پرش به محتوا

هزار و یکشب/پیر دوم و دو سگش

از ویکی‌نبشته

حکایت پیر دوم و دو سگش عفریت گفت طرفه حدیثی است از سه یک خون او گذشتم در آن دم پیر دوم خداوند سگان شکاری پیش آمد و گفت ای امیر عفریتان این دو سگ برادران من بودند چون پدر من سپری شد سه هزار دینار زر بمیراث گذاشت من در دکانی به بیع و شری نشستم و برادر دیگرم بسفر رفت پس از سالی تهی‌دست باز آمد من او را بدکان برده هزار دینار سرمایه بدو دادم چند روزی با هم بودیم پس از آن هر دو برادر عزم سفر کردند و از من همرهی خواستند من بسفر مایل نبودم عازم سفر نشدم رنج و زیان سفر را بایشان بنمودم ایشان نیز ترک سفر کردند شش سال بدان منوال هر یک جداگانه در دکانی بنشستیم پس از آن من نیز با ایشان موافقت کرده مایه بر شمردیم شش هزار دینار بود من گفتم نیمه‌ای ازین بزیر خاک اندر پنهان داریم که اگر به بضاعت ما آسیبی روی دهد آنرا سرمایه کنیم و نیمهٔ دیگر را از بهر تجارت برداریم تدبیر من ایشان را پسند افتاد بدانسان کردند که من بگفتم آنگاه سفر کرده بکشتی بر نشستیم یکماه کشتی همیراندیم تا بشهری برسیدیم متاع خورا ببهای گران فروختیم یک برده سود کردیم پس از آن بقصد سفر بکنار دریا شدیم دختری در آنجا دیدیم که جامه کهن در بر داشت و با من گفت توانی با من نکوئی کنی و پاداش نیکو یابی گفتم آری با تو نیکوئی کنم گفت مرا کابین کن و بشهر خود ببر مرا برو رحمت آمد او را برگرفته بکشتی آوردم جامه‌های گرانبها بر وی پوشانده در محل نیکو جایش دادم و دل بمهرش بنهادم و از برادران بر کنار شده شب و روز با او بسر می‌بردم برادران بر من رشک بردند و در مالم طمع کردند و بکشتنم پیمان بستند هنگامیکه با دختر خفته بودم مرا با او بدریا انداختند آن دختر در حال عفریتی شد و مرا برداشته بجزیرهٔ برد و ساعتی از من پنهان گشته پس از آن پیش من آمد و گفت من از پریانم که ایمان برسول خدا آورده ام چون مهر تو اندر دلم جای گرفته بود بصورت آدمیان پیش تو آمدم اکنون بدان که برادرانت را بمکافات بد کرداری بخواهم کشتن مرا حدیث او عجب آمد او را از کشتن برادران منع کرده سوگندش دادم و گفتم ایشان در هر حال برادران منند پس از آن پری مرا در ربود و در هوا شد و بیک چشم بر هم نهادن مرا بفراز خانه خود گذاشت من در بگشودم و آن سه هزار دینار را که در زیر خاک پنهان بود بر گرفته بدکان بنشستم هنگام شام که از دکان بخانه آمدم این دو سگ را بزنجیر دیدم چون اینها را چشم بمن افتاد بر دامنم بیاویختند و اشک چشم فرو ریختند و من از حقیقة حال آگاه نبودم ناگاه آن دختر پیش آمده گفت اینان برادران تواند و تا ده سال بر اینصورت خواهند بود پس من این دو سگ را برداشته همی گردانیدم که ده سال بانجام برسد و ایشان خلاص شوند چون بدین مقام رسیدم ماجرای این جوان را شنیدم از اینجا در نگذشتم تا ببینم انجام کار او به کجا خواهد رسید چون پیر سخن را بدینجا رسانید عفریت گفت خوش حدیثی گفتی من نیز برای تو از سه یک خون او درگذشتم تا خوشحال شوی