پرش به محتوا

هزار و یکشب/حمال با دختران

از ویکی‌نبشته

حکایت حمال با دختران

در بغداد مرد عزبی بود حمالی میکرد روزی از روزها در بازار ایستاده بود که دختری خداوند حسن و جمال پدید شد بدانسان که شاعر گفته

مشک بازلف سیاهش نه سیاهست و نه خوش

سرو با قد بلندش نه بلنداست و نه راست

او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخنست

مشتری عارض و خورشید رخ و زهر لقاست

و با حمال گفت سبد برداشته با من بیا حمال سبد بگرفت و با دخترک همیرفتند تا بدکانی برسیدند دختر یکدینار در آورده مقداری زیتون خرید و بحمال گفت این را در سبد بنه و با من بیا حمال زیتون در سبد گذاشت و سبد برداشته همیرفتند تا بدکانی دیگر برسیدند وآنجا سیب شامی و به عمانی و انگور حلبی و شفتالوی دمشقی و لیموی مصری و ترنج سلطانی از هر یکی یکمن بخرید و بحمال گفت اینها را برداشته با من بیا حمال آنها را نیز برداشته همیرفتند تا بدکان دیگر برسیدند دخترک قدری ریحان واقحوان و یاسمن و شقایق خریده بحمال گفت اینها را بر دار و با من بیا حمال آنها را نیز در سبد نهاده و با دخترک همی رفت تا بدکان قصابی برسیدند دخترک ده رطل گوشت خریده بحمال سپرد و همی رفتند تا بحلوایی رسیدند دخترک همه گونه حلوا بخرید و با حمال گفت اینها را در سبد بنه حمال گفت اگر با من گفته بودی خری با خود آوردمی که اینهمه بار گران بکشد دختر تبسمی کرده روان شد همیرفتند تا ببازار عطاران رسیدند از عطریات از هر یکی یک شیشه خریده بحمال سپرد بعد از آن بدکان شماع برسیدند ده رطل شمع کافوری خریده به حمال بداد حمال همه آنها را در سبد گذاشته دلاله از پیش و حمال بدنبال همیرفتند تا بخانه محکم اساس بلند کریاسی رسیدند دلاله در بکوفت دختری نکوروی در بگشود حمال دید که دربان دختر ماه منظر سیمین بری است چنانکه شاعر گفته

پرداخته از شیر دو گلنار سمن بوی

انگیخته از قیر دو ثعبان سیه سار

جعدش چوبکی هندوی عاشق که برویش

حلقه زده از کفر و شکیباشده زنار

حمال از دیدن او سست گشت و نزدیک شد که سبد از دوشش برزمین افتد با خود گفت

امروز مبارک است فالم

پس بخانه اندر شد دید که خداوند خانه دختریست از هر دو نیکوتر بفراز تختی بر نشسته و در خوبرویی چنانست که شاعر گفته

نگار قند لب کو را بود در زلف سیصد چین

چو او یک بت نبیند کس بچین و قندهار اندر

خمار چشم او تا هست زیر غمزۀ جادو

شکنج زلف او تا هست گرد لاله زار اندر

بود جانم بر آن هندو و در زلف پرشکن خرسند

برد هوشم بدان جادو دو چشم پر خمار اندر

دختر از تخت بزیر آمد و گفت چرا این بیچاره را زیر بار گران داشته‌اید پس دخترکان با هم یار گشته بار از دوش حمال بزیر آوردند و سبد را خالی کرده هر چیزیرا بجای خود گذاشتند و دو دینار بحمال داده گفتند بیرون شو حمال بحسن و جمال دخترکان نظر کرد و از اینکه مردی بخانه اندر نبود و همه گونه خوردنی و می و نقل آماده داشتند دل به بیرون نمی‌نهاد دختران گفتند چرا نمیروی اگر مزد کم گرفته ای یک دینار دیگر بستان حمال گفت نه والله ده برابر مزد خود گرفته ام ولکن در کار شما بحیرت اندرم که شما بدینسان چرانشسته اید و در میان شما از چه سبب مردی نیست تا با شما انس گیرد و زنان را بی مرد عیش بسی ناتمام است و گفته اند که سقف را چهار پایه باید تا دیر پاید اکنون شما سه تن هستید واز چهارمین تن ناچار است که مرد آزاد عاقل و سخن دان و راز پوش باشد دختران گفتند که ما را بیم است از اینکه راز خویشتن بهر کس فاش کنیم و ما از گفته شاعر سرنپیچیم که گفته است

