پرش به محتوا

هزار و یکشب/مکر زنان و ۱۱ حکایت

از ویکی‌نبشته

حکایت مکر زنان

حکایت کرده اند که در زمان گذشته پادشاهی سالخورده خداوند مال و جاه و سپاه انبوه بود ولی فرزندی نداشت بدین سبب تنک دل و ملول گشته انبیاء و اولیا را در نزد خدایتعالی شفیع کرد که خدا او را فرزند نرینه عطا فرماید که بعد ازو وارث مملکت شود آنگاه برخاسته بایوان در آمد و رسول بدخترعم فرستاده او را تزویج کرد و او را بخانه آورده تمتع از و گرفت دختر عم ملک باذن پروردگار آبستن شد چون مدتی بگذشت و هنگام زادنش برسید پسری مانند شب چهارده بزاد او را بدایگان سپردند تربیت یافته پنج ساله گشت و در نزد آنملک حکیمی بود سندباد نام که از دیگر حکیمان داناتر و بعواقب کارها بیناتر بود ملک پسر را بدو سپرد چون پسر ده ساله شد در حکمت وادب بپایه ای رسید که در آنزمان کس با او مناظره کردن نمیتوانست آنگاه ملک بران حاضر آورده فرمود که او را فنون سواری و تیراندازی و تیغ بازی بیاموزند آن هنر ها نیز بیاموخت چنانکه بر همه کس برتری داشت روزی از روزها حکیم سندباد طالع ملکزاده را نظر کرده دید که ملکزاده تا هفت روز سخنی خواهد گفت که آنسخن سبب هلاک او خواهد بود در حال حکیم برخاسته نزد ملک رفت و آنچه که از حکم ستارگان شناخته بود با ملک باز گفت ملک پرسید ای حکیم چه تدبیر باید کرد و رأی صواب کدام است حکیم گفت ایملک رای من اینست که او را در نزهتگاهی بگذاری و آلات طرب و مغنیان بدو جمع آوری تا او بعیش و نوش این هفت روز بگذراند ملک کنیزکی خوبروی را که از خاصان بود بخواست و پسر بآن کنیزک سپرده باو گفت خواجه خود را برداشته به فلان قصر بشو و تا هفت روز نگذرد از قصر بر بیرون میا در حال کنیزک آستین ملک زاده گرفته بقصر اندر برد و در آن قصر چهل غرفه و در هر غرفه ده تن کنیز کان ماه روی بود که هر یکی یک گونه آلت طرب در کف داشت هر گاه یکی از ایشان آلت طرب می نواخت از نغمه های نشاط انگیز او قصر برقص می آمد و در چهار سوی قصر نهرهای روان و در کنار نهرها گونه گون ازهار و درختان میوه دار بود ملک زاده را حسن و جمال بغایتی بود که سخندان در وصف او حیران میشد چون یکشب در آنجا بسر بردند و کنیزک در حسن و جمال ملک زاده تأمل کرد فریفته جمال او شد و عشق او در دلش راه یافت خود داری نتوانست کرد خویشتن را بپای ملکزاده انداخت و سر و روی او را بوسه داده راز خود آشکار کرد چون ملکزاده این حالت بدید و آن مقالت بشنید با کنیزک گفت انشاء الله وقتی که در پیشگاه پدر حاضر شوم او را ازین ماجری بیاگاهانم تا ترا بخواری و مذلت بکشد در حال کنیز بر خاست و رو بسوی ملک آورده گریان و خروشان خود را در آستان بر زمین انداخت ملک از حادثه باز پرسیده گفت ای کنیز حال خواجه چونست مگر او تندرست نیست که تو بدینسان خروشانی کنیز گفت ایملک خواجه مرا بخویشتن دعوت کرد اجابتش نکردم همی خواست که مرا بکشد من از و بگریختم و دیگر بقصر باز نخواهم گشت و بسوی او نخواهم رفت چون ملک این سخن بشنید خشمی بزرک او را روی داد وزیران در نزد خود حاضر آورده بکشتن ملکزاده بفرمود آنگاه وزرا با یکدیگر گفتند ملک قصد کشتن پسر دارد ولی این پسر در نزد او عزیز است و پس از نومیدی بسیاری ازین پسر شادان گشته اگر او را بکشد پشیمان شود و شما را ملامت کند و با شما گوید چرا تدبیری نکردید و مرا از کشتن او باز نداشتید پس ایشان یکدله گشتند که تدبیری کرده ملک را از کشتن پسر بازدارند و در آن هنگام وزیر نخستین گفت من امروز شر ملک از شما باز دارم و در حال برخاسته بسوی ملک روان شد چون در آستان ملک جای گرفت اجازت سخن گفتن خواست ملک او را جواز داد وزیر گفت ای ملک اگر ترا هزار پسر باشد نباید یکی از ایشان بسخن کنیزکی بکشی و ندانی که او راست میگوید یا دروغ و شاید که او را نیرنگی از برای پسر تو در نظر است ملک گفت ای وزیر آیا از مکر زنان و نیرنک آنان چیزی شنیدۀ گفت آری ایملک شنیده ام که

(حکایت)

ملکی از ملوک زنان دوست میداشت و بمعشوقه حریص بود روزی در غرفه ای از غرفهای قصر نشسته بهر سوی نظاره میکرد که چشمش در لب بام به دلارامی افتاد که هرگز چنان بدیع الجمال ندیده بود چون او را بدید بسته کمند محبت او شد و خودداری نکرده خداوند خانه را باز پرسید گفتند آنخانه خانه فلان وزیر است همانساعت وزیر را بخواست چون وزیر حاضر آمد فرمود که به پاره ای از اطراف مملکت سفر کند و از کار آنجا آگاهی یافته خبر باز آورد وزیر فرمان پذیر شده ملک پس از سفر کردن وزیر حیلتی ساخته بخانه وزیر در آمد چون زن وزیر او را دید بشناخت بر خاسته دست و پای او را بوسه داد و دور از و بخدمتگذاری بایستاد پس از آن گفت ای ملک سبب آمدن بدینمکان چیست که چون منی نه در خور این گونه نوازش است ملک گفت شوق من بسوی تو مرا بدینجا کشانید زن وزیر دوباره زمین بوسیده گفت ایملک من شایسته کنیزی خادمان تو نیستم از کجا من بدینسان سعادتمند شدم که از این سعادت بزرک بهره ور توانم بود آنگاه ملک طاقت نیاورده دست بسوی او برد زن وزیر گفت از برای این کار فرصتی هست شتاب مکن تو امروز در نزد من بمان تا خوردنی مهیا کنم چون خوردنی بخوری هر چه خواهی کن که سر از فرمان نپیچم پس ملک در جایگاه وزیر بر مسند بنشست زن وزیر برخاسته کتابی را که در و پندها و موعظتها بود بیاورد که ملک او را بخواند و او خود بتهیه طعام پرداخت ملک کتاب گرفته بخواند درو حکمتها و موعظتها بدید که از زنا منزجر شد و از آهنگ گناه پشیمان گشت آنگاه زن وزیر برای ملک نود گونه طعام در نود ظرف حاضر آورد ملک از آن طعامها همی خورد ولی آنها در الوان مختلف و در طعم یکی بودند ملک را بسی عجب آمد و با زن وزیر گفت ای زن هنرمند این طعامها را همی بینم که باختلاف الوان و انواع در طعم یکی هستند زن وزیر گفت خدای تعالی اقبال ملک را بلند گرداند من این مثل را زدم که ملک عبرت گیرد ملک گفت سبب این چه بود زن وزیر گفت ملک را در قصر خود نود همسر است که در الوان مختلف و در طعم یکی هستند چون ملک اینسخن بشنید از زن وزیر شرمسار گشته در حال برخاست و از آنجا بدر آمد و از غایت شرمساری انگشتری فراموش کرده در زیر وساده وزیر بر جای گذاشت و بقصر خویش در آمد چون ملک در ایوان بنشست وزیر از سفر باز گشت و آستانه ملک بوسه داده او را از خبرهای آن ناحیت که رفته بود آگاه کرد و رخصت یافته بسوی خانه خود باز گشت و در جایگاه خود بر مسند بنشست و چشمش در زیر وساده بانگشتری ملک بیفتاد او را برداشته در بغل گذاشت و از زن خود دوری گزید و تا یکسال با او سخن نمی گفت ولی زن سبب خشم وزیر نمی دانست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و هفتاد و نهم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت وزیر یکسال با زن سخن نمیگفت و زن سبب خشم او نمیدانست چون خشم وزیر دیر کشید و زن سبب او را ندانست کس پیش پدر خویش فرستاده او را از ماجری آگاه کرد و دوری گزیدن وزیر را بپدر باز نمود پدر آن ماه منظر گفت چون در آستان ملک حاضر شوم حکایت برو فرو خوانم از قضا روزی وزیر و قاضی لشکر و پدر زن وزیر در حضور ملک حاضر بودند پدرزن وزیر گفت خدایتعالی ملک را پیروزی دهاد مرا باغی بودخرم که داغ حسرت بر دل روضه رم مینهاد درختان او را خود نشانده بسی سیم و زر برو صرف کرده بودم چون درختان او ببار آمد من او را بوزیر تو هدیه کردم وزیر میوه های او بخورد و ازو تمتع ببرد پس از آن او را ترک کرده آبش نداد تا اینکه شکوفهای او خشک شد و رونق او برفت و حالش دگرگون گشت وزیر گفت ایملک او راست همیگوید من آن باغ را نگاهداری کرده از میوه های او میخوردم ولکن روزی بر آن باغ رفته اثر شیری در آنجا دیدم بخویشتن ترسیده ازو دوری گزیدم ملک دانست اثری که وزیر آنرا یافته انگشتری ملک است که در خانه وزیر برجای مانده بود آنگاه باوزیر گفت ای وزیر بسوی باغ خود باز گرد و ایمن باش و خاطر آسوده دار که شیر شنیدم بر آن باغ نزدیک گشته و لکن به بدی او را متعرض نشده وزیر گفت سمعا و طاعه پس از آن وزیر بخانه خود بازگشته زن خود را بخواست و با او از در صلح بیامد و به پاکدامنی او اعتماد کرد و نیز ایملک شنیده ام

(حکایت)

بازرگانی سفر بسیار میکرد و او را زنی بود خداوند جمال که آن زن را بسی دوست میداشت و از غایت محبت بدو غیرت میبرد و از و تشویش میکرد از برای او یکی طوطی بخرید که آن طوطی آنچه که در هنگام غیبت خواجه روی میداد بخواجه باز مینمود اتفاقا خواجه در سفر بود که زن خواجه عاشق پسری ماه منظری شد که آن پسر بخانه بازرگان درمیآمد و زن بازرگان او را گرامی میداشت و در تمامت ایام غیبت شوهر او را از وصل کامیاب میکرد چون شوهرش از سفر باز آمد طوطی او را از ماجرای ایام غیبت بیاگاهانید و باو گفت ای خواجه ترک پسری بخانه تو آمد و زن تو او را بسی عزیز میداشت بازرگان چون این بشنید قصد کشتن جفت خویش کرد زن بازرگان باو گفت ایمرد ازین کار بر حذر باش از خدا بترس این نه شیوۀ خردمندی و فرزانگی است که سخن این مرغ معلم و حیوان لایعلم را گوش داری اگر تو خواهی این کار بتو آشکار شود و راست و دروغ او را بشناس امشب برخاسته بخانه یکی از یاران رفته در آنجا بخسب چون بامداد شود نزد طوطی آمده ماجری از و باز پرس تا راست و دروغ او بر تو آشکار شود در حال مرد بخانه یکی از یاران رفت و شب را در آنجا بخفت اما زن بازرگان چون شب در آمد پارۀ انبان بقفس طوطی بر کشیده آب برو میباشید و باد بر میزد و روشنائی چراغ را مانند در خشیدن برق از قفس میگذراند و آسیا همی گرداند تا بامداد شد بازرگان بخانه بازگشت آنگاه زن بازرگان گفت ایخواجه قصه دوش از طوطی باز پرس بازرگان با طوطی سخن بگفت و قصۀ دوش باز پرسید طوطی گفت ایخواجه دوش از بسیاری باد و باران و رعد و برق کسی را مجال دیدن و شنیدن نبود بازرگان با طوطی گفت دروغ همی گوئی که دوش ازین چیزها هیچکدام نبود طوطی گفت من با او نگفتم مگر چیزی را که دیده و شنیده بودم آنگاه بازرگان هر چه از طوطی در بارۀ زن خود شنیده بود دروغ دانسته خواست که با زن خود صلح نماید زن گفت بخدا سوگند که صلح نخواهم کرد مگر اینکه طوطی را بکشی که او بمن بهتان گفته در حال بازرگان برخاسته طوطی را بکشت و چند روزی با زن خود بمهربانی و ملاطفت بزیست پس از آن روزی ترک پسری را دید که از خانه او بدر میشود آنگاه راستی سخن طوطی و حیلت زن خود بدانست و از کشتن طوطی پشیمان گشته بخانه در آمد و زنرا بکشت و سوگند یاد کرد که تا زنده است زن نگیرد ای ملک من این حکایت بر تو نخواندم مگر اینکه بدانی که کید زنان بزرک و مکرشان بسیار است و شتاب کردن در کار ندامت آورد ملک چون حکایت پند آمیز وزیر بشنید از کشتن پسر بازگشت چون روز چون روز دوم شد کنیزک بنزد ملک در آمد طرف بساط ملک را ببوسیده گفت ایملک حق من چگونه ضایع گذاشتی و چرا نخست حکمی دادی پس از آن و زیر ترا از آن حکم باز داشت پادشاهانرا تا حکم نافذ نباشد زیر دستان طاعت نکنند و فرمان نبرند و ایملک تو بعدل و انصاف معروفی و در میان من و پسرت بعد الت داوری کن که شنیدم

(حکایت)

گازری همه روزه بکنار دجله رفته جامه سپید میکرد و پسر گازر نیز با او رفته بدجله اندر میشد و شنا همیکرد و پدر او را از این کار باز نمیداشت تا اینکه روزی از روزها پسر بعادت معهود در دجله شنا میکرد چنانکه بازوانش از کار بماند و در حال غرق گشت پدر چون او را بدید برجسته خویشتن در دجله افکند که پسر را بگیرد پس چون باو در آویخت هر دو با هم غرق شدند تو نیز ایملک چون پسر خویش از ستم بازنداری حق من از و نگیری همیترسم هر دو هلاک شوید چون قصه بدینجارسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و هفتادم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت کنیزک چون حکایت گازر و پسرش را بملک حدیث کرد گفت ایملک مردان را کید و مکر بسیار است شنیده ام که

(حکایت)

مردی عاشق زنی خداوند جمال شد که آن زن شوهر خود دوست میداشت و شوهرش نیز دوستار او بود و آنزن بصلاح و پاکدامنی معروف بود مرد عاشق راهی نیافت و بدین سبب محنتش افزون گشت و پیوسته طرح نیرنگی میریخت و خیال حیلتی میکرد و شوهر آن زن بنده ای داشت که در خانه خود پرورده و در نزد او بسی مؤتمن بود عاشق منافق نزد آن بنده آمد با او ملاطفت و مهربانی آشکار کرد و او را بهدیت و احسان بخود رام نمود تا اینکه آنغلام او را بنده گشت و فرمان او همی برد روزی از روزها مرد عاشق بغلام گفت ای فلان وقتی که خاتون از خانه بدر شود مرا منزل خویشتن ببر غلام انگشت قبول بر دیده نهاد چون خاتون بگرمابه شد خواجه بدکان رفت غلام در نزد عاشق آمد آستین او را گرفته بمنزل برد و آنچه که در منزل بود یک یک باو باز نمود مرد عاشق چون رنگی در نظر داشت سپیده تخمی را در ظرفی با خود برده بود چون بخوابگاه مرد برسید غلامک را غافل کرده سپیده تخم در خوابگاه ریخت و از منزل بیرون آمده از پی کار خود رفت ساعتی نرفته بود که مرد از دکان بازگشت و از بهر خواب بستر بگسترد اثر رطوبت در او بدید دست بسوی او برده چنان گمان کرد که آن رطوبت آب مردانست بچشم پر از خشم بسوی غلام نظر کرد و باو گفت خاتون در کجاست غلام گفت بگرمابه رفته و همین ساعت باز خواهد گشت از این سخن گمان خواجه بیقین پیوست در خاطرش جای گیر شد که آن رطوبت آب مردانست پس بغلام گفت اکنون بگرمابه شو و خاتون حاضر آور در حال غلام برفت و خاتون حاضر آورد خواجه را چون چشم بخاتون افتاد بسوی او برخاسته او را سخت بزد و بازوان او را بسته قصد کشتن او کرد آن زن بی گناه بانک بهمسایگان زد همسایگان او را در یافتند بایشان گفت این مرد قصد کشتن من دارد و من در خود گناهی نمیدانم همسایگان بآنمرد اعتراض کرده باو بگفتند که ترا باین دستی نیست یا طلاقش گو و یا بخوبی نگاهش دار که ما پاک دامنی او را می شناسیم و او دیریست که با ما همسایه است هرگز بدی از او ندیده ایم آنمرد گفت من در خوابگاه خود آب چسبنده چون آب مردان دیدم سبب او نمیدانم مردی از حاضران برخاسته گفت آن رطوبت بمن بنما چون رطوبت باز نمود آنمرد آتش بخواست و سپیده بر داشته بآتش بگرفت و او را بریان کرده خود از آن بخورد و بحاضران بچشانید همگی دانستند که آن رطوبت سپیده تخم است و آنمرد نیز دانست که زن خود را ستم کرده و زن از آن گناه بریست پس همسایگان شوهر را با زن صلح دادند و حیلت آنمرد عاشق باطل شد ایملک بدان که این ستم از مکر مردان بود که بدان زن رسید ملک چون اینسخنان بشنید بکشتن پسر خود بفرمود آنگاه وزیر دوم پیش رفته طرف بساط ملک بوسیده گفت ایملک در کشتن پسر شتاب مکن که پس از نومیدیهای بسیار خدایتعالی ترا باو شاد مان کرده امیدواریم که او از تو یادگار بماند و مملکت را نگاه دارد ایملک صبر کن که شاید پسر تو را نیز سخنی باشد مرا بیم از آنست که اگر در کشتن او شتاب کنی پشیمان شوی بدانسان که مرد بازرگان پشیمان شد ملک گفت چونست حکایت بازرگان و چگونه پشیمان شد وزیر گفت

(حکایت)

