هزار و یکشب/بازرگان و عفریت
حکایت بازرگان و عفریت شهرزاد در شب نخستین گفت ای ملک جوانبخت شنیدهام بازرگانی سرد و گرم جهان دیده و تلخ و شیرین روزگار چشیده سفر بشهرهای دور و دریاهای پرشور میکرد وقتی او را سفری پیش آمد. از خانه بیرون شد و همیرفت تا از گرمی هوا مانده گشته بسایه درختی پناه برد که لختی بر آساید چون بر آسود قرصه نانی و چند دانه خرما از خرجینی که با خود داشت بدر آورده بخورد و تخم خرما بینداخت در حال عفریتی با تیغ بر کشیده نمودار شد و گفت چون تخم خرما بینداختی بر سینه فرزند من آمد و همان لحظه بیجان شد اکنون تو را بقصاص او بایدم کشت بازرگان گفت ای جوانمرد عفریتان من مالی بی حد و چند پسر دارم اکنون که قصد کشتن من داری مهلت ده که بخانه بازگردم و مال بفرزندان بخش کرده وصیتهای خود بگذارم و پس از سالی نزد تو آیم عفریت خواهش او را پذیرفت بازرگان بخانه بازگشت مال بفرزندان بخش کرده ماجرای خویش را چنانچه با عفریت رفته بود با فرزندان و پیوندان بیان کرد چون سال بپایان آمد بهمان بیابان بازگشت و در پای درخت نشسته بر حال خود همی گریست که پیری پیدا شد و غزالی در زنجیر داشت ببازرگان سلام داده پرسید که کیستی و تنها در مقام عفاریت از بهر چیستی بازرگان ماجرا بازگفت پیر را عجب آمد و برو افسوس خورد و گفت از این خطر نخواهی رستن پس در پهلوی بازرگان بنشست و گفت از اینجا بر نخیزم تا بهبینم که انجام کار تو چون خواهد شد بازرگان بخویشتن مشغول بود و همیگریست که پیری دیگر با دو سگ سیاه در رسید و سلام داده پرسید که درین مقام چرا نشستهاید و بمکان عفاریت از بهر چه دل بستهاید چون ایشان ماجرا باز گفتند هنوز پیر دیگر ننشسته بود که پیر استر سواری در رسید سلام کرده سبب بودن در آن مقام باز پرسید ایشان ماجرا بیان نمودند ناگاه گردی برخاست و از میان گرد همان عفریت با تیغ کشیده پدیدار شد دست بازرگان بگرفت تا او را بکشد بازرگان بگریست و آن هر سه پیر نیز بر حال او گریان شدند پیر نخستین که غزال در زنجیر داشت برخاست و بر دست عفریت بوسه داده گفت ای امیر عفریتان مرا با این غزال طرفه حکایتی است آنرا باز گویم اگر ترا خوش آید از سه یک خون او در گذرعفریت گفت باز گوی.