق چوبین برداشتم دریچه پدید آمد از آنجا باندرون شدم و از نردبانی بزیر رفتم و بفراخنایی برسیدم که از آنجا دری بباغی گشوده میشد و از آن باغ دری بباغ دیگر گشوده میشد تا سی و سه باغ و در همه آنها درختان بارور و گل‌های رنگین چندان بود که در وصف سخندان نمیآمد و در آخرین باغ دری دیگر یافتم بسته چون در گشودم اسبی دیدم زین کرده نزدیک رفته بر اسب نشستم اسب بر هوا شد و مرا بفراز خانه ای گذاشته دم خویش بر یک چشم من بزد در حال چشمم نابینا شد و اسب از من ناپدید گردید من از فراز خانه بزیر آمده ده تن جوان برهنه بدیدم از ایشان اجازت نشستن خواستم مرا منع کردند از پیش ایشان غمین و گریان بدر آمده شبانه روز راه میسپردم تا بدارالسّلام رسیدم و بگرمابه اندر شدم زنخ بتراشیدم و بصورت گدایان برآمده در شهر بغداد میگشتم که این دو گدا را دیدم بایشان سلام کردم و غریبی خویش بنمودم ایشان گفتند ما نیز غریبیم پس سه تن یار گشته بدین مقام گذارمان افتاد و سبب نابینایی یک چشم من این بود دختر گفت بند از این هم بردارید پس از آن دختر روی بخلیفه و جعفر و مسرور آورده گفت شما نیز سرگذشت خویش را بیان کنید جعفر گفت در وقت آمدن گفتیم که ما بازرگانان طبرستانیم از مهمانی بازرگانی بازگشته راه منزل گم کرده بودیم دختر چون سخن جعفر بشنید و ادب او بدید گفت شما را بیکدیگر بخشیدم پس همگی بیرون آمدند خلیفه گدایان را بجعفر سپرد که از آنها پذیرایی کند و خود بمقر خویش بازگشت چون روز برآمد خلیفه بر تخت نشسته سه دختر و سه تن گدا و آن دو سگ را بخواست چون ایشان را حاضر آوردند خلیفه بدختران فرمود چون که از ما در گذشتید ما نیز بپاداش آن از شما در گذشتیم اگر مرا نشناختید اکنون بشناسید که هارون الرشیدم و بجز راستی سخن نگویید دختران گفتند ای خلیفه ما طرفه حدیثی داریم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب شانزدهم برآمد