نخست موعظه پیر مجلس این حرفست

که از مصاحب ناجنس احتراز کنید

حمال گفت بجان شما سوگند که من بسی امینم نیکیها بگویم و بدیها بپوشانم

منم که شهره شهرم بعشق ورزیدن

منم که دیده نیالوده ام ببد دیدن

بپیر میکده گفتم که چیست راه نجات

بخواست جام می‌ و گفت راز پوشیدن

چون دختران سخن گفتن فصیح او را بدیدند باو گفتند تو میدانی مالی بسیار باین مجلس صرف کرده ایم اگر ترا زر نباشد نخواهیم گذاشت که در اینجا بنشینی و بر جمال صبیح و ملیح ما نظاره کنی مگر نشنیده ای محبت بی زر درد سر است و به عاشق بی مال اقبال نکند حمال گفت به خدا سوگند جز درمهایی که از شما گرفتم چیزی ندارم آنگاه دلاله گفت ای خواهران هر وقت نوبت بدو رسد من بجای او غرامت کشم پس ایشان سخن دلاله بپذیرفتند و حمال را بندیمی برگزیده بباده گساری بنشستند آنگاه دلاله قرابه پیش آورده پیاله بگرفت ساغری خود بنوشید و دو پیمانه بدربان و خداوند خانه و پیمانه ای بحمال بداد حمال ساغر بگرفت و این شعر بخواند

شراب لعل کش و روی مه جبینان بین

خلاف مذهب آنان جمال اینان بین

واین بیت نیز بخواند

اگر نه باده غم دل زیاد ما ببرد

نهیب حادثه بنیاد ما زجا ببرد

پس ازخواندن شعر دست دخترکان ببوسید و قدح بنوشید قدحی دیگر پر کرده در برابر خداوند خانه ایستاد و گفت ای خاتون من ترا مملوک و خادمم

