پرش به محتوا

هزار و یکشب/پیر و غزال

از ویکی‌نبشته

حکایت پیر و غزال پیر گفت ای امیر عفریتان این غزال مرا دختر عم و سی سال با من همدم بود فرزندی نیاورد کنیزکی گرفتم آن کنیز پسری بزاد چون پسر پانزده ساله شد مرا سفری پیش آمد از بهر تجارت بشهر دیگر سفر کردم و دختر عم من که همین غزال است در خورد سالی ساحری آموخته بود پس کنیز و پسر مرا با جادوی گاو و گوساله کرده بشبان سپرده بود پس از چندی که من از سفر آمدم از کنیز و پسر خود جویان شدم گفت کنیز بمرد و پسر بگریخت من از این سخن گریان شدم و سالی اندوهگین بنشستم تا عید قربان در رسید به پیش شبان فرستادم و گاوی فربه خواستم که قربانی کنم شبان گاوی فربه بیاورد که کنیز من بوده من آستین بر زده دامن بمیان محکم کردم و کاردی گرفتم که آنرا قربان کنم گاو بنالید و بگریست برو رحمت آوردم و خود نکشتم شبان را گفتم او را بکشت و پوست ازو بر گرفت استخوانی دیدم بی گوشت از کشتن آن پشیمان شدم ولی پشیمانی من سود نداشت پس آن را بشبان داده گفتم گوساله فربه از برای من بیاور شبان گوساله‌ای آورد که آن پسر من بود چون گوساله مرا دید رسن پاره کرده پیش من آمده بر خاک می‌غلطید و خروش کنان همی گریست من بدو رحمت آوردم و بشبان گفتم این را رها کن و گاو دیگر بیاور چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست دنیازاد گفت ای خواهر چه خوش حدیث گفتی شهرزاد گفت اگر امروز ملک مرا نکشد شب آینده خوشتر از این حدیث گویم ملک با خود گفت اینرا نمیکشم تا باقی داستان بشنوم چون روز شد ملک بدیوان بر نشست آنروز تا پسین بکار مملکت مشغول بود وزیر همه روز منتظر کشته شدن دختر ایستاده هیچ خبر نشنود در عجب شد پس ملک از دیوان برخاسته بحرم سرای شد و با دختر وزیر بحدیث گفتن بنشست چون شب دویم برآمد در خوابگاه شدند و شهریار از دختر وزیر تمتع برداشت پس از آن دختر وزیر از تخت بزیر آمده در پای تخت بنشست دنیازاد گفت ای خواهر حدیث بازرگان و عفریت را تمام کن شهرزاد گفت اگر ملک اجازت دهد بازگویم ملک جواز داد شهرزاد گفت ای ملک جوان‌بخت خداوند غزال بعفریت گفت ای امیر عفریتان چون گوساله بگریست و روی بخاک بمالید مرا بر وی رحمت آمد با شبان گفتم که این گوساله رها کن. همین غزال که دختر عم منست به پیش من ایستاده نظر میکرد و در کشتن گوساله همی کوشید و میگفت همین گوساله را بکش که گوساله ایست فربه ولی من کشتن گوساله را بخود هموار نکردم بشبانش دادم شبان گوساله گرفت و برفت روز دیگر شبان پیش من آمد و بشارت داده گفت مرا دختری است که در خوردسالی از پیر زالی ساحری آموخته بود چون من گوساله بخانه بردم آن دختر روی خود پوشیده بگریست پس از آن بخندید و گفت ای پدر چونست که مرد بیگانه بخانه همی آوری گفتم مرد کدام است و گریه و خندهٔ تو از برای چه بود گفت این گوساله بازرگان‌زاده است که زن پدرش او را با مادر او بجادوی گاو و گوساله کرده است و سبب خنده همین بود اما گریستنم از برای این بود که مادر او را پدرش سر بریده ای امیر عفریتان چون این را از شبان بشنیدم ازخانه بدر آمدم و از نشاط پای از سر نمی‌دانستم و همیرفتم تا بخانهٔ شبان رسیدم دختر شبان بر من سلام داد و دست مرا ببوسید و بکناری ایستاد پس از آن همان گوساله پیش آمد و روی بر زمین مالیده بر خک غلطید من با دختر شبان گفتم آنچه ازین گوساله گفتهٔ راست است گفت آری این فرزند تو است گفتم اگر اورا ازین رنج خلاص کنی چندان مال بر تو بذل کنم که بی نیاز شوی دختر تبسمی کرده گفت مرا بمال حاجتی نیست اما با من عهد کن که اگر من ازین گوساله سحر بر دارم مرا بدو کابین کنی و اجازت دهی که بجادو کننده او جادو کنم و گرنه از بدی او ایمن نخواهم بود گفتم خون دختر عم خود را بر تو حلال کردم آنچه دانی بکن پس طاسی پر از آب کرده و عظیمه بر آن خوانده بر گوساله پاشید فی الحال گوساله بصورت انسان بر آمد من او را در آغوش کشیده بچشمش بوسه دادم و دختر شبان را بزنی او در آوردم او نیز دختر عم مرا بجادو غزالی کرد او همین غزالست بهر سو که میروم آنرا با خود میبرم چون باینجا رسیدم بازرگان را در همین مکان دیده حکایت او را شنیدم بایستادم تا از انجام کار او آگهی یابم ای عفریتان اینست حکایت من و این غزال.