شنیده ام بازرگانی بوده است خوش سیما و پاک جامه که طعام وشراب لذیذ و لطیف میخورد و روزی از روزها بشهری سفر کرد و در بازار آنشهر همیگشت گشت پیر زنی را دید که دو قرصه نان در دست دارد و میفروشد آنها را بقیمتی ارزان خریده بمنزل خویش برد آنروز دو قرصه نانرا در چاشت بخورد روز دیگر به همان مکان باز آمد عجوز را در آنمکان ندید ازو جویان گشت خبر نیافت روزی از روزها در کوچه های شهر با عجوز ملاقات کرد او را سلام داده از سبب غیبتش جویان گشت و ازو دو قرص نان پرسید عجوز در رد جواب مضایقت کرد بازرگان او را سوگند داد که از کار خود آگاهش کند عجوز گفت ایخواجه اکنون که سوگندم دادی بدانکه من خدمت کسی میکردم که در پشت او ناخوشی آکله بود طبیب آردی را با روغن خمیر کرده بزخم او میگذاشت چون صباح میشد آنخمیر دور میانداخت من آنخمیر گرفته دو قرصه نان می پختم بتو و دیگران میفروختم چند روز است که آن بیمار مرده و آن دو قرصه نان از من بریده شده بازرگان چون این بشنید دلش بهم درآمد پی در پی قی همیکرد تا اینکه بیمار گشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و هشتاد و یکم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت بازرگان بیمار گشت و از کرده خود پشیمان شد ولی پشیمانیش سودی نبخشید تو نیز ایملک از مکر زنان غافل مباش و بر سخن شان اعتماد مکن پس ملک از کشتن پسر بازگشت چون روز سیم شد کنیزک در پیشگاه ملک حاضر شد و آستان ملک را بوسه داده گفت ایملک داد مرا از پسر خود بستان و بسخنان وزیران گوش مدار که از وزیر بد نیکوئی برنیاید وزیر بی تدبیر مشورت را نشاید ایملک مانند آن پادشاه مباش که بسخن وزیر بی تدبیر گوش داشت و زیان کرد ملک گفت چگونه بوده است آن حکایت کنیز گفت ایملک پیروز بخت

(حکایت)

شنیده ام که پادشاهی را پسری بود که او رابسی دوست میداشت و از همه فرزندانش عزیز تر میشمرد روزی ملک زاده با پدر خود گفت همیخواهم که بنخجیرگاه شوم ملک او را جواز نخجیر داد و وزیر را فرمود که با او بنخجیر شود و مهمات او را برآورد آنگاه وزیر ساز و برک رحیل کرده خدم و حشم برداشته با ملک زاده رو بنخجیر کردند و همیرفتند تا بسرزمینی خرم و سبز برسیدند که نخجیر بسیار در آن مرغزار بود ملکزاده فرمان انصراف داده هنگام بازگشتن غزالی که از گله دور افتاده بود ملکرا پیش آمد خاطر ملکزاده بصید کردن او شوقمند شد و درو طمع کرد با وزیر گفت همیخواهم از پی این غزال روم وزیر گفت آنچه ترا بخاطر گذشته بکن که عین صوابست آنگاه ملکزاده تنها از پی غزال روان شد و تا شامگاه در طلب او در تک و دو بود چون هنگام شام شد غزال بکوهی هولناک فراز رفت و شب تاریک شد ملکزاده خواست که باز گردد راه ندانست با حیرت و دهشت در خانۀزین تا صبحگاهان بسر برد علی الصباح روان گشت ولی راه بجایی نمیبرد گرسنه و تشنه با هراس بسیار همیرفت و نمیدانست که کدام سو رود تا هنگام ظهر برفت و از گرمی آفتاب بهلاکت نزدیک بود در آنحال شهری وسیع و محکم بنا پدید شد که آنشهر خراب بود و جز بوم و غراب کس نداشت ملکزاده در نزد آنشهر ایستاده بدیده تعجب بآثار شهر مینگریست که ناگاه چشمش بدخترکی خداوند حسن و جمال بیفتاد که در سایه دیواری از دیوار شهر نشسته و گریان بود ملکزاده باو نزدیک شد و باو گفت تو کیستی دخترک گفت من دختر تمیمه دختر طیاح ملک مملکت شهبا هستم روزی از روزها از بهر حاجتی بیرون آمدم عفریتی از جنیان مرا بربود و بهوا بپرید شهابی فرود آمده او را بسوزانید من در این مکان بیفتادم و سه روز است من گرسنه و تشته هستم اکنون که تو را بدیدم طمع در حیات کردم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و هشتاد و دوم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت ملکزاده چون نزد دختر طباخ رفت دخترک گفت چون ترا بدیدم طمع در حیات کردم ملکزاده را مهر برو جنبید او را ردیف خود کرد و باو گفت دلت خوش و چشمت روشن باد که اگر مرا خدای تعالی بقوم خود برساند و بسوی پیوندانم باز گرداند ترا به پیوندانت برسانم پس از آن ملکزاده اسب براند و دخترکی که ردیف او بود گفت ایملک زاده مرا بزیر آور که در پای این دیوار دفع حاجت کنم آنگاه ملکزاده او را از اسب فرود آورد و بانتظار او بایستاد دخترک پشت دیوار رفته پس از ساعتی با منظر قبیح بدر آمد چون ملک زاده او را بدید اندامش بارزید و از بیم او عقلش برفت و حالتش دگرگون شد دخترک دیو صورت در حال برجسته باسب سوار شد و با ملکزاده گفت چرا روی تو دگرگون گشت ملکزاده گفت چیزی بخاطر آوردم که مرا اندوهگین ساخت دخترک جوابداد از لشگر پدرت یاری جوی و دلیران سپاه را پناه گیر ملکزاده گفت اندوهی که مراست از لشگر پدر چاره نتوان کرد دخترک پرسید از ذخایر پدر باری جو جوابداد از مال و ذخایر نیز کاری برنیاید دخترک پرسید شما را گمان اینست که خدائی در آسمان دارید که او می بیند ولیکن دیده نمیشود و او بر همه چیز قادر است ملکزاده جوابداد آری جز او پناهی نداریم دخترک گفت او را بخوان شاید که ترا خلاص کند از من آنگاه ملکزاده سر بسوی آسمان کرده با دلی محزون گفت پروردگارا درین بلیت که مرا روی داده از تو یاری می جویم در حال دخترک برزمین افتاده بسوخت و بسان خاکستر از هم بپاشید ملکزاده حمد خدایتعالی بجای آورده شکر بگذاشت و تند همی راند تا اینکه خدایتعالی او را براهی راست دلالت کرد و بشهر خویشتن برسید و پس از نومیدی ها از لقای پدر شادمان گشت و همه این محنتها که بملک زاده روی داد از رأی ناصواب وزیر بود که همی خواست او را هلاک کند ولی خدایتعالی او را نصرت داده از هلاک خلاص نمود ایملک من این حکایت با تو گفتم تا بدانی که وزیران بدفطرت را با ملوک دل صاف نشود و نیکی بجای ملک روا ندارند تو نیز ایملک بسخن وزیر گوش مدار از ستمگر بر حذر باش ملک چون سخنان کنیز بشنید بکشتن پسر بفرمود آنگاه وزیر سیم در آستان ملک حاضر گشته پایه تخت ببوسید و گفت ای ملک من دولتخواه توام و ترا به رای زرین اشارت میکنم تو پند من بنیوش و در کشتن پسر شتاب مکن که او ترا نور دیده و میوه دل است بساهست که گناه او بسی سهل باشد و این کنیزک او را در چشم تو بزرگ مینماید چنانکه مردمان دو دهکده یکدیگر را از بهر قطره عسل کشتند ملک گفت این حکایت باز گو چگونه بوده است وزیر گفت ایملک

(حکایت)

شنیده ام که مردی صیاد در بادیها و حشیان صید میکرد روزی در شکاف کوهی بزیر سنک اندر عسل بسیار یافت از آن عسل جمع آورده در مشکی که با خود داشت بگذاشت و مشک بدوش گرفته بشهر در آمد و آن صیاد

  شیر سگی داشت که چون پو گرفت سایه خورشید بر آهو گرفت  

آن سک در نزد او عزیز بود آن مرد صیاد بدکان بقال بایستاد و همی خواست که عسل به بقال فروشد آنگاه قدری از عسل بیرون آورد که باو بنماید قطره ای از آن عسل بر زمین بچکید پرنده ای بر آن عمل بنشست بقال را گربه بود بر آن پرنده بجست سک صیاد نیز بسوی گربه برجست و گربه را گرفت در حال بقال برخاسته سک صیاد را بکشت صیاد بر خاسته بقال را بکشت بقال دهی دیگر و صیاد دهی دیگر داشتند این حادثه بشنیدند اسلحه خویشتن گرفته بیاری بر آمدند هر دو گروه بهم دیگر رسیده تیغها بر کشیدند و یکدیگر را همیزدند تا اینکه خلقی بسیار از هر دو سو کشته شدند و نیز ایملک از جمله مکر زنان شنیده ام که زنی را شوهر در میداد که برنج بخرد زن درم برداشته بدکه رزاز رفت رزاز درم بستد و برنج بداد ولی بآن زن باشارت و غمز و کنایت و رمز میگفت برنج با شکر خوبست اگر تو نیز شکر میخواهی بدکان اندر آی و ساعتی در نزد من بر آسای زن باین سخنان نرم گشته به رزاز دلگرم شد و بدکان رفته با رزاز بنشست رزاز با شاگرد خود برمز گفت یک دوم شکر از بهر این زن بسنج شاکرد دستارچه از زن بستد و برنجی که در گوشه دستار چه بود خالی کرده بجای او خاک بگذاشت و بعوض شکر سنک بدستار چه اندر کرده دستارچه فروبست و در آنجا بگذاشت چون زن از نزد رزاز بدر آمد دستارچه بگرفت و بسوی منزل باز گشت و گمان میکرد که در دستار برنج و شکر است چون بمنزل رسید دستارچه در پیش شوهر گذاشت و دستارچه بگشود سنک و خاکی که درو بود پدید گشت شوهرش باو گفت مگر قصد تعمیر خانه داشتیم که خاک و سنک آورده زن دانست که رزاز نیرنک بکار برده و دام برو نهاده چون دیک را نیز آورده بود با شوهر گفت ایمرد از حادثه که روی داده خاطرم پریشانست بایست که غربال بیاورم دیک آوردم شوهرش گفت چه حادثه روی داده که سبب پریشانی خاطرت گشته زن گفت ای مرد درمی که برده بودم در بازار از من بیفتاد از مردم شرم کردم از بهر آن بگردم و تلف شدن در م را نیز نتوانستم بخود هموار کنم ناچار خاک آن مکان را جمع کردم که در خانه غربال کنم و اکنون رفتم غربال بیاورم دیک را آوردم پس از آن برخاسته غربال بیاورد غربال بشوهر داده باو گفت این خاک ببیز که چشم تو از چشم من بینا تر است شاید در م را پدید آوری آنگاه مرد غربال میکرد و گرد بر سر و ریش او همی نشست ولی نمیدانست که زن باو مکر کرده ایملک این از جمله مکر زنانست تو بقول خدایتعالی نظر کن که فرموده است ان کید کن عظیم ان کید الشیطان کان ضعیفاً ملک چون پند وزیر و آیاتی که خوانده بود بشنید پرتو هدایت سراچۀ دلش را روشن کرده خواهش بگذاشت و از سر کشتن پسر در گذشت چون روز چهارم شد کنیزک به پیشگاه ملک درآمد و زمین ببوسید و گفت ایملک بلند اختر حق خود بتو آشکار کردم تو بر من ستم روادیدی و داد من از پسر خود نگرفتی ولکن بزودی خدایتعالی مرا نصرت دهد چنانکه ملکزاده را بوزیر پدر نصرت داد ملک گفت چونست حکایت ملکزاده کنیزک گفت ایملک شنیدم که

(حکایت)

ملکی از پادشاهان را پسری بود و بجز آن پسر فرزندی نداشت چون آن پسر چهارده ساله شد پدرش دختری از دختران ملوک بدو تزویج کرد و آن دختر خداوند حسن و جمال بود پسر عمی داشت که آندختر را از برای پسرش خواستگاری میکرد لکن دختر راضی نمیشد که او را به پسرعمش تزویج کنند پس چون پسر عم دختر شنید که او را به دیگری تزویج کرده اند آتش غیرت در دلش شرر افروخت و در فکر حیلتی افتاد روزی بخاطرش رسید که هدیتی گرانمایه بوزیر ملکی که دختر عم او به پسر خود تزویج کرده بود بفرستد و ازو در هلاک ملکزاده یاری جوید آنگاه هدیتی لایق و مالی بسیار بسوی او بفرستاد و ازو تمنا کرد که حیلتی سازد و نیرنگی آغازد که سبب هلاک ملکزاده شود و یا اینکه لطیفه بکار برد که او را از تزویج آندختر پشیمان کند و بوزیر بنمود که اگر تو اینکار کنی چندین برابر اینها مال دهم و گرنه از غیرت اندوه هلاک خواهم شد چون هدایا بوزیر برسید آنها را قبول کرده پاسخ داد که دلت خرم و دیده ات روشن باد که هر چه تمنا کرده بجا خواهم آورد چون روزی چند از این ماجری برفت پدر دختر باحضار ملکزاده بفرستاد که دختر بدو سپارد رسول نزد ملکزاده رسید و پیام بگذاشت ملکزاده از پدر دستوری خواست پدر او را جواز داد و وزیری را که هدایا از پسر عم دختر بدو رسیده بود با هزار سوار دلیر و هدیتهای شایان و محملهای زرین و خیمه های حریر با ملکزاده بفرستاد پس وزیر با ملکزاده برفت و او را پیوسته بخاطر اندر بود که با ملکزاده کیدی کند تا اینکه روزی به بادیه رسیدند وزیر را بیاد آمد که در کوهی که نزدیک بآنمکان است چشمه ای است که عین الزهرا گویند هر مردی که از آن چشمه بیاشامد در حال زن شود چون وزیر را از آن چشمه یاد آمد لشگر را در دامنه کوه فرود آورد پس از ساعتی خود سوار گشته با ملک زاده گفت اگر تو نیز سر تفرج داری سوار شو در حال ملکزاده سوار شد و با وزیر پدر روان گشت و دیگری با ایشان نبود ملکزاده نمیدانست که از غیب چه خواهد رسید و همیرفتند تا بسر چشمه برسیدند ملکزاده از اسب فرود آمد دست و روی از آن چشمه بشست و از آب آن بنوشید در حال بصورت زنان شد چون این حادثه بدانست فریاد زد و بگریست چندانکه از خود برفت وزیر رو به او آورده بمصیبت او بگریست و باو گفت خدایتعالی ترا ازین محنت خلاص کند چگونه باین بلیت دچار شدی و چرا چنین اندوهی بزرک بتو روی داد ما از برای عروسی تو روان بودیم که ملک دختر خود بتو سپارد اکنون که بچنین بلیت گرفتار شدی نمیدانم باز بسوی مقصود روان شویم و یا بشهر خویشتن باز گردیم فرمان تراست هر چه گوئی چنان خواهیم کرد ملکزاده گفت تو باز گرد و پدر را از حادثه من آگاه کن که من از اینجا بر نخیزم تا اینکه این حادثه از من بیک سو شود و یا اینکه در اینجا بحسرت بمیرم پس ملکزاده کتابی بپدر نوشته او را از ماجری آگاه کرد وزیر کتاب گرفته بسوی ملک بازگشت و لشگریان را با هدیه هایی که با خود برده بود در نزد پسرک بگذاشت و از نیرنگی که با ملکزاده کرده بود شادمان همیرفت تا بنزد ملک برسید و او را از قضیت پسر آگاه کرد و کتاب پسر بدو رسانید ملک از بهر پسر اندوهناک و محزون شد و سخت بگریست در حال حکیمان و خداوندان دانش را بخواست و مصیبتی که به پسر او روی داده بود بدیشان بیان کرد هیچ یک از ایشان جوابی نگفتند از آن وزیر رسولی بنزد پسر عم دختر بفرستاد و او را از آنچه بملک زاده روی داده بود بشارت داد چون رسول بنزد او رسید فرحناک شد و بتزویج دختر عم طمع او زیاده شد و هدیتهای بزرک و مال بسیاری از برای وزیر فرستاده شکر نیکوئی او بجا آورده و اما ملک زاده در سر همان چشمه به شبانه روز بیخواب و خور بنشست و در مصیبتی که بدو روی داد بود توکل بخدایتعالی کرد چون شب چهارم شد سواری که بصورت پادشاه زادگان تاج مرصعش بر سر بود پدید گشت و باو گفت ای پسر ترا که بدینمکان آورد ملک زاد ماجرای خود بیان کرد و باز نمود که از بهر برپا کردن عیش بشهر پدر عروس میرفتیم وزیر پدرم مرا بدینمکان آورد من از این چشمه آب خوردم و باین بلیت گرفتار آمدم الغرض ملککزاده حکایت خود حدیث کرد و بگریست چون سوار سخن او را بشنید بحالت او رحمت آورد و با و گفت وزیر پدر ترا باین رنج گرفتار کرد که این چشمه را از بشر جز او کسی نمی شناسید پس آن جوان سوار باو گفت با من سوار شو بسوی منزل من آمده امشب مهمان باش ملکزاده باو گفت مرا آگاه کن تو کیستی تا من با تو بیایم سوار گفت من پسر ملک جنیانم تو نیز پسر ملک آدمیان هستی اکنون خوش دل باش که بر من بسی آسانست که این رنج از تو بردارم و این اندوه از تو ببرم آنگاه ملکزاده لشگر خود را در آنمکان گذاشته خود با پسر ملک جنیان روان شدند و تا نیمه شب برفتند آنگاه پسر ملک جنیان گفت میدانی که چقدر مسافت بریده ایم ملکزاده گفت لاوالله نمیدانم پسر ملک جنیان گفت یکساله راه طی کرده ایم ملکزادۀ آدمیزاد را عجب آمد و باو گفت من چگونه بسوی پیوندان و وطن باز خواهم گشت ملکزاده پری زاده گفت آن نه کار تست بلکه آن کار منست که چون از علت خود خلاص شوی ترا بیک چشم زدن به هر جا که خواهی برسانم که این کار بر من آسانست چون ملک زادۀ انسیان این سخن از و بشنید غایت فرح بروی روی داد و گمان میکرد که خواب همی بیند و میگفت سبحان الله الغدیر که تواناست بر اینکه شقی را سعید کند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست چون شب پانصد و هشتاد و سوم درآمد