من ایستاده اینک بخدمتت مشغول

مرا از این چه که طاعت قبول یا نه قبول

خداوند خانه گفت بنوش که ترا گوارا باد حمال دست او را بوسه داد و گفت

نعیم روضۀ جنت بذوق آن نرسد

که یار نوش کند باده و تو گویی نوش

الغرض بمی‌ کشیدن و غزل خواندن و رقص کردن همیگذراندند اینکه مست شدند دلاله برخاسته جامه برکنده و خود را بحوضی که بمیان قصر اندر بود درافکند و آب شنا همیکرد تا اینکه خود را شسته بیرون آمد و در کنار حمال نشست و در آخر صاحب خانه خود را شسته و پهلوی او نشست و بشوخی ولهب مشغول شدند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب دهم برآمد شهرزاد گفت ای ملک جوان بخت حمال دخترکان را پهلوی خود نشسته دید با ایشان بشوخی و لهو مشغول شد ایشان بخندیدند و بمزاح او را همیزدند و چنگل همیگرفتند تا هنگام شام شد دخترکان گفتند اکنون وقت آن است که از خانه بیرون روی و زحمت بر ما کم کنی حمال گفت بیرون شدن جان از تن آسان تراست که خود از اینجا بدر شوم یک امشب نیز بگذارید در اینجا بمانم چون بامداد شود از پی کار خویش خواهم رفت دلاله گفت سهل باشد که یک امشب اینرا نگاه داریم دو دختر دیگر گفتند بشرط آنکه هر چه بیند از سبب آن باز نپرسد و نپرسیده سخن نگوید حمال شرط بپذیرفت پس گفتند که برخیز و آنچه بر طاق در نوشته اند برخوان حمال برخاسته دید که نوشته اند از هر چه بینی سوال مکن و تا نپرسند پاسخ مگو حمال با ایشان پیمان بسته بنشستند آن گاه دلاله برخاسته شمع بر افروخت و عود بسوخت و خوان گسترده خوردنی بیاورد آن گاه در قصر کوفته شد دلاله برخاسته بدر آمد سه تن گدای یک چشم زنخ تراشیده بر دریافت باز گشته با خواهران گفت که کوبندگان دو سه تنند که چشم چپ هر کدام نابینا و زنخ تراشیده و هر یکی بصورتی هستند اگر بخانه اندر آیند حالتی دارند که مضحکه توانند بود پس آن دو دختر جواز دادند بشرط آن که از هر چه بینند سوال نکنند و ناپرسیده سخن نگویند دلاله بیرون آمده با ایشان پیمان بست و ایشان را بخانه در آورد ایشان سلام کردند و باجازت دختران بنشستند چون حمال را دیدند با هم گفتند که این هم بصورت ماست حمال این بشنید برآشفت و بتندی گفت لب از یاوه بر بندید و هیچ مگویید مگر آنچه بر طاق در نوشته بودند نخواندید دختران از این سخن بخندیدند و گفتند که حمال با این سه تن گدا اسباب خنده و طرب امشب خواهند بود پس خوردنی بخوردند و بصحبت بنشستند و بعد از زمانی شراب حاضر آورده همیخوردند تا مست شدند حمال بگدایان گفت ما را دمی مشغول کنید گدایان را شور در گرفت و آلت طرب بطلبیدند دلاله دف موصلی و عود عراقی و چنگ عجمی پیش آورد هر سه گدا برپا خاستند هر یکی یک گونه آلت طرب بکف گرفته بنواختند و دختران نغمه همی پرداختند و آوازهای مستانه و آواز چنگ و چغانه از خانه بلند میشد که ناگه دگر بار در کوفتند. دلاله پشت در آمده در بگشود دید که سه تن بازرگانند و ایشان خلیفه هارون الرشید و جعفر برمکی و مسرور خادم بودند که بصورت بازرگانان همی گذشتند چون بدر خانه رسیدند و آواز چنگ و چغانه بشنیدند خلیفه گفت همی خواهم که سبب این حالت بدانم آنگاه مسرور را کوفتن در فرمود چون در گشوده شد جعفر گفت ما سه تن از بازرگانان طبرستانیم در پیش رفیقی مهمان بودیم اکنون که از مهمانی بازگشته ایم راه بمنزل ندانیم و رفتن بسویی نتوانیم یک امشب بما جا دهید و منتی بر جان ما نهید چون دلاله ایشان را بصورت بازرگانان دید بازگشته خواهران را از ماجرا آگاه کرد و اجازت گرفته بازرگانان را بخانه اندر آورد چون بیامدند دختران برخاسته ایشان را در جایی نیکو بنشاندند و گفتند بشرط اینکه از هر چه بینید سوال مکنید و نپرسیده سخن مگویید چون ایشان بنشستند دلاله برخاسته دور شراب از سر گرفت پیمانه پیش خلیفه آورد خلیفه گفت ما حاجی هستیم آنگاه دربان ظرفی از لیمو به شکر گداخته آمیخته پارۀ یخ بر آن ریخته پیش خلیفه آورد خلیفه با خود گفت فردا پاداش نیکو باین دختر خواهم داد چون یاران بباده گساری بنشستند و دور از هفت بگذشت باده گساران از شراب ناب مست شدند دخترکان از خانه بدر آمده در کنار حوض بایستادند و حمال را پیش خود بخواندند حمال بنزد ایشان رفت دید که دو سگ سیاه در زنجیرند پس خداوند خانه برخاسته تازیانه بگرفت و بحمال گفت که یکی از این دو سگ را پیش من آور حمال زنجیر یکی از آن دو بر گرفته پیش برد و دختر تازیانه بر آن سگ می‌زد و سگ همی خروشید و همی گریست تا آنکه بازوان دختر برنجید و تازیانه بینداخت آنگاه سگ را در آغوش کشیده اشک از چشمانش پاک کرد و برخسار و جبینش بوسه داد پس از آن بحمال گفت این را بجای خود بازگردان و سگ دیگر را بیاور حمال چنان کرد دختر بار دیگر تازیانه بگرفت و با این سگ نیز چنان کرد که با آن یکی کرده بود خلیفه از دیدن اینها در عجب شد و بجعفر اشارت کرد که چگونگی باز پرس جعفر باشاره گفت سخن مگو پس از آن خداوند خانه بیامد و بفراز تختی بنشست و دربان بر تخت جداگانه نشست و دلاله بر پستو رفته همیانی حریر که بندهای ابریشمین سبز داشت بدر آورده و در پیش خداوند خانه ایستاده همیان بگشود و عودی از همیان بدر آورده تار های آن استوار کرد و آن را بنواخت و این ابیات برخواند