گفت ایملک جوانبخت ملکزاده از این سخن فرحناک گشته همیرفتند تا اینکه علی الصباح بسر زمینی خرم که درختان سبز و مرغان نغمه سنج و چشمه های روان و قصرهای بلند داشت برسیدند ملکزاده جنیان از اسب فرود آمد ملک زاده انسیان را فرود آورده آستین او را بگرفت و بیکی از قصرها درون رفتند در آنجا ملکی بلند قدر و سلطانی با شکوه دیدند آنروز را در نزد او بخوردن و نوشیدن بسر بردند چون شب درآمد ملکزاده جنیان برخاسته با ملکزاده سوار شدند و همۀ شب را بشتاب هر چه تمامتر میراندند تا اینکه علی الصباح بزمینی سیاه و بی آب و گیاه برسیدند که سنگهای سیاه در آنجا بود و آنمکان بقطعه از دوزخ همیمانست ملکزادۀ انسیان پرسید که این زمین چه نام دارد ملکزاده جنیان گفت این سرزمین را دهما گویند و ملمک این ملک ذوالجناحین نام دارد و بزرگترین ملوک جنیانست هیچ کس برو ظفر نتواند یافت و هیچ کس بی اجازت او بدین سرزمین نتواند آمد در جا بایست تا دستوری خواهم ملکزاده بایستاد پادشاه زادۀ جنیان ساعتی غایب شد پس از آن باز گشته با ملکزاده روان شدند و همیرفتند تا بچشمه برسیدند که از کوهی سیاه روان بود ملکزاده را از اسب فرود آورد و باو گفت از این چشمه بنوش ملکزاده از آن بنوشید در حال بمردی خویش بازگشت و او را فرحی بی اندازه روی داد و از ملکزاده جنیان پرسید ای برادر این چشمه چه نام دارد گفت او را عین النساء گویند از این چشمه هیچ زن ننوشد مگر اینکه مرد شود اکنون تو حمد خدای تعالی بجا آور و شکر عافیت بگذار و باسب سوار شو ملکزاده حمد خدایتعالی بجا آورده سوار شد بشناب هر چه تمامتر میراندند تا شب در آمد ملکزاده جنیان گفت میخواهی که ترا امشب بپیوندان تو برسانم ملکزاده گفت بسی آرزومندم آنگاه ملکزاده غلامکی از غلامان پدر خود را بخواست که راجز نام داشت و باو گفت الحال این جوان بدوش خود بردار و صبح ندمیده او را بنزد زن و پدر زن او برسان غلامک گفت سمعا وطاعة پس غلامک بصورت عفریتی در آمد ملکزاده از او بترسید پسر پادشاه جنیان گفت بیم مدار که بر تو باکی نیست آنگاه ملکزاده از اسب فرود آمد و بر دوش عفریت سوار شد و چشم بر هم نهاد عفریت بهوا بپرید و پیوسته در طیران بود که در ثلث آخر شب بقصر پدر زن ملکزاده برسید و بقصر فرود آمده با ملکزاده گفت فرود آی چون ملگزاده فرود آمد عفریت گفت چشم بگشا که اینجا قصر زن و پدر زن تست ملکزاده چشم بگشود عفریت او را در آنمکان گذاشته ناپدید شد چون روز بر آمد ملکزاده را بیم رفت و از قصر بزیر چون پدر زنش او را بدید برپای خاسته با او ملاقات کرد و از اینکه در بام قصرش بدید عجب آمدش آنگاه باو گفت معهود این بود که مردم از در خانه بیایند چونست که تو از آسمان همیآئی ملکزاده ما جرای خود را از آغاز تا انجام حدیث کرد ملک را بسی عجب آمد و بسلامت او فرحناک شد چون آفتاب در آمد پدر زن ملکزاده وزیر خود را فرمود که ولیمها مهیا کند آنگاه عیش بر پای کردند و ملکزاده را بحجله دختر فرستادند مدت دو ماه در آنجا قیام کرد پس از آن بشهر پدر روان شد و اما پسرعم دختر از رشک و حسد هلاک گشت و ملکزاده به پدر خود برسید و بوزیر پدر ظفر یافت ای ملک امیدوارم که تو نیز بوزیر خود ظفریابی و از تو مسئلت میکنم که حق من از پسر خود بستانی ملک چون این سخنان از کنیزک بشنید بکشتن پسر خود فرمان داد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و هشتاد و چهارم برآمد

گفت ایملک جوانبخت مالک بکشتن پسر فرمان داد پس وزیر چهارم بنزدیک ملک آمد و آستان او بوسه داده گفت ایملک در این کار که قصد کرده صبر کن عاقل نباید کاری کند که از برای او پشیمانی روی دهد که در مثل گفته اند من لم یتدبر العواقب ما الدهر له بصاحب و هر کس در کاری شتاب کند پشیمان گردد ایملک از مکر زنان حکایتی شنیده ام ملک گفت ای وزیر کدام است آن حکایت وزیر گفت ای ملک شنیده ام که

حکایت

زنی بود خداوند حسن و جمال یکی از جوانان گمراه را بدو نظر افتاد و عاشق جمال بدیعش شد ولکن آنزن پاک دامن بود و بآن جوان رغبتی نداشت اتفاقاً شوهر آن زن بشهر دیگر سفر کرد آنجوان همه روزه رسولی بنزد آن زن میفرستاد و آن زن دعوت او را اجابت نمیکرد تا اینکه آن جوان نزد عجوزی که در همسایگی او ساکن بود برفت آنچه از عشق زن باو رسیده بود بعجوز شکایت کرد و قصد خود را باز نمود که وصل آن زن را از او تمنا دارد عجوز باو گفت من ضامنم که ترا بمراد خود برسانم آنگاه جوان یکدینار بمجوز داد و از پی کار خود برفت چون بامداد شد عجوز نزد آن زن پاک دامن در آمد و با او عهد تازه کرد و دوستی آشکار نمود و همه روز بنزد او آمد و شد میکرد و چاست و شام در خانه او میخورد و از بهر فرزندان خود نیز طعام میبرد و با آن زن مزاح میکرد و ملاعبت مینمود و او را میخنداند تا اینکه او را بخویشتن مفتون کرد چنانکه ساعتی بجدائی عجوز شکیبائی نمیتوانست و عجوز را کار این بود که هر وقت از خانه آن زن بیرون میآمد نانی را بروغن میالود و قدری فلفل برو ریخته او را بسگی میخورانید و دیرگاهی بآن سک بدین سان می کرد تا او را دست آموز خود نمود و بهرجا که عجوز میرفت سک از پی او روان میشد تا اینکه روزی از روز ها عجوز فلفلی بسیار گرفته بنان و روغن بریخت و او را بسک بخورانید چون سک او را بخورد از تیزی فلفل آب از دیدگانش بیالود و از پی عجوز روان گشته بخانه آن زن بیامد زن چون سک را با چشم اشک آلود بدید گمان کرد که سک گریه میکند از آنحالت در عجب شد و بعجوز گفت ای مادر سبب گریستن این سک چیست عجوز گفت ایدختر این سک حکایتی طرفه دارد و آن اینست که این سک دختری بود قمر منظر و با من بجای خواهر بود جوانی را برو نظر افتاد شیفته جمال او شد و از اثر عشق رنجور گشته به بستر افتاد چند بار رسول بنزد آن دختر فرستاد که شاید برو رحمت آورد او سخت دلی کرده بر آن جوان رحمت نیاورد من او را نصیحت کردم و باو گفتم ایخواهر بآن جوان مهربانی کن و بحالت او رحمت آور او سخن من نپذیرفت و پند مرا ننیوشید تا اینکه جوان را طاقت برفت و شکیبائیش کم شد به یکی از یاران خود که علم سحر میدانست شکایت کرد او نیز آنزن را جادو کرده بصورت سک درآورد پس از اینکه این حادثه او را روی داد و صورت او بگشت از آدمیان جز من کسی نیافت که با و مهربانی کند باین سبب بمنزل من آمده دست و پای مرا ببوسید و بنالید من او را شناختم باو گفتم بسی پند گفتمت چرا پندم ننوشیدی چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب پانصد و هشتاد و پنجم برآمد

گفت ایملک جوانبخت عجوز حکایت سک را بآن زن حدیث کرده گفت ولکن دختر چون من او را در آنحالت بدیدم بر او رحمت آوردم و دلم بحالت او بسوخت او را در نزد خود نگاه داشتم و تا اکنون او بدینحالتست که می بینی هر وقت که او را حالت نخستین بخاطر آید بخویشتن همی گیرد چون آن زن سخنان عجوز بشنید هراس بزرک او را روی داده بعجوز گفت ای مادر بخدا سوگند که از این حکایت مرا ترساندی عجوز گفت ای دختر بیم تو از چیست آنزن گفت ای مادر جوانی خوبرو شیفته جمال من گشته و بارها رسول بنزد من فرستاده من دعوت او را اجابت نکرده ام و اکنون بیم من از آنست که آنچه باین سک رو داده بمن نیز روی دهد عجوز گفت ایدختر زینهار زینهار با آن جوان مخالفت مکن که بر تو بسی بیم دارم و اگر تو جای آنجوان نمیشناسی صفت او بمن بگو تا من او را پدید آورده بسوی تو آورم و هرگز مگذار که خاطر کسی از تو ناشاد شود و دل مسکینی از تو بدرد آید آنگاه آن زن گول سخنان او را قبول کرده جوان عاشق را از برای او صفت میکرد و عجوز بتغافل چنان مینمود که او را نمی شناسد و بآن زن میگفت چون از اینجا بر خیزم از آنجوان جویان گشته پدیدش آورم پس چون عجوز از نزد آن زن بیرون آمده بسوی جوان بشتافت و باو گفت دلت خرم و دیده ات روشن باد که عقل آنزن بدزدیدم فرداهنگام ظهر بیا و در سر همان محلت بایست که تا من بنزد تو آمده ترا بسوی او برم تا بقیت آنروز را با تمامت شب با معشوقة شکر لب بانبساط و نشاط بگذرانی جوان از شنیدن این سخن فرحناک شد و دو دینار زر سرخ باو داده گفت وقتیکه حاجت من بر آید ده دینار دیگر بتو بدهم در حال عجوز بسوی زن باز گشت و باو گفت از آنجوان جویان شدم و او را شناختم و باو سخن گفتم او را بتو بسی خشمگین یافتم که قصد ضرر تو کرده بود من بسی لابه کردم تا خاطر او بدست آوردم و فردا هنگام ظهر در نزد تو حاضر خواهد شد آن زن از این سخن شادمان گشت و بعجوز گفت ای مادر اگر او را خشم فرونشیند و فردا هنگام ظهر پیش من آید ترا ده دینار زر سرخ بدهم عجوز باو گفت تو او را از کسی جز من مخواه پس چون روز دیگر برآمد عجوز به آن زن گفت چاشت حاضر کن و بهترین جامه های خود بپوش که من بروم و آنجوان را بیاورم در حال آنزن برخاست خوردنی مهیا کرده خویشتن بیاراست عجوز در سر محلت بانتظار جوان بایستاد وقت موعد برسید و جوان در نیامد عجوز با خود چه حیلت باید کرد اگر آنجوان پدید نیاید زرها که زن بمن وعده کرده بزیان خواهد رفت و لکن من نگذارم که این حیلت بی منفعت بماند ناچار دیگری بجای آنجوان پدید آورم و بنزد آن زن برم پس عجوز باین قصد در کوچه ها همی گشت که چشمش بجوانی نیکو روی بیفتاد که اثر سفر از روی او آشکار بود آنگاه عجوز پیش رفته او را سلام داد و با و گفت ایجوان بخوردنی و معشوقه نکو روی مایلی یا نه آنجوان گفت اینها که گفتی کجاست عجوز گفت در خانه منست پس انجوان با عجوز روان شد و عجوز نمی دانست که اینجوان شوهر همان زن باک دامن است و همی رفتند تا بدر خانه برسید عجوز در بکوفت آنزن در بگشود عجوز بخانه اندر شد و آن زن بجهت آماده کردن مکان پیش روی عجوزه همی دوید تا اینکه عجوز آنجوان را بساحت خانه در آورد چون زن را چشم بآن جوان افتاد دید که شوهر اوست پیش رفته موزه از پای شوهر بدر آورد و باو گفت مرا با تو عهد و پیمان نه این بود که تو دیگری بر من نگزینی و با من خیانت نکنی آنمرد گفت چه خیانت کرده ام و کجا کسی را بر تو گزیده ام زن گفت چون من از آمدن تو آگاه شدم خواستم که باین عجوز ترا بیازمایم و ترا بورطه ای که ازو همیترسانیدم بیندازم اکنون بورطه اندر افتادی و خیانت تو بر من آشکار گشت پیش از این گمان من این بود که تو پاک دامنی چون ترا بچشم خود با این عجوز دیدم دانستم که ترا با می و معشوقه سر و کاری هست الغرض آن زن موزه بر سر شوهر میزد و او سوگند میخورد که من از این گناه بری هستم در مدت عمر بری هستم در مدت عمر خیانت نکرده ام و پیوسته سوگند ها میخورد و آنزن او را میزد و میگریست و فریاد بر آورده میگفت ایگروه مسلمانان بیائید و بدکاری اینرا مشاهده کنید آنمرد دست بدهان او میگذاشت که آواز او بلند نشود آنزن دست او را بدندان میگزید و شوهر او را تذلل میکرد و دست و پای او را همی بوسید و لکن آن زن راضی نمیشد و دست از و کوتاه نمیکرد تا اینکه باشارت عجوز دست از و بازداشت آنگاه عجوز پیش آمده دست و پای آن زن را ببوسید و در پهلوی شوهرش بنشاند چون هر دو بنشستند آنمرد بوسه بدست عجوز داد و باو گفت خدایتعالی ترا پاداش نیکو دهد که مرا از دست این زن خلاص کردی ولکن عجوز را کید و مکر آن زن عجب آمد و در شگفت ماند ایملک مکر عجوز و کید زن مشاهده کن و از مکر زنان برحذر باش چون ملک سخن وزیر بشنید زین حکایت نصیحت پذیر شد و از کشتن پسر خود بازگشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و هشتاد و ششم برآمد

گفت ایملک جوانبخت چون روز پنجم بر آمد کنیزک در پیشگاه ملک حاضر گشت و قدحی زهر کشنده در دست داشت زبان باستغاثه بگشود و طپانچه بر سر و روی خود زد و گفت ای ملک اگر انصاف ندهی و داد من از پسر خود نستانی این قدح بنوشم و خود را هلاک کنم و بزۀ من تا قیامت بر تو بماند که وزراء تو مرا بمکر و کید نسبت می دهند و در دنیا مکارتر از مردان کسی نیست ای ملک مگر حکایت مرد زرگر با دخترک نشنیده ملک گفت ای کنیز چگونه است ماجرای ایشان کنیزک گفت ایملک پیروز بخت شنیده ام که

(حکایت) مردی زرگر بمی و معشوقه حریص بود روزی از روزها در خانه یکی از یاران صورت دخترکی در دیوار نقش کرده دید که هیچ دیده نیکوتر و خوشتر از آن صورت ندیده بود مرد زرگر چشم بآن صورت بدوخت و در حسن او خیره مانده و محبت او در دلش جای گرفت و پیوسته اندوهناک بود تا اینکه بیمار گشت و از هلاکش چیزی نماند یکی از یاران بنزد او در آمد و از حالت او جویان گشت مرد زرگر گفت ای برادر بیماری من از عشق است که من بصورتی که در دیوار خانه فلان صدیق نقش کرده بودند عاشق شده ام آن صدیق او را ملامت کرد و باو گفت این کار از قلت عقل تست که چگونه صورت دیوار را که سود و زیان نرساند و چشم و گوش ندارد عاشق گشته آنمرد زر گر گفت میدانم که صورت گر صورت اورا نقش نکرده است مگر از مثال زنی بدیع الجمال صدیق باوی گفت شاید کسیکه او را نقش کرده اختراع نموده است زرگر گفت در هر حال من از عشق خواهم مرد اگر اینصورت را در دنیا شبهی باشد من از خدایتعالی همی خواهم که زندگانی کنم تا او را ببینم آنگاه حاضران برخاستند و از صورت گر جویان شدند او بشهری از شهرها سفر کرده بود کتابی باو نوشته حالت صدیق خویشتن بیان کردند و آنصورت را از و جویان گشتند که آیا او را از نزد خود اختراع کرده یا در دنیا او را مانندی هست صورتگر در جواب نوشت که من آنصورت را بشکل کنیزک مغنیه وزیری نقش کرده ام و آن کنیزک در شهر کشمیر است چون مرد زرگر آن خبز بشنید آماده سفر گشته از شهر پارس ببلاد هند روان شد پس از مشقت بسیار بدان شهر جای گرفت روزی از روزها نزد مردی عطار که از اهل آنشهر بود رفت و آن عطار خردمند و هشیار بود پس مرد زرگر با عطار بصحبت بنشست و از ملک آنشهر و سیرت و اخلاق او جویان شد عطار گفت پادشاه ما عادل ونیکو سیرت است و ساحران را بسی ناخوش دارد اگر ساحری از مردمان او را بدست آید در خارج شهر او را بچاه اندر کند و در آنجا بگذارد تا از گرسنگی بمیرد آنگاه زرگر از وزیر پادشاه و سیرت اخلاق او جویان گشت عطار سیرت و اخلاق وزیر را با مرد زرگر همی گفت تا اینکه سخن آن کنیزک مغنیه در میان آمد عطار گفت او در نزد فلان وزیر است پس مرد زرگر چند روزی در خیال بود که شبی از شبها که باد و باران و رعد سخت همی آمد مرد زرگر لباس دزدان بخود راست کرده رو بخانه خواجه کنیزک بیاورد و کمند بکنگره حصار آن انداخته بفراز قصر شد و از آنجا بساحت خانه فرود آمد همه کنیز کانرا دید که هریک بتختی خوابیده اند و تختی دید از مرمر که کنیز کی بر او خفته عارضش مانند ماه شب چارده درخشانست قصد آن کنیزک کرده در نزد سر او بنشست دید دو شمع عنبرین در شمعدانهای زرین در نزد سرو پای کنیزک همی سوزد و در زیر وساده حقه ایست سیمین همه زیورهای آن کنیزک در آن حقه است پس مرد زرگر کارد بدر آورد و سرین کنیز کرا بان کارد مجروح ساخت کنیزک ترسان و هراسان بیدار گشت چون مرد بیگانه در بالین خود یافت از بیم جان آوازش برنیامد و خاموش شد و گمان کرد که آن دزد است و قصد بر آن مال دارد و باو گفت من در پناه تو ام این حقه را با آنچه در آنست بگیر و مرا مکش که کشتن من ترا سودی ندهد در حال زرگر حقه را گرفته بازگشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و هشتاد و هفتم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت زرگر حقه که زیور های کنیزک درو بود گرفته بازگشت چون بامداد شد جامه خود بپوشید وحقه را که زیور ها در آن بود برداشته به پیش ملک آنشهر در آمد و زمین ببوسید و باو گفت ایملک من ترا ناصح و مهربان هستم و من از سرزمین خراسانم چون حسن اخلاق و معدلت ترا شنیدم خواستم در زیر لوای تو باشم از خراسان مهاجرت کرده بحضرت تو آمدم هنگام شام بدین شهر رسیدم دروازه شهر بسته یافتم در خارج شهر خفته بودم که ناگاه در میان خواب و بیداری چهار تن از زنان بدیدم که یکی از ایشان بجاروب و دیگری به بادزن سوار بودند ایملک دانستم که ایشان ساحرانند که بشهر تو میروند یکی از ایشان بمن نزدیک شد و پای بر من زد و با دم روباهی که در دست داشت مرا بزد من نیز از الم آن ضربت در خشم شده کاردی که با خود داشتم بگرفته زخمی منکر بسرین او بزدم در حال او پشت بمن کرده بگریخت و هنگام گریختن این حقه با آنچه در اوست ازو بیفتاد من این حقه برداشته بگشودم این زیورهای گران قیمت درو دیدم ایملک اینرا از من بستان که مرا به آن حاجتی نیست من مردی سیاح و صحرا نوردم محبت دنیا را از دل بدر کرده ام و از مال دنیا چشم پوشیده ام و جز خدایتعالی مقصودی ندارم پس حقه را در پیش ملک گذاشته باز گشت آنگاه ملک حقه را گشوده زبورها از و بدر آورد و در میان زیورها عقدیکه خود بخواجه کنیزک بخشیده بود پدید شد در حال ملک وزیر را بخواست چون وزیر حاضر آمد باو گفت این عقد را خوب ببین که این نه همان عقدیست که من از بهر تو بهدیت فرستاده بودم چون وزیر عقد را دید بشناخت بملک گفت آری این همان عقد است من نیز او را بکنیزک مغنیه که در نزد منست هدیت کرده ام ملک گفت همین ساعت آن کنیزک را در نزد من حاضر آورد وزیر کنیز را در پیشگاه ملک حاضر آورد آنگاه ملک بوزیر گفت سرین کنیزک را نظر کن که زخمی در آن هست یانه وزیر سرین او را بگشود زخم کارد در و بدید بملک گفت ایها الملک در او زخم کاردی هست پس بوزیر گفت این کنیزک جادوست و آنچه مرد زاهد گفت راست بوده است پس ملک فرمود کنیز کرا بچاه ساحران در افکند همانروز کنیزک را بچاه ساحران در افکندند مرد زرگر از حادثه آگاه بود چون شب شد بنزد پاسبان چاه در آمد بدره ای که هزار دینارزر سرخ در آن بود با خود بیاورد و با پاسبان تا ثلث اول شب حدیث همیکرد آنگاه با و گفت ای برادر بدانکه این کنیزک از این جرم بریست و من او را باین ورطه انداخته ام پس قصه را آغاز تا انجام فرو خواند و با و گفت ای برادر این هزار دینار زربگیر و کنیزک بمن ده که من او را بسوی شهر خود برم که این زرها از برای تو از نگاهداشتن کنیزک سودمند تر است چون پاسبان حکایت او را شنید از آنجیلت تعجب کرد و بدره زر بستد و کنیزک را بدو داد و با او شرط کرد که در آنشهر ساعتی نماند در حال مرد زرگر کنیزک را گرفته روان شد و همیشتابید تا اینکه بشهر خود برسید و با کنیزک بعیش و نوش بسر برد أیملک اکنون نظر کن و کید و مگر مردان ببین که اگر امروز وزراء تو از گرفتن ترا باز میدارند لکن فردا من و تو در پیش حاکم عادل بایستیم و او حق مرا از تو بگیرد چون ملک سخنان کنیزک بشنید بکشتن پسر خود بفرمود آنگاه وزیر پنجم در پیشگاه ملک حاضر گشته پایه تخت ملک را بوسه داد و باو گفت ایملک شتاب مکن که شتاب کردن پشیمانی از پی دارد و من بر تو میترسم که پشیمان شوی چون پشیمان شدن مردی که در بقیت عمر نخندید ملک گفت ابوزیر چگونه بوده است حکایت وزیر گفت ایملک شنیدم

(حکایت)

مردی از دودمان بزرک که خداوند مال و خدم و حشم و بندگان بود بمرد و فرزندی برجای مانده گداشت چون آن کودک بزرگ شد و بخوردن و نوشیدن و سماع و طرب و صرف مالی که از پدر مانده بوده مشغول شد تا اینکه همه مال برفت چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و هشتاد و هشتم برآمد

گفت ایملک جوانبخت آن کودک مال پدر بتمامت تلف کرد غلامان و کنیزکان نیز بفروخت و همه را صرف کرد تا اینکه بی چیز شد با مزدوران بکار میرفت سالها نیز حال بدین منوال بود تا اینکه روزی از روزها در پای دیواری نشسته چشم براه انتظار داشت که او را اجیر کنند ناگاه مردی نیکو روی و نظیف جامه پدید شد و با نزدیک گشته سلامش داد جوان با و گفت ای عم پیش از این مرا میشناختی آنمرد گفت لا و الله ایفرزند ترا هرگز نمیشناختم ولکن آثار نعمت و بزرگ زادگی در تو دیدم بدان سبب سلام دادم جوان گفت ای عم آیا ترا کاری هست که مرا بدان کار بداری و بخدمت گزاری خود بگزینی آنمرد گفت ای فرزند همی خواهم که ترا از برای کاری آسان بخدمت گزاری بگزینم جوان گفت ای عم آن کار کدام است آنمرد گفت ای فرزند در نزد من ده تن از مشایخ هستند که بیک خانه اندرند و در نزد ما کسی نیست که حاجت ما را بر آورد اگر تو بخدمت قیام نمائی ترا خوردنیهای لذیذ و جامه های فاخر دهم و زیاده بر آنچه که تمنای تست بجای تو نکوئی کنم و امیدوارم که خدایتعالی دولت ترا بسبب ما بتو رد کند جوان گفت سمعا وطاعة آنگاه شیخ باو گفت مرا با تو شرطی است جوان گفت ای عم شرط کدام است شیخ گفت ای فرزند باید راز ما بپوشی و هر چه از ما ببینی آشکار نکنی و هر وقت ما را گریان بینی از سبب گریستن سؤال نکنی جوان گفت ای عم چنین کنم پس شیخ گفت با من بیا جوان از دنبال شیخ برفت تا بگرمابه برسیدند آنشیخ جوانرا بگرمابه اندر برد و تن او شست آنگاه خادمی را فرستاد حله زیبا و نیکو آورده بآن جوان بپوشانید و او را بمنزل خویش برد چون جوان داخل شد خانه دید بلند بنیان و محکم ارکان که غرفهای رو برو و وسیع دارد و او را ایوانهاست و در هر ایوان حوضی از آب روانست و از هر سو منظره ها بسوی باغ گشوده میشود شیخ آنجوان را بیکی از غرفها درون برد جوان آن غرفه را دید که با رخامها رنگ رنگ زمین او را فرش کرده اند و سقف او را به لاجورد و قلم زرین نقش بسته اند و فرشهای حریر آنجا گسترده اند و در آنجا ده تن از مشایخ حلقه زده اند و جامه حزن و اندوه پوشیده گریان و نالانند جوانرا کارشان عجیب آمد و خواست که از شیخ سؤال کند شرطی که کرده بود بخاطرش رسید زبان در کشید پس از آن شیخ صندوقی که سی هزار دینار زر سرخ در آن بود بجوان سپرد و باو گفت ای فرزند از این صندوق از بهر ما و خویشتن صرف کن که تو امین مائی و عهدی را که با تو کرده ام نگاهدار پس آنجوان بخدمت ایشان قیام نمود و از آن زرها صرف میکرد تا یکی از ایشان بمرد یاران او را غسل داده کفن کردند و در باغی که در پشت آنقصر بود بخاکش سپردند و پیوسته مرک ایشانرا یکی یکی میگرفت تا اینکه جز آنشیخ که آن جوانرا از بهر خدمت آورده بود کسی باقی نماند و او با جوان در آنجا بماندند و جز ایشان کسی نبود سالها بدینسان بود تا اینکه شیخ بیمار گشت چون جوان از زندگانی او نومید شد روی بدو آورده باو گفت ای عم من شما را خدمت کردم و در این دوازده سال در خدمتهای من کوتاهی نشد شیخ گفت آری ای فرزند بخدمت ما قیام کردی چندانکه مشایخ وفات کردند و من نیز از مرک ناگزیرم جوان گفت ایخواجه همی خواهم بدانم که سبب گریستن و نالیدن شما چیست و این حزن و اندوه و حسرت و ندامت از بهر کیست شیخ گفت ایفرزند ترا باین کار کاری نباشد مرا بچیزی که طاقت آن ندارم تکلیف مکن که من از خدایتعالی سؤال کرده ام که هیچکس را بمحنتی که من دارم گرفتار نکند و اگر خواهی که از ورطه ای که ما در آن افتاده ایم بسلامت برهی این در باز مکن و بدست خود اشارت بسوی دری کرده از آن در او را بترسانید و گفت اگر میخواهی آنچه بما رسیده بتو نیز برسد این در را باز کن که سبب آنچه از ما دیدی بر تو آشکار گردد و لکن پشیمان شوی و پشیمانی ترا سود نبخشد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و هشتاد و نهم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت پس از آن شیخ را بیماری افزون گشته بمرد آنجوان او را غسل داده کفن کرد و در نزد یارانش بخاک سپرد و در آن مکان تنها نشست و در کار شیوخ بفکرت اندر بود روزی از روزها سخنان شیخ و سپردن او به نگشودن در بخاطرش برسید قصد گشودن آندر کرده در حال بر خاست و بدانسوی رفت و جستجو همی کرد تا اینکه دریچه ای دید که عنکبوت بر او آشیانه نهاده و چهار قفل بولاد بر اوست چون آن جوان در را بدید از ترساندن شیخش یاد آمد و از آنجا باز گشت ولی در گشودن دریچه با خویشتن مجادله میکرد و خود را از گشودن در باز میداشت تا هفت روز بدین منوال گذشت در روز هشتم نفس بروچیره گشته گفت ناچار باید این در بگشایم آنگاه بر خاسته قفلها بشکست و در بگشود دهلیزی تنک بدید سه ساعت در آن دهلیز همیرفت تا اینکه بکنار نهری بزرگ رسید و در کنار نهر همی رفت و بچپ و راست خود همی دوید که ناگاه عقابی بزرگ از هوا فرود آمده جوان را بچنگال گرفت و بهوا همی پرید تا در میان دریا بجزیره ای رسید و جوانرا در آن جزیره افکنده باز گشت آنجوان در کار خود حیران بود و نمیدانست که بکدام سوی رود و شبانروز در آن جزیره بسر میبرد روزی از روزها نشسته بود ناگاه بادبان کشتی در میان دریا نمودار شد چنانکه ستاره در آسمان بنماید پس جوان را خاطر بر آن کشتی متعلق شد که شاید نجاتش در آن کشتی باشد و چشم بدان کشتی دوخته بود تا اینکه کشتی بنزدیک او برسید چون نزدیک شد زورقی از عاج و آبنوس اندوده بدید و در آن زورق ده تن کنیز کان ماه روی بودند چون کنیزکان را نظر بدان جوان افتاد از زورق بدر آمده دست او را ببوسیدند و باو گفتند تو پادشاه مادها هستی پس از آن کنیزکی آفتاب لقا پیش آمد و دستارچه حریر که خلعتی ملوکانه و تاجی زرین و مرصع بگونه گونه یاقوتهای قیمتی بود بیاورد و بر آن جوان بپوشاند و او را بروی دست برداشته بزورق اندر بگذاشتند پس از آن بادبان گشوده در لجه های دریا همی رفتند جوان گفته است که چون من با ایشان برفتم گمان کردم که خواب همی بینم و نمیدانستم که مرا بکجا میبرند چون بساحل نزدیک شدند دیدم که بیابان از لشکر پر شد که شماره ایشان جز خدا کس نمیدانست آنگاه پنج اسب داغ کرده بازینهای زرین مرصع پیش آوردند من یکی از پنج اسب گرفته سوار شدم و چهار دیگر مرا جنیبت بودند پس چون من سوار شدم علمها بر سر من بگشودند و طبلها بزدند و لشگریان از چپ و راست صف کشیدند و من تردید داشتم که بخواب هستم یا به بیداری و بدینسان همیرفتیم ولی من آنموکب را باور نمی کردم و گمان من این بود که اضغاث احلامست تا اینکه بمرغزاری سبز و خرم برسیدم که در آنجا قصرها و باغها و درختان و چشمهای روان و مرغهای نغمه سنج بودند که خدای یگانه را تسبیح همی کردند که ناگاه لشگری از میان قصرها و باغها مانند سیلی که از فراز بزیر آید پدید شدند و آن مرغزار از سپاه پر گشت چون بمن نزدیک شدند لشکریان بایستادند و ملک ایشان تنها سواره بود چند تن از خاصان در پیش او پیاده بیامدند چون ملک بجوان نزدیک شد از اسب فرود آمد چون جوان دید که ملک از اسب فرود آمد او نیز از اسب فرود آمد یکدیگر را سلام داده بر اسبها سوار شدند ملک با جوان گفت با من بیا که مهمان منی پس جوان با او روان گشته حدیث همی کردند لشگریان از چپ و راست ایشان همی رفتند تا بقصر ملک برسیدند پس از آن فرود آمده جملگی بقصر اندر شدند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و نودم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت ملک دست آنجوان گرفته بقصر اندر شدند و ملک او را بکرسی زرین نشانده خود در نزد او بنشست آنگاه نقاب از رخ برکشید دخترکی بود آفتاب روی چون جوان او را بدید در حسن و جمال او خیره ماند ملکه با جوان گفت ای ملک بدانکه من ملکه این زمینم و همه این لشگریان از سواره و پیاده که تو ایشان را دیدی زنان بودند مردی در میان ایشان نبود و در نزد ما مردان زراعت و حراثت میکنند و بعمارت زمینها و شهرها مشغول میشوند و خداوندان کسب و حرفتند و اما زنان حاکمان و خداوندان مناصب هستند جوانرا از این سخن عجب آمد و ایشان در حدیث بودید که وزیر در آمد و او پیرزنی بود با حشمت و خداوند هیبت ملکه با او گفت ایوزیر قاضی و شهود حاضر آور در حال عجوز برفت و ملکه رو بجوان آورده با او منادمت میکرد بخنان نرم و لطیف بیم و وحشت او میبرد پس از آن باو گفت آیا راضی هستی که من زن تو باشم در حال جوان بر پای خاسته پیش ملکه زمین ببوسید و با ملکه گفت یا سیدتی من از این خادمانی که خدمت تو میکنند کمترم چگونه شابسته همسری تو خواهم بود ملکه با او گفت اینخادمان و لشگریان که دیدی با مال و ذخیره ها از آن تو خواهند آنگاه ملکه بدری بسته اشارت کرده گفت هر چه مراهست تصرف کن مگر این در را باز ممکن که اگر این در بازکنی پشیمان شوی و پشیمانی سودی ندهد و ملکه را هنوز سخن بانجام نرسیده بود که وزیر ملکه قاضی شهود حاضر آورد و همه ایشان عجوزکان و سپید موی بودند چون ایشان در نزد ملکه حاضر شدند ملکه ایشانرا ببستن کابین فرمود ایشان ملکه را بآنجوان تزویج کردند آنگاه ملکه و لیمه ها بداد و خوانها بنهاد پس از آن جوان با ملکه در آمیخت و بکارت از و بر داشت و هفت سال با او در لذیذترین عیشها و گواراترین نعمتها بسر برد تا اینکه روزی از روزها گشودن دری که ملکه او را از او منع کرده بود بخاطرش آمد و با خود گفت اگر در آنجا ذخیرهای بزرگ و بهتر از آنچه من دیده ام نمی بود ملکه مرا از گشودن آن منع نمیکرد در حال برخاسته در بگشود ناگاه همان عقاب که جوانرا از ساحل دریا گرفته بجزیره در افکنده بود پدید شد چون عقاب را بدانجوان نظر افتاد باو گفت نفرین بر آن کسی که هرگز پس از این روی شادی نخواهد دید چون جوان او را بدید و سخن او را بشنید از او بگریخت و عقاب از پی او بشتابید و او را ربوده بر هوا بپرید و ساعتی نگذشت که او را در همان مکان نخست که از آن مکانش ربوده بود بگذاشت و ازو غایب شد پس جوان در آنمکان بنشست و آنچه از نعمت و عزت و فرمانروائی دیده بود بخاطر آورده بگریست و بنالید و در کنار آندریا که پرنده او را در آنجا گذاشته بود مدت دو ماه مکث کرد و او را آرزو این بود که بسوی زن خود بازگردد که نا گاه شبی از شبها آنجوان بیدار و محزون در کار خود بفکرت اندر بود که گوینده ای بآواز بلند ندا در داد و این مقالت همی گفت که چه لذتهای بزرگ از تو فوت شد هیهات هیهات دیگر بآن لذتها نخواهی رسید چون جوان این ندا بشنید از لقاء ملکه و از بازگشتن بآن نعمتهای بزرگ نومید شد آنگاه بخانه ای که مشایخ در آنجا بودند در آمد و دانست که بایشان نیز همین ماجری رفته و سبب گریه ایشان همین بوده است پس آنجوان پیوسته میگریست و نوحه میزد و خوردن و نوشیدن و خندیدن ترک کرد تا وقتیکه بمرد و در پهلوی مشایخ بزیر خاک شد تو نیز ایملک بدانکه شتاب کردن پسندیده نیست و پشیمانی همی آورد و من این پند بتو گفتم دیگر خود دانی و السلم چون ملک آنسخن بشنید پند گرفته موعظت بپذیرفت و از کشتن پسر خود بازگشت چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب پا نصدو نود و یکم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت چون روز ششم برآمد کنیزک در پیشگاه ملک حاضر گشت و کاردی بر کشیده در دست داشت و گفت ایمالک بدانکه اگر شکایت من قبول نکنی وحق من از پسر ستمکارت نگیری و سخنان وزرای خود را که زنانرا بحیلت و خدیعت نسبت میدهند بنیوشی باین کارد خود را بکشم و من اکنون از حکایت ملک زاده که با زن بازرگان خلوت کرده بتو بنمایم که مردانرا مکر و حیلت بیش از زنا نست ملک گفت ماجرای ملک زاده با زن بازرگان چیست کنیزک گفت ایملک