اگر ز کوی تو بویی بمن رساند باد

بمژده جان جهان را بباد خواهم داد

اگر چه گرد برانگیختی ز هستی من

غباری از من خاکی بدامنت مرساد

تو تا بروی من ای نور دیده در بستی

دگر جهان در شادی بروی من نگشاد

خیال روی توام دیده میکند پرخون

هوای زلف توام عمر میدهد بر باد

نه در برابر چشمی نه غایب از نظری

نه یاد می‌کنی از من نه میروی از یاد

و این ابیات نیز برخواند:

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

بهوش بودم از اول که دل بکس نسپارم

شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم

من رمیده دل آن به که در سماع نیایم

که گر بپای درآیم بدر برند بدوشم

چون دختر این ابیات بشنید جامه بر تن دریده بیهوش افتاد و جامه از تن او بیک سو رفته تنش نمودار شد اثر ضربت تازیانه در تن او پدید گشت خلیفه چون جای تازیانه در تن او بدید شگفت ماند و خیره خیره بر او همی نگریست دربارن برخاسته گلاب بر او بفشاند و او را بهوش آورده جامه بر او پوشانید خلیفه بجعفر گفت من تاب ندارم که لب از پرسش ببندم و تا کار این دختر و سبب جای تازیانه در تن او ندانم و از حقیقت این دو سگ آگاه نشوم آرام نخواهم گرفت جعفر گفت خدا خلیفه را موید بدارد با ما پیمان بسته اند که از آنچه ببینیم باز نپرسیم پس از آن دلاله برخاسته عود بنواخت و این ابیات برخواند

دوش در حلقه ما قصۀ گیسوی تو بود

تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود

دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت

باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود

عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت

فتنه انگیز جهان غمزۀ جادوی تو بود

من سرگشته هم از اهل سلامت بودم

دام را هم شکن طرۀ هندوی تو بود

چون دربان ابیات بشنید مانند دختر نخستین جامه بدرید و از خود برفت دلاله برخاسته گلابش بفشاند و حله اش بپوشانید پس از آن دختر نخستین با دلاله گفت بخوان که یک آوازه ای بیش نمانده دلاله تارهای عود راست کرده این ابیات برخواند