(حکایت)

شنیده ام که بازرگانی غیور زنی داشت که در خوبی رشک ماه و حور بود و آن بازرگان از غایت غیرت بر آن زن بیم داشت و او را در شهرها جای نمیداد و در خارج شهر قصری بلند و محکم بنیان ساخته و درهای آهنین بر او نهاده بود هر وقت که بسوی شهر میرفت قفل بدر های قصر گذاشته کلید با خویشتن میبرد روزی از روزها بازرگان در شهر بود که پسر پادشاه آنشهر بقصد تفرج بخارج شهر درآمد و در آن فضا همی گشت که چشمش بر آن قصر افتاد در آنجا کنیز کی دید خوبروی که از منظره قصر همینگریست ملکزاده را چون چشم بروی افتاد در حسن و جمال او خیره ماند و بسته کمند او شد و همیخواست که راهی بدو پیدا کند میسر نمیشد آنگاه دوات و قلم خواسته شرح حالی نوشت و عشق خود را در آن نوشته آشکار کرد و نوشته را در پیکان تیری گذاشته بسوی قصر بینداخت آنماه روی چون رقعه بدید کنیز کی را بآوردن رقعه بفرمود کنیزک رقعه برداشته بدو داد چون خط میدانست رقعه بخواند و از مضمون آن که شرح شوق و عشق ملک زاده بود آگاه گشت جواب او را بدینسان نوشت که مرا بیش از تو شور عشق اندر سر است و میل و شوق بتو بیش از آنست که ترا با منست پس از آن بمنظره قصر آمده ملکزاده را بدید و رقعه بسوی او بینداخت چون ملکزاده او را بدید بپای قصر در آمد و باو گفت بند ابریشمین بلند فرو آویز که این کلید برو ببندم تا در نزد تو بماند زن خوبروی بندی ابریشمین بیاویخت ملکزاده کلید با و بسته خود بازگشت و از محبت آنزن شکایت بوزیر پدر نموده و ناشکیبائی خود بنمود و چاره ای بخواست وزیر گفت در این کار چه چاره کنم ملکزاده گفت مرا بصندوقی نهاده در نزد آن بازرگان بودیعت بسپار و چنان بنمای که صندوق از آن تست تا آنکه من کام خود از آن زن بردارم وزیر ملکزاده را بصندوق اندر کرده صندوق را در ببست و بازرگانرا بخواست چون بازرگان حاضر آمد بوسه بر دست وزیر داده گفت اگر وزیر را خدمتی باشد برو قیام نموده سعادتمند شوم وزیر گفت همی خواهم که این صندوق در نزد خود ببهترین مکانی بگذاری فی الفور بازرگان حمال خواسته صندوق را بقصر خویش برد و در خزانه بگذاشت و از قصر بیرون آمده از پی کار خود رفت زن بازرگان برخاسته بسوی صندوق بیامد با کلیدی که ملکزاده بدو سپرده بود صندوق بگشود جوانی چون قمر از صندوق بدر آمد زن بازرگان چون او را بدید جامهای فاخر خود بپوشید و ملکزاده بغرفه برده با او تا هفت روز در لهو و لعب و عیش و طرب بودند و هر وقت که بازرگان حاضر میشد زن بازرگان ملکزاده را در صندوق گذاشته صندوقرا در می بست چند روز از این ماجری بگذشت ملک از پسر جویان گشت وزیر بسرعت بمنزل بازرگان رفته صندوق از او بطلبید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و نود و دوم برآمد

گفت ایملک جوانبخت وزیر صندوق طلب کرد بازرگان بخلاف عادت بسوی قصر خود بیامد و همی شتافت چون در بکوفت زن دانست که شوهر اوست فی الفور ملکزاده را در صندوق بنهاد و از اضطرابی که داشت قفل را فراموش کرده آنگاه بازرگان با حمال بخانه در آمده خواستند که صندوق بردارند سر صندوق گشوده شد ملکزاده را بصندوق اندر بدیدند بازرگان چون او را بشناخت بیرون آمده نزد وزیر برفت و باو گفت تو بقصر اندر آی پسر پادشاه را خود ببر که دیگری نتواند ملکزاده را بدر آورد پس وزیر بقصر در آمد و ملکزاده را گرفته باز گشت و بازرگان زن خود را طلاق داده سوگند یاد کرد که هرگز زن نگیرد و نیز ایملک شنیده ام که

(حکایت)

مردی ظریف به بازار رفته دید غلامی را همیفروشند او را بخرید و بخانه آورده بزن خویشتن اش بسپرد غلامک دیرگاهی به خدمت قیام کرد روزی از روزها مرد بازن خود گفت فردا از بهر تفرج بباغ اندر شو چون غلامک این سخن بشنید همانشب طعام و شراب و نقل و میوۀ مهیا کرده روی بباغ گذاشت در سر راه خاتون طعام را در پای درختی و شراب را در پای درختی دیگر و نقل و میوه را در پای درختی دیگر پنهان کرد چون با مداد شد خواجه غلام را فرمود که با خاتون بسوی باغ رود آنگاه خاتون بیرون آمده سوار گشت و غلامک با او همیرفت تا اینکه بباغ برسیدند چون بباغ اندر شدند غرابی بانک برزد غلامک باو گفت ای غراب راست گفتی خاتون باو گفت غراب چه میگوید غلامک گفت ایخاتون میگوید که در زیر این درخت طعامی هست بیائید و طعام بخورید خاتون گفت ترا میبینم که زبان پرندگان میدانی غلامک گفت آری ای خاتون زبان پرندگان را دانم در حال خاتون پیش درخت رفته طعامی آماده یافت چون طعام بخوردند خاتون را بسی عجب آمد و چنان دانست که غلام زبان پرندگان میداند پس یتفرج مشغول بودند که غراب بانگی دیگر زد غلامک گفت ای غراب راست گفتی خاتون بغلام گفت غراب چه می گوید گفت ایخاتون میگوید که در زیر فلان درخت آبی سرد و صافست آنگاه خاتون با غلامک بسوی آندرخت رفته آب و شراب در یافتند خاتون را تعجب زیاده شد و رتبت غلام در نظر او افزون گشت و با غلام بباده گساری بنشست چون باده بنوشیدند بتفرج برخاستند آنگاه غراب بانک دیگر زد غلامک گفت آری ای غراب راست گفتی خاتون بغلامک گفت غراب چه میگوید غلام گفت ای خاتون همی گوید که در زیر فلان درخت نقل و میوه هست آنگاه بسوی آندرخت رفتند و نقل و میوه در آنجا یافتند از آن نقل و میوه بخوردند و در میان باغ همی رفتند تا اینکه غراب بار دیگر بانک برزد در حال غلام سنگی گرفته بدو بینداخت خاتون گفت از بهرچه او را بسنک زدی غلامک گفت ایخاتون سخنی میگوید که من آنرا با تو نیارم گفت خاتون گفت بگو و از من شرم مکن که میان من و تو بیگانگی نیست غلام گفت لا و الله نتوانم گفت خاتون گفت بگو پس از آن غلامک را سوگند داد غلام گفت ای خاتون غراب میگوید که با خاتون خود چنان کن که شوهرش با او همان کند چون خاتون این سخن بشنید بخندید چندانکه برپشت بیفتاد پس از آن بغلام گفت این کار کاریست آسان و در این کار با تو مخالفت نتوانم کرد آنگاه خاتون بپای یکی از درختان در آمد و آنجا را فرش گسترده غلام را ندا در داد که حاجت بر آورد ناگاه خواجه در آن مکان حاضر شد و بغلام گفت خاتون را چه روی داده که در زیر آندرخت افتاده و گریانست غلام گفت ایخواجه از فراز درخت بیفتاد و از مردنش چیزی نماند و خدایتعالی جان تازه باو عطا فرمود اکنون از بهر راحت در اینجا خسیده است آنزن شوهر را در نزد خود بدید برخاسته رنجوری و بیماری آشکار میکرد و میگفت آه از پهلوی من و وای بر کمر من ای دوستان بیائید که از هلاکم چیزی نمانده بود شوهر از دیدن حالت او مبهوت شد و غلامرا ندا در داد و باو گفت از برای خاتون اسب بیاور چون اسب آوردند شوهرش رکاب اسب بگرفت و غلام رکاب دیگر گرفته سوارش میکردند و میگفتند خدا ترا عافیت دهد و بلاها از تو بگرداند کنیزک چون سخن بدین مقام رسانید گفت ایملک این از جمله مکرهای مردانست مبادا وزرای تو ترا از گرفتن حق من باز دارند پس از آن بگریست چون ملک گریستن او بدید و سخنان او بشنید بکشتن پسر خود بفرمود آنگاه وزیر ششم در آمد و زمین ببوسید ملک را دعا کرد و باو گفت ای ملک من پند گوی توام و از مهربانی تو را اشارت میکنم که در کار پسر صبر کن چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصدو نود و سیم برآمد

گفت ایملک جوانبخت وزیر ششم گفت در کار پسر خویش صبر کن که باطل بتاریکی ماند و حق تاریکی باطل را ببرد و بدانکه مکر زنان بزرگست و خدایتعالی در کتاب عزیز خود فرموده ان کید کن عظیم شنیده ام که زنی با خداوندان دولت حیلتی و خدیمتی ساخت که پیش ازو کسی هرگز چنان حیلت نکرده و بدانسان نیرنک بکار نبرده است ملک گفت چگونه بوده است آنحکایت، وزیر گفت ایملک

(حکایت)

زنی از دختران بازرگانان شوهری داشت که بسیار سفر میکرد وقتی شوهر او بشهرهای دور سفر کرد و ایام غیبت دیر کشید زن او را شهوت غالب آمد به پسری ظریف و خوبروی عاشق شد که هر دو یکدیگر را بسیار دوست میداشتند و در پاره ای از روز ها آن پسر با مردی منازعت کرد آنمرد شکایت نزد والی برد و والی پسر را بزندان در افکند چون زن بازرگان از حادثه پسر باخبر شد جهان بچشمش تار گشت برخاسته جامه فاخر بپوشید و نزد والی رفته او را سلام کرد و رقعه ای باو داد که مضمون رقعه این بود که پسری که تو او را در زندان کرده ای برادر منست که با مردی منازعت کرده و گواهان که بر او گواهی داده اند گواهی دروغ دادند و او در زندان تو مظلوم است و من جز او کسی ندارم که بکارهای من قیام کند اکنون مسئلت من اینست که او را از زندان رها کنی والی رقعه همی خواند و آنماه روی را همی دید تا اینکه غمزۀ آن پری روی دل از والی ببرد و باو گفت بمنزل من درون شو تا من برادر ترا حاضر آورم و بتو تسلیم کنم زن بازرگان گفت ایها الوالی من غریبم جز خدایتعالی کسی ندارم و بمنزل هیچ کس داخل شدن بتوانم والی گفت من آن پسر رها نکنم مگر وقتی که بمنزل در آئی و حاجت من برآوری زن بازرگان بوالی گفت اگر قصد تو اینست باید در منزل من حاضر شوی و تمامت روز را در آنجا بنشینی و بخسبی و راحت کنی والی از منزل او بپرسید زن بازرگان منزل بدو سراغ داده از نزد او بدر آمد و بخانه قاضی آنشهر رفت و باو گفت یا سیدالقاضی در کار من نظر کن که پاداش تو با خدایتعالی است قاضی با و گفت ترا چه رسیده گفت یا سیدی مرا برادریست که جز او کس ندارم در حق او گواهی بدروغ داده اند که او ظالمست والی بدین سبب او را در زندان کرده از تو همی خواهم که در نزد والی از و شفاعتی کنی چون قاضی را بدو نظر افتاد عاشق جمالش شد و باو گفت باندرون شو و در نزد کنیزکان من بنشین تا من رسول پیش والی بفرستم و برادر ترا خلاص کنم هرگاه میدانستم که والی از او چند درم میخواهد من غرامت او را میکشیدم که سخن گفتن تو مرا بسی خوش آمد زن بازرگان گفت ایها القاضی چون چنین کارها کنی نباید دیگران را ملامت گوئی قاضی گفت اگر بمنزل من در نیائی شفاعت نکنم برخیز از اینجا بیرون شو زن بازرگان گفت اگر ترا قصد همین است منزل من بهتر و مستورتر است و در اینجا داخل و خارج خادمان و کنیزکان هستند و من زنی هستم که اینکارها ندانم و لکن ضرورت مرا محتاج کرده پس قاضی باو گفت منزل تو کجاست زن گفت در فلان مکان است و همانروز که از والی وعده خواسته بود از قاضی نیز وعده بخواست پس از آن بیرون آمده نزد وزیر رفت و قصۀ خود برو خواند و شکایت با و باز گفت وزیر او را بخویشتن دعوت کرد و با و گفت اگر حاجت من برآوری برادر ترا رها کنم زن گفت اگر قصد داری باید در منزل من باشی که آنجا از برای من و تو بهتر است وزیر باو گفت منزل تو کجاست زن گفت فلان مکانست پس وزیر را نیز بهمان روز که دیگران را گفته بود دعوت کرد و از آنجا بیرون آمده نزد ملک آن شهر رفت و قصۀ خود را برو خواند و رهائی برادر تمنا کرد ملک باو گفت چه کس در زندانش کرده زن گفت ایملک والی او را در زندان کرده پس چون ملک نیز مفتون غنج و دلال او شد آنگاه با و گفت که با من بقصر اندر آی تا بسوی والی بفرستم که برادر ترا خلاص کندزن گفت ایملک اینکار بر تو آسانست من خلاف حکم نیارم کرد و مرا غایت سعادتمندی و بلندی اقبالست که ملک بچون منی میل کند و لکن ملک اگر مرا بقدوم مبارک خود بنوازد مرا فرق به فرقدان خواهد رسید چنانچه شاعر گفته

  فرشته رشک برد بر جمال مجلس ما گر التفات کند چون تو مجلس آرائی  

ملک باو گفت ما با تو مخالفت نکنیم ملک را نیز بروز میعاد دعوت کرد و منزل خود باو شناسانید چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و نود و چهارم برآمد

گفت ایملک جوانبخت آنزن ملک را بروزی که وزیر و قاضی و والی را دعوت کرده بود دعوت کرد و منزل بدو شناسانید در حال از نزد ملک بیرون آمده پیش مرد نجار رفت و بدو گفت همیخواهم که صندوق چهار طبقه بسازی که طبقات آن بر روی یکدیگر باشند و هر طبقه دری داشته باشد جداگانه نجار گفت سمعاً وطاعة آنزن گفت مزد تو چند است نجار گفت چهار دینار مزد منست و اگر مرا کامی بخشی و از وصل خویشتنم بنوازی مزد من همانست و چیز دیگر نستانم زن گفت اگر چنین است صندوقرا پنج طبقه بساز نجار گفت حبا وکرامة پس نجار را بروز میعاد دعوت کرده گفت فلان روز بیا و صندوق بیاور نجار گفت ای خاتون بنشین و همینساعت صندون بگیر من خود بروز موعود خواهم آمدن زن بنشست تا آنکه صندوقی پنج طبقه از نجار گرفته بمنزل خود بازگشت و صندو ق را در غرفه گذاشته چهار جامه برداشت و بسوی صباغ رفت و هر یکی را جداگانه رنگ کرد آنگاه بآماده کردن طعام و شراب نقل و میوه و ریحان بپرداخت چون روز میعاد شد برخاسته جامه فاخر بپوشید و خویشتن را بیاراست و عطر بسائید و عود بسوخت و فرشهای زیبا بگسترانید و بانتظار نشسته بود که قاضی زودتر از جماعت در آمد چون زن او را بدید بر پای خواسته آستین او را بگرفت و بر مسندش بنشاند و ملاعبت آغاز کرد قاضی قصد کرد که از او تمتع برگیرد زن گفت یاسیدی جامه بکن و دستار بیکسو نه و این پیراهن زرد بپوش و این مقنعه بر سر گیر تا طعام و شراب بخوریم پس از آن حاجت خود بر آور آنگاه جامه و دستار بر کنده پیراهن و مقنعه بپوشید و همیخواست بخوردن و نوشیدن بنشیند که ناگاه در کوفته شد قاضی باو گفت این کیست که در همی کوبد گفت ایها القاضی این شوهر منست قاضی گفت اکنون چه باید کرد و من بکجا روم زن گفت بیم مدار که من ترا باین صندوق اندر کنم قاضی گفت هر آنچه خواهی بکن در حال زن برخاسته آستین قاضی بگرفت و در طبقه سفلی صندوق بنهاد و در او را محکم ببست و از خانه بدر آمده در بگشود والی را دریافت او را سلام داده زمین ببوسید و دست او را گرفته بمجلس اندر آورد و باو گفت ایها الوالی خانه خانه تست و من از کنیزان توام تو در تمامت امروز نزد من خواهی بود اکنون جامه خویشتن بکن واین جامه سرخ در بر کن که جامۀ خواب همین است پس جامه والی گرفته آن جامه سرخ بدو بپوشانید و کهنه بر سر او ببست و در خوابگاهش بنشانید و بملاعبت پیوستند والی دست بسوی او دراز کرد که تمتع ازو بگیرد زن گفت یا مولینا امروز روز تست کسی با تو شریک نخواهد بود ولی از فضل و احسان خویش ورقه ای در رهائی برادرم بنویس تا خاطرم آسوده شود والی گفت علی الراس والعین در حال کتابی به زندان بان بدین مضمون بنوشت که در حین وصول اینکتاب بدون مهلت و تأخیر فلانرا از زندان رها کن و عذر مگو پس از آن کتاب را مهر کرده بزن بازرگان بداد و بملاعبت بپرداخت ناگاه در بکوفتند والی پرسید این کیست زن جواب داد شوهر منست والی پرسید چه باید کرد و بکجاروم زن جواب داد بدین صندون اندر شو تا من او را بازگردانم و بسوی تو بازگردم والی سخن او بپذیرفت آنگاه زن بازرگان او را در طبقه دوم صندوق بنهاد و در او را قفل زد و قاضی سخنان ایشانرا از آغاز تا انجام گوش همیداد پس زن بسوی در شد چون در بگشود وزیر را در پشت در ایستاده دید در پیش او زمین ببوسید و بخانه اندر آورده بخدمتش قیام نمود و گفت یا مولانا مارا بقدوم خویش مشرف ساختی و کنیزک خود را بنواختی خدایتعالی این طلعت مبارک از ما نگیرد پس وزیر را در خوابگاه نشانده باو گفت جامۀ خویشتن بکن و دستار بیکسو نه و این جامة سبک در برکن در حال وزیر جامه بکند و دستار برداشت و پیراهن کبود در بر کرد زن پرسید ایها الوزیر جامهای جامه وزارت بود جامۀ منادمت و خواب همینست چون وزیر به آن هیئت در خوابگاه بنشست زن با او بملاعبت مشغول شداوهمی خواست که تمتع از او بر گیرد ناگاه در را بکوفتند وزیر پرسید این کیست زن جواب داد شوهرهنست وزیر پرسید تدبیر چیست زن جواب دادای وزیر بر خیز و بدین صندوق اندر شو تا من او را باز گردانم و به سوی تو باز گردم و هیچ گونه بیم به دل راه مده پس او را در طبقه سیمین صندوق نهاده و در بروی او ببست و بیرون آمده در بگشود ناگاه ملک در آمد زن بازرگان سه بار زمین ببوسید و او را بغرفه اندر آورده و در صدر مکانش جای داد و گفت ایملک اگر دنیا با آنچه در اوست بمن روی دادی برابر یک قدم که بسوی من برداشته نمیشد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و نود و پنجم برآمد