خجسته حال آن عاشق که معشوقش ببر باشد

نه چون من مانده تنها از رخ آن خوش پسر باشد

الا یا باد مشکین بو بدان معشوق مشکین مو

بگو از من ترا گر بر سر کویش گذر باشد

ندانم در فراقت چند باشم جفت نومیدی

شب نومیدی عاشق همانا بی سحر باشد

چون دختر ابیات بشنید فریاد بزد و جامه دریده بیخود افتاد و در تن او اثر ضربت تازیانه پدید شد گدایان گفتند که کاش ما بخرابه اندر خفته بدینجا نمیگذشتیم خلیفه گفت مگر شما از اهل این خانه نیستید گفتند گمان هم نداشتیم که بدینمکان بیاییم گویا خانه از این مرد است و اشاره بحمال کردند حمال گفت بخدا سوگند من نیز اینخانه را جز امشب ندیده بودم آنگاه گفتند که ما هفت تن مردیم و اینان سه تن زن بیش نیستند ما از حالت ایشان باز پرسیم اگر برضا پاسخ ندهند بقهر جواب از ایشان بگیریم و همگی بر این شدند مگر جعفر که او گفت این رأی ناصواب است ایشان را بحال خود بگذارید که ما در نزد ایشان مهمانیم و با ما پیمان بسته اند که سخن نگوییم اکنون از شب ساعتی بیش نمانده هر کس از ما بمقام خویش باز خواهد گشت چون فردا شود قصه باز پرسیم خلیفه سخن جعفر نپذیرفته گفت بیش از این مجال صبر ندارم اکنون باید پرسید و هیچکدام یارای پرسیدن نداشتند قرعه بنام حمال زدند حمال برخاسته با خداوند خانه گفت ای خاتون ترا بخدا سوگند میدهم که ما را از حالت این دو سگ خبرده که عقوبت ایشان را سبب چیست و پس از عقوبت چرا ایشان را بوسیده گریان همیشوی و بازگو که اثر ضربت تازیه بر تن خواهرت چه سبب دارد و ما را از تو سؤال همین است والسّلام دختر گفت ای جماعت سخنی که این مرد گفت صحیح است یا نه همگی گفتند آری صحیح است مگر جعفر وزیر که او سخن نگفت چون دختر این بشنید گفت ای مهمانان بدعهد ما را رنجانیدید و ندانستید که هر کس سخن نسنجیده گوید برنج اندر افتد پس دختر بانگی زد در حال هفت تن غلام با تیغ برکشیده بدر آمدند دختر گفت که این مهمانان پرگو را دست ببندید غلامان دست ایشان را بسته گفتند ای خاتون جواز ده که اینها را بکشیم دختر گفت بگذارید تا حدیث ایا بازپرسم آنگاه به کشتن جواز دهم حمال گفت ای خاتون مرا بگناه دیگران مکشید این جمع گناهکارند که سر زده بدین مکان آمدند ما شبی داشتیم خوش و عیشی داشتیم تمام عیش بر ما حرام کردند پس حمال این بیت برخواند

امروز یار با ما در بند انتقام است

جرمِ نکرده ای کاش دانستمی کدام است

چون حمال این بیت برخواند دختر بخندید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب یازدهم برآمد شهرزاد گفت ای ملک جوان بخت دختر با آن همه خشم از گفتۀ حمال بخندید و با آن جماعت گفت از زندگی شما ساعتی بیش نمانده هر کدام حکایت خود باز گویید پس از آن رو بگدایان کرده از ایشان سوال کرد که شما سه تن با هم برادرید گفتند نه بخدا ما فقیرانیم که جز امشب یکدیگر را ندیده بودیم آنگاه با یکی از آن سه تن گدایان گفت آیا تو از مادر به یک چشم بزادی گفت نه من چشم داشتم و نابینایی من طرفه حکایتی دارد پس دختر از آن دو گدای دیگر حدیث باز پرسید ایشان نیز مانند گدای نخستین جواب دادند و گفتند ما هر کدام از شهری هستیم و خوش حدیثی داریم دختر گفت ایجماعت یک یک حکایت باز گویید و سبب آمدن بدینمقام بیان سازید نخست حمال پیش آمده گفت ای خاتون من مردی بودم حمال این دلاله مرا بدینمکان آورد امروز در پیش شما بودم و با شما در میان گذشت آن چه گذشت مرا حدیث همینست والسّلام دختر گفت بند از او برداشتند و جواز رفتنش بداد حمال گفت تا حدیث یاران نشنوم نخواهم رفت