گفت ایملک جوانبخت چون ملک در مقام خویشتن بنشست زن گفت اگر اجازت دهی یک سخنی بگویم ملک گفت هر چه خواهی بگو زن گفت ایملک جامۀ سلطنت بکن و جامه ملاعبت در برکن ملک جامه ای که با هزار دینار مساوی بود بکند و جامه کهنی که ده درم قیمت داشت بپوشید آنگاه بازن به ملاعبت و مؤانست مشغول گشت و جماعتی که در صندوق بودند سخنان ایشان میشنیدند و هر چه روی میداد میدانستند ولی کسی یارای سخن گفتن نداشت پس ملک دست در گردن او کرده خواست که با او در آمیزد زن گفت ایملک همۀ این روز بطلعت مبارک نو خرسند خواهم شد و این کار فوت نخواهد شد ساعتی صبر کن پس ایشان در سخن بودند که در خانه بکوفتند ملک پرسید این کیست زن جوابداد شوی منست ملک گفت او را بخوشی از ما باز گردان و گرنه خود بیرون آمده بناخوشی بگردانمش زن جواب داد ایملک بازگشتن او بناخوشی لایق نیست تو صبر کن تا من او را چنانکه میدانم بازگردانم ملک پرسید من چه کار کنم و بکجا روم زن دست ملک گرفته در طبقه چهارمین صندوق بگذاشت و در او را ببست پس از آن بدر آمده در بگشود دید که نجار است چون نجار را چشم بر آن زن افتاد او را سلام کرد و بخانه اندر آمد زن از او پرسید طبقهای صندوق را چرا بدینسان تنک ساخته نجار جوابداد ایخاتون چگونه ساخته ام زن گفت این طبقه پنجمین بسی تنک است نجار جوابداد ایخاتون وسیع است زن گفت تو بآن طبقه درون شو تا تنگی و گشادی او را بدانی که او گنجایش ترا ندارد نجار جوابداد ایخاتون جز من چهار تن دیگر درین طبقه همی گنجد پس نجار داخل طبقه پنجم شد زن بازرگان در صندوق بپوشانید و قفلی محکم برو بنهاد در حال برخاسته نوشته والی را برداشته و بسوی زندانبان روان شد چون زندانبان نوشته بدید او را خواند مضمون بدانست و جوانی را که معشوق زن بازرگان بود از زندان رها کرد زن بازرگان هر آنچه کرده بود با معشوق خود باز گفت آنجوان گفت اکنون چه خواهیم کرد زن گفت بشهر دیگر رویم که پس از چنین کاری که از من سرزده در این شهر اقامت نتوان کرد آنگاه هر چه داشتند باشتران بسته همان ساعت از شهر بسوی شهر دیگر سفر کردند و اما آنجماعت سه روز بی خواب و خور در طبقهای صندوق بماندند آنگاه وزیر گفت نفرین خدا برین زن باد که جز ملک همه بزرگان دولترا جمع آورده ملک گفت خاموش باش که نخستین کسی را که این روسبی بدام افکنده منم چون نجار سخنان ایشان بشنید گفت گناه من چه بود که من این صندوق بچهار دینار زر ساخته بودم چون بگرفتن مزد آمدم بحیلت مرا برین طبقه داخل کرده در صندوق ببست پس آن پنج تن با یکدیگر حدیث می۔ کردند و ملک را تسلی میدادند و دلگیری و اندوه ازو همی بردند که همسایهای آنخانه بیامدند و آنجا را خالی یافتند و با یکدیگر گفتند که همسایه ما زن فلان بازرگان دیروز در این خانه بود و اکنون از این مکان آواز کسی بر نمیاید بیائید تا این در ها بشکنیم و حقیقت کار معلوم کنیم که مبادا والی و ملک از این ماجری آگاه گشته ما را در زندان کنند پس ایشان در ها بشکستند و بخانه اندر شدند صندوقی چوبین در آنجا یافتند که در میان آن تنی چند از گرسنگی و تشنگی نالان بودند یکی از همسایگان پرسید آیا بصندوق اندر جنیان هستند یکی دیگر گفت هیزم جمع آورده این صندوق بسوزانیم در حال قاضی فریاد زد که مکنید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و نود و ششم برآمد

گفت ایملک جوانبخت قاضی بانک بر ایشان زد و گفت چنین کار مکنید ایشان بیکدیگر گفتند شک نیست که اینها جنیان هستند و لکن گاهی جنیان بصورت آدمیان در آیند و مانند ایشان سخن گویند چون قاضی سخن ایشان بشنید از قرآن مجید آیتی بر خواند و همسایگان را ندا در داده گفت بصندوق نزدیک شوید چون نزدیک شدند قاضی بایشان گفت من فلانم شما فلانید و ما در اینجا جمعی هستیم همسایگان گفتند شما را بدین مکان که آورد قاضی قصه برایشان خواند آنگاه ایشان نجار حاضر آورده صندوق بگشودند و قاضی و والی و وزیر و ملک و نجار را از صندوق بدر آوردند و هر یکی را جامه برنگ دیگر در بر بود بیکدیگر نظاره کرده همی خندیدند چون از زن بازرگان جویان شدند اثری ازو نیافتند دیدند که همه چیز خانه را با جامهای ایشان گرفته و رفته است آنگاه حاضران از برای ایشان جامه بیاوردند و ایشان جامه پوشیده شبانگاه بخانۀ خویشتن رفتند تو اکنون ایملک نظر کن که آنزن با جماعت چگونه نیرنک کرده ای ملک من این حکایت گفتم تا مکر زنان بر تو آشکار شود که سخنان ایشان ننیوشی و پسر خود را که پاره دلت است نکشی و نام خود را از صفحه روزگار محو نکنی چون وزیر سخن باینجا رسانید ملک پند او پذیرفت و از کشتن پسر خود باز گشت چون روز هفتم بر آمد کنیزک فریاد زنان در پیش ملک حاضر شد و آتش بزرک بیفروخت و گفت ایملک اگر بانصاف داوری نکنی خویشتن باین آتش در فکنم که از زندگی سیر گشته ام و اکنون که میخواستم بآستان ملک حاضر شوم وصیتهای خود بگذاشتم و مال بمسکینان بذل کردم و تن بمرک بنهادم ولی اگر تو داد من ندهی پشیمان خواهی شد چنانکه پادشاهی از آزردن زنی نیکو کار پشیمان شد ملک پرسید چگونه بوده است حکایت کنیزک جواب داد ایملک

(حکایت)

شنیده ام زنی پرهیز کار پیوسته پرستش پروردگار میکرد گاهی نیز بقصر ملکی از ملوک میرفت که از دم قدمش متبرک میشدند و از انفاس قدسیه اش ذخیره ها میاندوختند روزی بعادت معهود بهمان قصر در آمد و در پهلوی زن ملک بنشست زن ملک عقدی که هزار دینار قیمت داشت بدو داه گفت ای فلانه این را نگاه دار تا من بگرمابه رفته بیرون آیم زن پرهیز کار عقد گرفته در منزل ملکه بنشست ملکه بگرمابه ای که در قصر بود برفت و آنزین عقد در سجاده پیش گذاشته خود بنماز برخاسته نماز همی کرد که پرنده ای آمده آن عقد بربود و در یکی از شکافهای قصر بگذاشت و آنزن بر آن آگاه نشد چون زن ملک از گرما به بدر آم عقد بخواست آنزن عقد برجا نیافت و جستجو کرد اثری از و پدید نشد بزن ملک گفت ای دختر بخدا سوگند که هیچکس بدین مکان نیامد و من عقد را گرفته در پیش سجاده گذاشته بودم نمیدانم کسی از خادمان او را دیده مرا غافل کرده برداشته است یا نه غیبت را جز خدایتعالی کس نمیداند چون این خبر بملک رسید زن خود را فرمود که آن پرهیز کار بی گناه را بیازارد و داغش بنهد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و نود و هفتم برآمد

گفت ایملک جوانبخت ملکه آنزن پرهیز کار را با گونه گونه آزارها بیازرد و آن پاک فطرت بچیزی اعتراف نکرد و بکسی تهمت نبست پس از آن ملک فرمود که او را بزندان اندر کردند و قیدها بر دست و پایش بگذاشتند پس از آن ملک روزی در میان قصر با زن خود نشسته بود که چشمش بپرنده ای افتاد که آنعقد را از شکاف دیوار همی کشید در حال ملک بانک بکنیز کان زد کنیز کان عقد از پرنده باز گرفتند آنگاه ملک دانست که آنزن مظلومه بوده از کرده خود پشیمان شد و بحاضر آوردنش بفرمود چون حاضر آوردند ملک سر او ببوسید و معذرت خواست و مالی بسیار باو داد آن بی گناه از دنیا گذشته مال نگرفت و از نزد ملک دل آزرده بیرون رفت و سو گند یاد کرد که تازنده است بمنزل کسی قدم ننهد و در کوهها و بیابانها بسر برد و همچنان میکرد تا اینکه بمرد و نیز ایملک از مکر و کید مردان شنیده ام که (حکایت)

دختری از دختران ملموک در نیکوئی و خوبروئی نظیر و مانند نداشت و میگفت که در اینزمان چون من لعبتی نیست و پادشاه زادگان از هر ولایت او را خواستگاری میکردند او دعوت هیچ کدام از ایشان اجابت نمیکرد و میگفت کس مرا تزویج نتواند کردم مگر اینکه در میدان جنگ بر من چیره شود اگر کسی بر من غلبه کند من از روی میل او را شوی خود گیرم و اگر من بر او غلبه کنم اسب و سلاح او گرفته بر جبینش بنویسم که این آزاد کرده فلانه دختر است القصه پسران پادشاهان از هر سوی میآمدند ولی آندختر ایشان را غلبه میکرد و اسلحه ایشان گرفته داغ بر جبین ایشان می نهاد تا اینکه ملک زاده ای از ملکزادگان عجم که بهرام نام داشت آوازه حسن آن قمر منظر بشنید ذخیرههای ملوکانه و مالی بسیار و سپاهی انبوه برداشته بقصد آن دخترک روان شد چون بشهر پدر او رسید هدیتی گران مایه بپدر او بفرستاد پس از آن وزیر خود را بخواستگاری دختر او روان کرد ملک بپاسخ جوابداد ایفرزند دختر من بفرمان من نیست و او قسم یاد کرده که شوی خود نگیرد مگر کسی را که در میدان جنک بر او چیره شود ملکزاده جوابداد من نیز این دانسته از شهر خود بیرون آمده ام ملک گفت چون چنین است فردا با او ملاقات خواهی کرد چون فردا شد ملک نزد دختر فرستاد و او را جواز میدان بداد در حال دختر ملک جنک را آماده گشت و سلاح بپوشیده بمیدان در آمد و ملکزاده نیز بقصد جنک بیرون شتافت مردمان چون این بشنیدند از دور و نزدیک گروه گروه بدیشان گرد آمدند ملکه را دیدند که لباس جنگ پوشیده و نقاب بر رخ افکنده و ملکزاده نیز با اسلحه تمام بمبارزت او بر آمده پس ایشان بیکدیگر حمله کردند و دیر زمانی بمجادله مشغول شدند دختر ملک از ملکزاده شجاعتی مشاهده کرد که چنان دلیری از کسی ندیده بود و دانست که اگر حیلتی بکار نبرد ملکزاده برو چیره خواهد شد آنگاه از روی نیرنک نقاب از رخ بر کشید روئی چون آفتاب پدید شد ملکزاده را از دیدن او عقل برفت و قوتش نماند ملکه چون سستی او را بدید بر و حمله کرد و از خانه زینش بر بود و ملکزاده در دست او بسان گنجشکی بود که در چنگال باز اسیر شود و از غایت مدهوشی راه خلاصی نمیدانست پس ملکه اسب و سلاح و جامه او را بگرفت و بآتش علامتی جبینش نهاده رها کرد چون ملکزاده از بیخودی خلاص شد چند روزی از غایت اندوه بیخواب و خور بزیست و از عشق دخترک حالتش دگرگون گشت آنگاه خادمان خود را بسوی پدر بازگردانید و کتابی باو نوشت که امید باز گشتن از من مدار که یا کام بر آرم و یا بسختی جان دهم چون کتاب بملک برسید برآشفت از بهر پسر محزون شد و خواست که لشگر بیاری پسر بفرستد وزرا از آن قصد منعش کردند پس از آن ملک زاده کامیابی را حیلت آغاز کرد و خود را بصورت پیر سالخورده بر آورده بباغی که ملکه بسی روزها در آنباغ بسر میبرد در آمد و باغبان را سلام کرده باو گفت من مردی ام غریب از شهرهای دور آمده ام و از آغاز جوانی تا کنون کار من فلاحت و تربیت درختان و ازهار و ریاحین بود و هیچکس از این کارها چون من نیک نداند چون باغبان اینسخن بشنید فرحناک شد و او را بباغ اندر آورده زیر دستان خود را بفرمانبرداری او سپرد و ملکزاده در هیئت باغبان خدمت باغ و تربیت اشجار و ازهار و ریاحین همیکرد تا اینکه روزی از روزها خادمان را دید که بباغ اندر شدند و فرشها و ظرفها باستران باربسته بیاوردند ملکزاده سبب را جویان گشت گفتند دختر ملک همی خواهد که از بهر تفرج باین باغ در آید در حال ملکزاده بیرون رفته پاره ای زیورهای زرینه و مرصع که از شهر خود آورده بود برداشته بباغ آورد و در جایی نشسته آن زرینه ها در پیش خود فرو چید و اندامش همیلرزید و چنان مینمود که از غایب پیری و ناتوانی است چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و نود و هشتم برآمد

گفت ایملک جوانبخت پسر پادشاه عجم مینمود که از غایت پیری و ناتوانی لرزانست چون ساعتی بگذشت کنیز کان و دختر ملک چون ماه در میان ستارگان بباغ در آمدند و در باغ گشتند و میوها همی چیدند که مردی را دیدند در پای درختی نشسته چون باو نزدیک شدند دیدند سالخورده پیریست که از غایت پیری دست و پای او همی لرزد و زرینه ها و گوهر ها در پیش دارد چون اینحالت دیدند شگفت ماندند و از و پرسیدند که این ذخیره های ملوکانه از بهر چیست ملکزاده پیر نما بایشان گفت همی خواهم که باینها یکی از شما را تزویج کنم کنیزکان برو بخندیدند و باو گفتند اگر یکی از ما تزویج کنی چه خواهی کرد جواب داد یک بوسه از او بستانم و رها کنم دختر ملک اشارت بکنیزکی کرده باو گفت که این کنیزک را بتو دادم در حال ملکزاده لرزان لرزان بعصا تکیه کنان برخاسته آن کنیزک را ببوسید و آنچه در پیش خود فرو چیده بود بدو داد آنکنیزک فرحناک شد و کنیز کان برو بخندیدند و باز گشتند چون روز دیگر شد بباغ اندر آمدند و رو بسوی شیخ آوردند که در همان مکان نشسته زرینه و گوهر بیش از روز پیش دارد باو گفتند ای شیخ این زرینه ها را چه خواهی کرد جواب داد باینها مانند دیروز یکی از شما را تزویج خواهم کرد دختر ملک اشارت بکنیزکی کرده گفت آنکنیز کرا بتو تزویج کردم ملکزاده برخاسته او را ببوسید و آنچه در پیش داشت بدو داد ایشان بمنزلهای خویشتن باز گشتند چون دختر ملک دید که آنهمه زرینها و گوهرها بکنیزکان داد با خود گفت من بدین ذخیره ها سزاوار ترم و اگر او مرا ببوسد منقصتی بمن نخواهد رسید پس چون روز سیم شد دختر ملک بصورت کنیز کی تنها بدر آمده پیش شیخ رفت و باو گفت ای شیخ من دختر ملک هستم آیا میخواهی که مرا تزویج کنی ملک زاده گفت بجان منت دارم آنگاه گوهر های نیکو تر و گران قیمت تر بیرون آورده بدو داد و برخاست که او را ببوسد دختر ملک را گمان این بود که مرد پیری او را خواهد بوسید پس چون ملک زاده باو رسید او را سخت گرفته بر زمین زد و بکارت از و برداشت و باو گفت مرا می شناسی یانه ملکه گفت تو کیستی ملک زاده گفت من بهرام پادشاه زاده عجمم که از بهر تو صورت خود را دگرگون کردم و از مملکت و سلطنت خویش دوری گزیدم دختر پادشاه چون این بشنید از زمین برخاست و از حیلت آن پسر بحیرت اندر بود و از غایت شرمساری سخن نمیگفت و با خود گفت که اگر من اینرا بکشتن دهم سودی بمن ندارد و علاج این واقعه چیزی دیگر نخواهد بود بجز اینکه با او بگریزم و بشهر او روم پس در حال بازگشت و مال و ذخایر خود جمع آورد و رسولی نزد ملک زاده فرستاد و او را از قصد خود بیاگاهانید او نیز آماده گشته میان بستند که شبی با هم سفر کنند چون هنگام موعود رسید سوار گشته روان شدند و همۀ شب را برفتند هنوز روز نشده بود که مسافتی دور و دراز طی کردند و بدینسان همی رفتند تا نزدیک شهر پدر ملک زاده برسیدند و ملک را آگاه کردند ملک با لشکری بسیار بیرون آمده ایشان را ملاقات کرد و فرحناک شد و پس از روزی چند رسولی بنزد پدر دختر روانه کرده هدیتهای گرانمایه فرستاد و کتابی بدو نوشته او را آگاه کرد که دختر تو در نزد منست و جهیز خود همی خواهد چون فرستاده نزد او رسید و هدیتها بگذاشت ملک فرستاده را بسی بنواخت و از مضمون کتاب فرحناک شد و قاضی و شهود آورده دختر خویشتن ببهرام ملکزاده تزویج کرد و رسولا نرا خلعتها داده و جهیز دختر بسوی او فرستاد و ملکزاده عجم با دختر ملک در عیش و کامرانی بر میبردند تا اینکه مرگ ایشانرا از هم جدا کرد فسبحان من لا یموت کنیزک چون این حکایتها حدیث کرد گفت ایملک مکر و کید مردانرا نظر کن و حق من ضایع مگردان پس ملک بکشتن پسر خویش فرمان داد آنگاه وزیر هفتم به آستانة ملک حاضر گشته پایه تخت را بوسه داد و گفت ایملک چندان مهلت ده که من این یک پند با تو بگویم که هر کس در کاری صبر کند بتمنای خود برسد و هر که شتاب کند پشیمان شود ایملک این کنیزک نیرنک ساز از راه کید و مگر ترا بکاری بزرک همی دارد که همیخواهد که پسر ترا بکشتن داده آتش حسرت در دل تو بنهد و لکن ایملک من بنده که پرورده نعمت و احسانم ترا پند گوی مهربان هستم و از مکر زنان قصه ها دانم که جز من کسی نداند که از جملت آنها حدیث عجوز و بازرگانزاده است ملک گفته حدیث چگونه بوده وزیر گفت ایملک شنیده ام

(حکایت)

بازرگانی خداوند مال پسری داشت که در نزد او بسی عزیز بود روزی از روزها پسر با پدر گفت ای پدر مرا از تو تمنائی هست که خاطر من از و بگشاید پدر گفت ایفرزند تمنای تو چیست تا بجا آورم و اگر باید روشنی چشم خود بدهم ترا بمقصود خواهم رسانید پسر گفت همی خواهم که قدری مال بمن بدهی که با بازرگانان بشهر بغداد سفر کنم و قصر خلیفه را ببینم و دجله را تفرج نمایم که بازرگانزادگان صفت بغداد بسی گفته اند اکنون بدیدن آنجا مشتاقم پدر گفت ای فرزند بجدائی تو چگونه شکیبا توان بود پسر گفت من این سخن بتو گفتم و ناچار باید بسوی بغداد سفر کنم اگر بخوشی نباشد بناخوشی خواهم رفت که مرا در دل شوقیست که آنشوق بدر نمیشود مگر اینکه ببغداد برسم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و نود و نهم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت پسر بازرگان با پدر گفت ناچار باید ببغداد سفر کنم چون پدر دانست که او از سفر ناگزیر است از برای او سی هزار دینار بضاعت خریده او را با بازرگانان معتمد روانه کرد و آن پسر با بازرگانان همیرفتند تا بشهر بغداد برسیدند بازرگانزاده به بازار در آمد که خانه کرایه کند در راه گذر خانه ای دید بزرک و نیکو که زمین او را گونه گونه رخام گسترده و سقفهای غرفها را به لاجورد و آب زر نقش کرده اند از دربانان مقدار اجرت خانه باز پرسید گفتند اجرت خانه در هر ماهی ده دینار است بازرگانزاده گفت راست همیگوئید یا مرا استهزا میکنید گفتند بخدا سوگند جز براستی سخن نگفتیم و لکن هر کس که در این خانه منزل کند یکهفته یا دو هفته بیشتر نخواهد کشید آن پسر سبب را جویان گشت در بانان گفتند ای پسر هر که در اینخانه نشیند یا بیمار شود یا بمیرد این خانه در نزد همه کس باین صفت معروف است و بدین سبب هیچ کس بنشستن این مکان اقدام نمی کند و اینستکه اجرت او بدینمقدار گشته چون پسر این مقالت بشنید او را غایت شگفت روی داد و باو گفت همانا در این خانه چیزی هست که سبب بیماری و مرک میگردد آنگاه از شر شیاطین و جنیان بخدای تعالی پناه برده بیم از دل بیکسو کرد و در آنخانه ساکن گشت و ببیع و شری بنشست چند روز برفت او را رنجی و بیماری روی نداد و از آن علامات که در بانان گفته بودند اثری پدید نشد تا اینکه روزی بدرخانه نشسته بودند که عجوزی بر او بگذشت که تسبیح و تقدیس همی کرد و سنک از سر راه مسلمانان بیکسو میانداخت چون پسر را بر در آن خانه نشسته دید تعجب کردو خیره خیره برو نظر کرد آن پسر گفت ای مادر مرا میشناسی و یا اینکه مرا بکسی مانند و شبیه کردی عجوز چون سخن او بشنید بسوی او رفته سلامش داد و با و گفت ای فرزند چند وقتست که در اینخانه نشسته ای گفت مدتیست عجوز گفت ای فرزند نه ترا میشناسم و نه کسی را مانند هستی ولکن مرا از این عجب آمد که جز تو هر کس در اینخانه نشست یا بمرد و یا رنجور بدرآمد ایفرزند مگر تو بفر از قصر نرفته و از منظره که در آنجاست نظر نکرده عجوز این بگفت و از پی کار خود برفت چون عجوز از آنجا دور گشت بازرگانزاده بفکرت فرو رفت و با خود گفت من تا اکنون بفزاز قصر نرفته ام و بمنظره ای که در آنجاست راه نبرده ام در حال برخاسته در اطراف خانه همیگشت تا اینکه در یکی از گوشهای خانه دری دید لطیف که عنکبوت بر او آشیانه بسته چون پسر او را بدید با خود گفت که آشیانه بستن عنکبوت علامت اینست که مرک بدرون این درست بقول خدایتعالی که فرموده است قل لن یصیبنا الا ما کتب الله لنا چنگ زده در بگشود از نردبانی که در آنجا بود فراز رفته به بالای قصر برسید و در آنجا منظره ای یافت از بهر راحت و تفرج در آن منظره بنشست بمکانی لطیف و نظیف نظر کرد در بالای آنمکان غرفه ای دید بلند که بتمامی بغداد مشرف بود در انغرفه دختر کی نشسته که بحور العین همی مانست چون چشمش بر آن دختر افتاد دلش طپیدن گرفت و عقلش برفت و به رنج ایوب و حزن یعقوب گرفتار شد و با خود گفت شاید که مرک و رنجوری ساکنان اینخانه را سبب همین دختر حور نژاد بوده است ایکاش میدانستم که من چگونه خلاص خواهم یافت که عقل من برفت و طاقتم نماند پس از آن از قصر بزیر آمده ساعتی در خانه بنشست و در کار خود بفکرت اندر شد قرار نتوانست گرفت برخاسته بیرون آمد و بر در خانه نشسته در کار خود حیران بود که ناگاه همان عجوز تسبیح گویان در رسید چون پسر او را دید بر پای خاسته سلامش داد و با و گفت ای مادر خدا ترا خیر دهاد که مرا بگشودن در اشارت کردی و منظره را بمن بنمودی که من در بگشودم و از منظره نگاه کرده چیزی دیدم که مرا مدهوش کرد و مرا اکنون گمان اینست که هلاک خواهم شد و میدانم که جز تو طبیبی ندارم عجوز چون این سخن بشنید بخندید و بجوان گفت انشا الله تعالی بر تو باکی نخواهد بود پسر چون این سخن از عجوز بشنید برخاسته بخانه اندر شد و فی الفور بازگشت یکصد دینار زر سرخ در آستین بیاورد و با عجوز گفت ای مادر اینها را بگیر و با من چنان کن که خواجگان با بندگان کنند و بزودی مرا دریاب که اگر بمیرم خون مرا در رستخیز از تو طلب کنند عجوز جواب داد حباً وکرامة ولی باید تو مرا یاری کنی تا بمقصود برسی بازرگان زاده گفت ای مادر هر چه گوئی همان کنم عجوز گفت ببازار حریریان شو و دکه ابوالفتح بن فیدام را باز پرس چون ترا به دکان او دلالت کنند او را سلام کرده بنشین و باو بگو از مقنعه های مطرز بطراز زرین که در نزد تو هست همیخواهم چون مقنعه بیرون آورد او را بقیمتی گران خریده بیاور من فردا در نزد تو حاضر شوم پس از آن عجوز بازگشت و آن پسر شب را بروز آورد چون بامداد شد هزار دینار در جیب گذاشته ببازار حریر فروشان رفت و از دکان ابوالفتح بن فیدام باز پرسید مردی از بازرگانان بسوی ابوالفتح دلالتش کرد چون بدکان رسید مردی با وقار نشسته یافت که خادمان و بندگان در پیش او ایستاده بودند آنگاه بازرگانزاده پیش رفته سلامش داد او نیز رد سلام کرد و بنشستن اشارتش کرد آن پسر در نزد او نشسته گفت ای بازرگان فلان مقنعه را که تو داری همی خواهم بازرگان غلامکی را بآوردن بقچه حریر بفرمود غلامک از صدر دکان بقچه ای بیاورد بازرگانان بقچه را گشوده مقنعه ای چند بدر آورد که پسر در خوبی آنها خیره ماند و بحیرت بدان مقنعه ها نگریست تا اینکه همان مقنعه را که عجوز سپرده بود در میان آنها بدید او را از بازرگان به پنجاه دینار زر سرخ خریده فرحناک شد و بخانه خود بازگشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب ششصدم برآمد

گفت ایملک جوانبخت بازرگانزاده بخانه خود باز گشت در حال عجوز از درآمد پسر چون او را دید بر پای خاسته مقنعه باو داد عجوز گفت آتش بیاور پسر آتش حاضر آورد گوشه مقنعه را بر آتش بسوزانید پس از آن مقنعه را بر داشته بسوی خانه ابوالفتح رفت چون بخانه او رسید در بکوفت دخترک پری پیکر بدر آمده در بگشود چون عجوز با مادر دخترک آشنایی داشت بد انسبب دختر او را میشناخت باو گفت ای مادر چه حاجت داری اگر با مادر من کار داری ساعتی پیش ازین بخانه خود رفته گفت ای دختر میدانم که مادرت اینجا نیست و من اکنون در نزد او بودم و بدینجا نیامدم مگر از بیم اینکه وقت نماز فوت شود همی خواهم که در نزد تو دست نماز بگیرم از آنکه میدانم تو نظیفی و منزلت پاکست پس دخترک او را جواز دخول داد عجوز بخانه اندر شد و او را سلام داده دعایش گفت پس از آن ابریق بر داشته بآ نخانه رفت و وضو گرفته به نماز ایستاد آنگاه بدخترک گفت ای دختر گمان من این است که این مکان خوب نباشد و خادمانی که پاک از نا پاک نشناسند پای بدین مکان نهاده باشند بدین سبب من نماز خود را شکستم و همی خواهم که جایی دیگر بمن بنمائی که در آنجا نماز گزارم دخترک دست او را گرفته بروی سجاده شوهر برد و در آنجا بداشت عجوز بنماز برخاسته بقیام و قعود و رکوع و سجود بپرداخت در آنهنگام دخترک را غافل کرده همان مقنعه را در زیر متکا بگذاشت نماز با نجام رسانیده دخترک را دعا گفت و از نزد او بیرون آمد چون هنگام شد بازرگان از بازار بیامد و خوردنی خورده دست بشست و تکیه بر وساده کرده بنشست آنگاه گوشۀ مقنعه را گرفته بیرون آورد و مقنعه را بشناخت و بدخترک گران بد برده او را ندا در داد و باو گفت این مقنعه از کجاست دخترک سوگندها یاد کرد که جز تو کسی نزد من نیامده بازرگان از بیم رسوائی سخن نگفت و آن دختر مخطیه نام داشت او را آواز داده گفت شنیدم که مادرت از درد دل رنجور گشته و همه زنان در نزد او جمع آمده اند و برو گریه میکنند تو نیز اکنون نزد مادر شو دختر در حال برخاسته بسوی مادر رفت او را تندرست یافت ساعتی نرفته بود که حمالان بیامدند و چیزهای دخترک را از خانه شوهر بیاوردند چون مادر دخترک این بدید گفت ای دختر میانه تو و شوهر چه روی داده دختر ماجری از او پوشیده داشت آنگاه مادرش بگریست و بر جدائی دختر از شوی خود محزون گشت پس از چند روز عجوز بسوی دخترک و مادر او بیامد و ایشانرا سلام داده شوقمندی بازنمود و گفت ایخواهر دختر ترا با شوهر چه در میان گذشته که شوهرش او را طلاق داده و کدام گناه از و سرزده که مستوجب چنین عقوبت گشته مادر دختر بعجوز گفت شاید شوهر او از برکت قدوم تو باو رجوع کند که تو پیوسته در قیام و صیام هستی آنگاه عجوز روی بدخترک آورده با و گفت ایدختر اندوهگین مباش که انشاء الله در همین روزها میانه تو و شوهرت جمع کنم پس از آن عجوز بیرون آمده نزد آن پسر رفت و باو گفت بزمی خوب بیارای که امشب دخترک را نزد تو خواهم آورد بازرگان زاده در حال برخاسته خوردنی و نوشیدنی و نقل و می و میوه حاضر آورده بانتظار بنشست و عجوز نزد مادردختر آمده باو گفت ایخواهر در نزد ما عیشی برپاست دختر خود با من بفرست تا تفرج کند و حزن و اندوهش برود پس از آن من خود چنانچه او را میبرم باز میگردانم مادر دختر برخاسته جامهای نیکو بر وی پوشانید و به بهترین زیورها بیاراست و با عجوز روانه اش کرد و خود در خانه با ایشان همیرفت و دخترک را مجوز همی سپرد و گفت ایخواهر دیر مکن و او را زودتر بازگردان مبادا کسی باین دختر نظر کند تو رتبت شوهر او را در نزد خلیفه میدانی پس عجوز او را همیبرد تا بمنزل بازرگان زاده اش برسانید و دختر کرا گمان این بود که آن خانه خانه عیش است چون بخانه اندر شد و بمجلس رسید چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب ششصد و یکم برآمد

گفت ایملک جوانبخت چون بمنزل برسید بازرگانزاده بسوی او برجسته او را در آغوش کشید و دست و پای او را بوسید دخترک از خوبروئی پسر مدهوش و در جمال او خیره بماند عجوز چون حالت دختر را مشاهده کرد باو گفت ای دختر بیم مدار و هراس مکن که من در نزد تو نشسته ام و ساعتی از تو جدا نخواهم شد و این پسر ترا لایق است و تو شایسته این پسری آنگاه دختر در غایت شرمساری بنشست و پیوسته بازرگانزاده با او ملاعبت میکرد و او را میخندانید و به اشعار و حکایات مشغولش میداشت تا اینکه دختر را دل بگشود و انبساطش روی داده خوردنی بخورد و نوشیدنی بنوشید چون از باده سرگرم شد عود گرفته همی زد ولی در جمال پسر حیران بود پسر چون اینحالت ازو بدید نخورده مست گردید آنگاه عجوز از نزد ایشان بیرون رفت و بامداد باز آمد و با دخترک خوش منظر گفت دوش بر تو چگونه گذشت گفت از فضل و احسان تو خوشوقت بودم عجوز گفت برخیز تا بنزد مادر شویم بازرگانزاده چون این سخن بشنید یکصد دینار زر به عجوز داده باو گفت این ماهرو را یک شب دیگر نیز در نزد من بگذار عجوز زرها گرفته نزد ایشان بدر آمد و در نزد مادر دختر رفته با و گفت دخترت ترا سلام میرساند و مادر عروس او را سوگند داد که امشب نیز در نزد عروس بسر برد مادر دختر جواب داد ایخواهر سلام مرا بدختر برسان و بگو که اگر از ماندن در آنمکان مسرور و خوشوقت هستی باکی نیست امشب را نیز در آنمکان بخسبد تا اینکه خاطرش خشنود شود و دلش بگشاید و هروقت که خود میخواهد بخانه باز گردد که من از ملالت او همیترسم الفرض عجوز با مادر دختر هر روز یک گونه حیلت میباخت تا اینکه هفت روز دختر را در آنجا نگاهداشت و همه روزه از پسر یکصد دینار زر میگرفت چون هفت روز بانجام رسید مادر دختر گفت ای خواهر همین ساعت دختر مرا بخانه بازگردان که مدت غیبتش دیر کشید و مرا خاطر بتشویش اندر است در حال عجوز خشمناک بیرون رفت در حالتیکه بازرگانزاده در خوابگاه خفته بود دختر را بیرون آورده نزد مادر رسانید مادر از لقای او فرحناک شد و باو گفت ای دختر دلم از برای تو در تشویش بود و بدان سبب با خواهر خویش بتندی سخن گفتم و او از من دل آزرده گشت دخترک با مادر گفت برخیز و دست و پای او را ببوس که درین چند روز او مرا بجای خدمتکار بود و اگر آنچه که گفتم نکنی دختر تو نخواهم بود فی الفور مادر دختر برخاسته دست و پای عجوز بوسید و اما بازرگانزاده چون از خواب مستی بیدار شد دخترک را بخوابگاه اندر نیافت و لکن از اینکه بکام خود رسیده مسرور و خوشوقت بود که ناگاه عجوز در آمد و او را سلام داده باو گفت ایفرزند کارهای مرا چگونه دیدی پسر گفت تدبیر تو نیکوست و حیلت تو تمام است پس عجوز گفت ایفرزند بیا تا آنچه فاسد کرده ایم باصلاح بیاوریم و این دختر را بشوهر خود رد کنیم که سبب طلاق او ما بوده ایم بازرگانزاده گفت هر چه گوئی همان کنم عجوز گفت بدکان همان بازرگان رفته در نزد او بنشین و من از آنجا خواهم گذشت چون مرا ببینی بسرعت برخیز و مرا گرفته دشنام ده و مرا بترسان و بسوی دکان کشیده مقنعه از من بخواه و ببازرگان بگو ای خواجه مقنعه که از تو به پنجاه دینار گرفته بودم زن من او را بر سر کرده گوشه او سوخته بود و من مقنعه بدین عجوز دارم که او را برفو گر دهد و عجوز از آنروز که مقنعه گرفته ناپدید گشته و من او را هرگز ندیده ام بازرگان زاده گفت هر چه گفتی چنان کنم در حال برخاسته بدکان بازرگان رفت و در نزد او بنشست ساعتی نرفته بود که عجوز سبحه در دست تسبیح گویان از دکان بگذشت بازرگان زاده چون او را بدید از دکان برخاسته او را بگرفت و دشنامش داد و او بنرمی سخن میگفت و میگفت ایفرزند تو معذوری بازاریان برایشان گرد آمدند و سبب منازعت باز پرسیدند آنجوان گفت ای قوم من ازین بازرگان مقنعه به پنجاه دینار خریدم و زن من آنرا ساعتی پوشیده در کنار آتش بنشست شوری بمقنعه افتاده یک گوشه آن بسوخت او را باین عجوز دادم که بکسی دهد که او را رفو نماند و بما رد کند از آنوقت تا کنون عجوز را ندیده ام عجوز گفت راست میگوید من مقنعه از او گرفته بخانهایی که مرا عادت بود رفتم و در یکی از آنخانها مقنعه فراموش کرده بر جای گذاشتم و نمیدانم که در کجا گذاشته ام چون من فقیر و بی چیز بودم از بیم رسوائی خود را به این جوان ننمودم و نزد او نرفتم عجوز این مقالات همی گفت و آن بازرگانزا گوش بسخنان ایشان بود چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب ششصد و دوم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت چون بازرگان از قصه ای که عجوز نیرنک ساز حیلت ساز به آن پسر تدبیر کرده بود آگاه شد سخن ایشانرا راست پنداشته در حال برخاست و گفت سبحان الله چه خیال باطل کرده و گمان بد به پاکدامنی زن خود برده بودم از گناه خود بخدایتعالی پناه میبرم و طلب آمرزش از و میکنم و لکن حمد خدا برا که این سخن از دل من برداشت و حقیقت کار بمن آشکار کرد آنگاه بازرگان روی بعجوز کرده گفت آیا بخانه ما نیز آمد و شد داشتی عجوز گفت ایفرزند من از برای ثواب بهر جا آمد و شد میکردم بازرگان گفت سراغ مقنعه از خانه ما نیز گرفته یا نه عجوز گفت یا سیدی من بخانه شما رفته از خانگیان جویان شدم گفتند سید ابوالفتح زن خود را طلاق گفته من باز گشتم و دیگر پس از آن تا امروز از کسی نپرسیده ام آنگاه بازرگان روی بدانجوان کرده با و گفت این عجوز رها کن که مقنعه تو در دست منست پس مقنعه را از دکان بیرون آورده در پیش حاضران به رفوگر داد و بنزد زن خویش رفته مالی بسیار باو داد او را بخانه خود باز آورده اعتذار همی جست و استغفار همی کرد و مکری را که عجوز بکار برده بود نمیدانست ایملک این از جمله مکرهای زنانست تو مکر ایشان ببین و بر آنچه با مردان میکنند نظر کن و گوش بسخنان این کنیز بی تمیز مدار و مکر زنانرا ببین و از کشتن پسر خود پرهیز کن ملک چون این حکایت از وزیر بشنید از کشتن پسر باز گشت چون با مداد روز هشتم شد ملک بایوان در آمد و بر سریر بود که حکیم سند باد دست ملکزاده را گرفته در پیشگاه ملک حاضر شد ملکزاده زمین ببوسید و با زبان فصیح پدر را مدحت گفت و شکر احسان وزرای پدر بجا آورد و در آن مجلس عالمان و امیران و سرهنگان سپاه حاضر بودند از فصاحت و بلاغت ملک تعجب کردند و ملک نیز از لقای پسر فرحناک شد و جبین او را ببوسید و از حکیم سندباد سبب خاموشی پسر را در آن هفت روز جویان شد حکیم گفت ایملک صلاح درین بود که اینمدت را خاموش نشیند و گر نه کشته میشد و من روز ولادت او این حکم دانسته بودم اکنون منت خدایرا که از اقبال ملک همه بدیها از و بازگشت ملک از این سخن فرحناک گشت و با وزرای خود گفت اگر من پسر خود میگشتم گناه از من بود یا از کنیزک و یا از سندباد حکیم حاضران خاموش شدند و پاسخ نگفتند آنگاه سندباد حکیم بملکزاده گفت ایفرزند جواب باز گو چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب شب صد و سیم بر آمد

(حکایت)

گفت ایملک جوانبخت ملکزاده گفت شنیده ام که مردی از بازرگانان را مهمانان در رسید بازرگان کنیز خود را کاسه داده ببازار فرستاد که از بهر مهمانان خوردنی بیاورد کنیز بازار رفته شیر بخرید و همی خواست بنز د خواجه باز گردد ناگاه در میان راه پرنده بر او بگذشت که ماری بچنگال داشت او را همی فشرد و از آنمار قطرۀ بچکید و بر او آگاه نشد چون کنیز شیر بمنزل رسانیده خواجه او را گرفته با مهمانان خود از آن شیر بخوردند هنوز شیر در شکم ایشان جای نگرفته بود که همگی هلاک شدند باز گوئید که در این حادثه گناه از کیست یکی از حاضران گفت گناه از مهمانان است که آن شیر بخوردند یکی دیگر گفت گناه از کنیزک است که کاسه را نپوشیده بیاورد سند باد معلم گفت ایفرزند رای تو در این قضیه چیست ملکزاده گفت من میگویم که گناه نه از کنیز بود و نه از آنجماعت بلکه روزی ایشان نمانده و روزشان بر رسیده بود و تقدیر چنین بوده است که مرگشان بدین سبب باشد چون حاضران پاسخ او را بشنیدند بسیار تعجب کردند و بدعای ملکزاده زبان بگشودند و باو گفتند ای ملکزاده جوابی گفتی که کس نتواند گفت امروز تو بدانش از همه کس برتری ملکزاده چون این بشنید بایشان گفت من داناتر نیستم شیخ نا بینا و کودک سه ساله و کودک پنج ساله از من داناترند حاضران گفتند حکایت ایشان باز گوی ملکزاده گفت

(حکایت)

شنیده ام که بازرگانی خداوند مال بشهرها سفر میکرد روزی بشهری سفر کرده از کسانیکه بر آنشهر آگاهی داشتند پرسید که کدام متاع در آنشهر سود بسیار دارد گفتند چوب صندل از همه بضاعتها گرانبها تر است بازرگان تمامت مالرا چوب صندل خریده بانشهر سفر کرد و هنگام غروب بدان شهر رسید عجوزی را دید که گوسفندان چند همیبرد عجوز را چون بآن بازرگان نظر افتاد باو گفت ای مرد تو کیستی گفت مردی ام غریب و بازرگان عجوز گفت ایمرد از مردمان این شهر بر حذر باش که مکار و دزد هستند و غریبان بفریبند و مال ایشان بخورند مرا بغریبی تو رحمت آمده گفتمت والسلام پس چون با مداد شد مردی از اهل شهر بازرگانرا ملاقات کرده سلامش داد و با و گفت یاسیدی از کجا آمده ای بازرگان گفت از فلان شهر آمده ام پرسید چه آورده ای گفت چوب صندل آورده ام که شنیده ام او در این شهر قیمتی گران دارد آنمرد گفت هر کس اینرا بتو گفته خطا کرده است که در این شهر او را بجای هیزم بکار برند چون بازرگان سخن آنمرد شنید ندامت اندر گشته افسوس خورد پس از آن در یکی از کاروانسراهای شهر فرود آمده از چوبهای صندل در زیر دیگ همی سوخت همان مرد که نخست با او ملاقات کرده بود بکاروانسرا آمده بازرگانرا دید که چوبهای صندل همی سوزاند باو گفت این چوبها را به یک صاع از هر چه خواهی بمن فروش بازرگان گفت فروختم در حال آنمرد چو بها از منزل او بیرون برد و قصدش این بود که اگر بقیمت چوبها زر سرخ دهد زیانی نخواهد کرد و او را سود یک برده خواهد بود آنگاه بازرگان از کاروانسرا بدر آمده در میان شهر همیرفت که مردی ازرق چشم اعور با او ملاقات کرد و بر وی بیاویخت و گفت که یک چشم مرا تو تلف کرده و من هرگز ترا رها نکنم بازرگان انکار کرد مخاصمتشان در گرفت مردمان بر ایشان گرد آمدند و از اعور یکروز مهلت خواستند که بازرگان دیت چشم او را بدهد آنگاه اعور از بازرگان ضامن گرفته او را رها کرد چون بازرگان از چنک اعور خلاص یافت بدر دکان پاره دوز رفته کفش بدو داده گفت این را باصلاح بیاور که ترا چیزی دهم که راضی شوی این بگفت و از ایشان در گذشت به جماعتی رسید که قمار میباختند از غایت اندوه در پهلوی ایشان بتفرج بنشست ایشان او را ببازی بخواندند او نیز مسئلت ایشان پذیرفته با ایشان ببازی مشغول شد برو غلبه کردند و باو گفتند یکی از دو کارکن یا دریا را بنوش و یا از همه مال خویشتن بیرون شو بازرگان یکروز مهلت خواسته برخاست و محزون و اندوهناک سراندر گریبان فکرت همیرفت که با عجوز ملاقات کرد عجوز چون اندوه و فکرت او بدید با و گفت گمان دارم مردمان این شهر ترا فریب داده اند و بتو چیره گشته اند که ترا اندوهناک همی بینم بازرگان تمامت ماجرای خویش بعجوز بیان کرد عجوز باو گفت کیست که صندل از تو بدینسان برده که در شهر ما صندل ر طلی بده دینار است ولکن من ترا چیزی بیاموزم و امیدوارم که خلاص تو در آن باشد و آن اینست که بفلان خانه رو که در آنجا شیخی است نابینا و او سالخورده و داناست و شناسائی تمام کارها دارد و مردمان در نزد او حاضر گشته کارهای خویشتن از او سؤال کنند او هر کس را چیزیکه صلاح او در آن باشد اشارت کند از آنکه او همه فنون مکر و خدیت را نیک داند و او سر عیارانست هر شب عیاران در نزد او جمع آیند تو بدانمکان رفته خود را از خصمان خود پوشیده دار چنانکه ترا نبینند و تو آواز ایشان بشنوی که چون پیر نابینا صلاح از فساد بنماید و غالب و مغلوب را بگوید شاید تو از او سخنی بشنوی که ترا از خصمان تو خلاص کند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب ششصد و چهارم برآمد

گفت ایملک جوانبخت بازرگان از نزد عجوز بازگشته بدانمکان که عجوز گفته بود روان شد و در آنجا بشیخ نابینا نزدیک تر نشسته خود را پوشیده داشت و ساعتی نرفته بود که جماعتی نزد شیخ آمده او را سلام دادند و در پهلوی او بنشستند بازرگان بدیشان نظر کرده چهار تن خصمهای خود را در میان آنجماعت بدید پس شیخ از برای ایشان خوردنی آورده بخوردند آنگاه حاضران رو بشیخ کرده یک یک ماجرای روز را بیان می کردند در آن حال مردی که صندل خریده بود پیش آمده بشیخ نمود که صندلی را ارزان خریده ام و در میان ما بیع و شری بدینگونه گذشته که یکصاع از هر چیزیکه بایع بخواهد بستاند شیخ نابینا گفت که خصم تو بر تو غالبست آنمرد گفت چگونه مرا غلبه کند شیخ گفت اگر از تو یکصاع زر و سیم بخواهد خواهی داد یا نه آنمرد گفت میدهم و سود هم میبرم شیخ گفت اگر بگوید که یکصاع کیک های نر و ماده از تو میخواهم در جواب چه خواهی گفت آنمرد دانست که مغلوب خواهد شد آنگاه اعور پیش آمده گفت ایشیخ امروز مردی دیدم غریب باو در آویخته گفتم یک چشم مرا تو تلف کرده دست ازو برنداشتم تا اینکه ازو ضامن گرفتم که بازگردد و مرا راضی کند و دیت چشم من بدهد شیخ باو گفت اگر آنمرد غریب بخواهد هر آینه ترا غلبه کند آنمرد گفت ایها الشیخ چگونه غلبه تواند کرد شیخ گفت او با تو میگوید چشم خویشتن بر کن و من نیز یک چشم خود بر کنم و هر دو را بسنجیم چشم من و چشم تو برابر آیند دعوی تو راست است و گرنه دیت چشم من باید بدهی آنگاه هر دو چشم برابر نخواهد شد و آن مرد غریب دیت چشم خود را از تو بگیرد و تو از هر دو چشم نابینا شوی و او را یک چشم برجای خواهد ماند مرد اعور دانست که مغلوب خواهد شد آنگاه پاره دوز پیش آمده گفت ایشیخ امروز مردی غریب نزد من آمده کفش بمن داد و گفت اینرا اصلاح کن من مزد خواستم گفت چیزی دهم که راضی شوی و من تا همۀ مال او را نگیرم راضی نخواهم شد شیخ باو گفت اگر آنمرد غریب بخواهد که کفش از تو بگیرد و هیچ چیز بتو ندهد میتواند گرفت پاره دوز گفت چگونه میتواند گرفت شیخ گفت میگوید که دشمن سلطان شکست یافت و بدخواهانش بمحنت گرفتار گشتند و سپاه او منصور گردید آیا راضی شدی یا نه اگر گوئی راضی شدم کفش خود را گرفته بازخواهد گشت و اگر بگوئی راضی نشدم کفش را گرفته با آن بقفا و روی تو بزند پاره دوز چون این سخن بشنید دانست که مغلوب خواهد شد پس از آن مردیکه با بازرگان قمار باخته بود گفت ایشیخ کسی را ملاقات کرده با او گرو بسته ام و بدو چیره گشته ام و باو گفتم که یا آب دریا بنوش من از مال خود بیرون شوم و یا تو از همۀ مال خود بیرون شو شیخ گفت اگر بخواهد ترا بخواهد غلبه کند تواند کرد آنمرد گفت چگونه غلبه تواند کرد شیخ گفت بتو میگوید دهانه دریا را بدست گرفته بمن ده تا من او را بنوشم تو دهان دریا نتوانی پدید آورد و ندانی گرفت آنگاه بتو غلبه خواهد کرد چون بازرگان این سخنان از شیخ نابینا بشنید دانست که بخصمهای خود چگونه غلبه کند آنگاه حاضران از نزد شیخ برخاستند و بازرگان نیز برخاسته به مکان خود بازگشت چون بامداد شد نخستین کسی که به نوشیدن دریا گرو بسته بود بیامد بازرگان باو گفت دهانه دریا را پدید آورده بمن ده که بنوشم آنمرد دهانه دریا نتوانست گرفت بازرگان او را غلبه کرد و صد دینار ازو بگرفت پس از آن پاره دوز در رسید و از بازرگان چیزی طلبید که او را خوشنود کند بازرگان گفت بدانکه پادشاه به دشمنان خود غلبه کرد و بدخواهانش هلاک شدند و فرزندانش بسیار گردیدند آیا راضی شدی یا نه پاره دوز گفت راضی شدم بازرگان کفش خود را بی مزد بگرفت پس از آن اعور درآمد و از بازرگان دیت چشم بخواست بازرگان باو گفت تو چشم خویش بر کن من نیز چشم خود بر کنم و آنها را بسنجیم اگر برابر آیند تو راست میگوئی دیت چشم خود از من بگیر و گرنه من دیت چشم خود از تو بستانم آنگاه اعور مهلت خواست بازرگان مهلت نداد تا اینکه بیکصد دینار صلح کردند پس از آن مردی که صندل خریده بود بیامد و بازرگانرا گفت قیمت صندل بستان بازرگان گفت قیمت صندل چه خواهی داد آنمرد گفت با تو بیکصاع اتفاق کرده ایم اگر بخواهی یکصاع زر وسیم بستان بازرگان گفت می نستانم مگر یکصاع کیکهای نرو ماده آنمرد گفت من اینکه تو میخواهی نیارم داد پس بازرگان برو کرده صندلها ازو پس گرفته بهر قیمتی که میخواست صندلها بفروخت و از آن شهر به شهر خویشتن سفر کرد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب ششصد و پنجم درآمد

گفت ایملک جوانبخت پس از آن ملکزاده گفت اما حکایت کودک سه ساله اینست

(حکایت)

که مردی بدکار زنان را دوست میداشت آوازه حسن زنی خداوند جمال را که در شهردیگر بود بشنید از شهر خویش بهوای آنزن بدانشهر سفر کرد و هدیتها برای آنزن برده رقعه بدو نوشت و شوق و عشق خود باو بنمود آنزن نیز اظهار شوق کرده بخانه آمدنش جواز داد چون عاشق منافق بخانه زن رفت زن بر پای خاسته با جبین گشاده او را ملاقات کرد و گرامیش بداشت و دست او را ببوسید و ضیافتی لایق از برای او ترتیب داد و آنزن کودکی داشت سه ساله او را در یکسو گذاشته بطبخ طعام پرداخت آنمرد بزن گفت بیا تا بخوابیم زن گفت پسرم نشسته نظاره میکند آنمرد گفت این کودک سه ساله چیزی نمیداند و سخن نمیتواند زن گفت اگر معرفت و دانش او بدانستی این سخن نمیگفتی پس چون کودک دانست که طعام پخته گردید بگریست مادرش گفت ای فرزند از بهر چه گریانی کودک گفت بر آن طعام پخته روغن بزن و بنزد من آور در حال زن قدری طعام از دیک گرفته روغن برو زد و نزد کودک آورد کودک از آن خورده باز بگریست مادرش گفت ای فرزند از بهر چه گریانی کودک گفت ای مادر شکر هم باین طعام بریز آن مرد ازو در خشم شد و باو گفت ای کودک تو بسی کودک میشوم هستی فی الفور کودک بپاسخ گفت بخدا سوگند جز تو کسی میشوم نیست که با رنج و تعب از برای حرام از شهری بشهری سفر کرده و من گریه نمیکنم مگر از بهر چیزی که در برابر چشم منست و اکنون که آنرا خوردم خاموش خواهم نشست تو خود بگو که از من و تو کدام یک میشوم هستیم چون مرد این سخن بشنید شرمسار گشته پند کودک درو اثر کرد و بدان زن متعرض نگشته بسوی شهر خود باز گشت و توبه کرد و بپرهیز کاری بسر همی برد تا بمرد ملکزاده چون این حکایت تمام کرد گفت و اما سرگذشت کودک پنج ساله اینست که