هزار و یکشب/مدینه نحاس
(حکایت مدینة نحاس)
خلیفه گفت بخدا سوگند که خواهش من اینست که از آن خمره ها دیده باشم طالب بن سهل گفت ایها الخلیفه این کار بر تو آسان است رسول نزد برادرت عبدالعزیز بن مروان بفرست که او بامیر موسی والی بلاد مغرب بنویسد که او سوار گشته بسوی آنکوه رود و از آن خمره ها بیاورد خلیفه رأی او بپسندید و گفت ای طالب راست گفتی و لکن همی خواهم که در این کار تو رسول من باشی بسوی موسی بن نصر، و درین سفر هر چه مال و خدم بخواهی بدهم و رایت بیضا بتو سپارم و پیوندان ترا بپرورم طالب گفت سمعاً و طاعة ایها الخلیفه پس از آن فرمود کتابی به برادر خود عبدالعزیز نایب مصر و کتابی دیگر بامیر موسی نایب بلاد غرب بنویسد که موسی خود در طلب خمره های سلیمانیه روان شود و پسر خود را در جای خویش بگذارد و دلیلها با لشگری انبوه برداشته مال بسیار صرف کند و درین باب سستی نکند و عذر نیاورد پس از آن هر دو کتابرا مهر کرده بطالب بن سهل سپرد و مال بسیار باو داد و مردان دلیر با او همراه کرد طالب بن سهل بسوی مصر روانشد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب پانصد و شصت و هشتم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت طالب بن سهل با تابعان خود از شام روان گشته همیرفتند تا بمصر برسیدند امیر مصر را ملاقات کردند امیر مصر طالب بن سهل را در بهترین مکانی جای داد و لوازم ضیافت و اکرام بجای آورد پس از آن دلیل با او همراه کرده و طالب همی رفت تا بامیر موسی بن نصر برسیدند چون امیر موسی از آمدن طالب بن سهل آگاه شد باستقبال او بیرون آمد و بلقای او فرحناک گفت در حال طالب کتاب خلیفه باو داد امیر موسی کتاب گرفته برخواند و مضمون بدانست و کتاب بسرنهاده گفت خلیفه را اطاعت کنم و از فرمان او سر نپیچم پس از آن بزرگان دولت و خردمندان حضرت را حاضر آورده در مضمون کتاب خلیفه بایشان مشورت کرد ایشان گفتند ایها الامیر اگر کسی خواهی که ترا براه آنمکان دلالت کند باید عبدالصمد بن عبدالقدوس صمودی را حاضر آوری که او مردیست دانا و آزموده و سفر دیده به بیابانها و کوه ها و دریاها شناسائی تمام دارد و از عجایب روی زمین بسی دیده امیر موسی بحاضر آوردن عبدالصمد بفرمود عبدالصمد را حاضر آوردند او مردی بود سالخورده امیر موسی او را سلام داده باو گفت ایها الشیخ بدان که خلیفه زمان عبدالملک بن مروان کتابی نوشته و از خمره های مسین سلیمانیه که جنیان در آنها بزندان اندرند خواسته است من بدین سرزمین شناسائی ندارم شنیدم که ترا آگاهی بسیار از راههای بیابانها و دریاها هست اگر ترا بآوردن حاجت خلیفه رغبتی باشد مرا به آنمکان دلالت کن شیخ عبدالصمد گفت ایها الامیر راه دور و خطر ناکست امیر موسی گفت مسافت او چه قدر است شیخ گفت دو سال و چند ماه رفتن و همین قدر باز گشتن این راه است و درین راه بسی خطرها و عجایب و غرایب هست و تو مرد مجاهد هستی بلاد ما بدشمن نزدیکست بسا میشود که نصاری در غیبت تو بشهر ما خروج کنند ترا فرض است که کاردانی را در مملکت خود نایب کنی امیر موسی پسر خود هرون را در جای خود بنشاند و سپاهیانرا بفرمانبرداری او بفرمود سپاهیان میان بخدمت هرون بسته فرمان او را واجب شمردند و هرون بزرگی بود نامدار و دلیر و جنگ آور پس از آن شیخ عبدالصمد بامیر موسی گفت مکانی که حاجت خلیفه در آنجاست چهار ماه راهست و او در ساحل دریاست و تمامت این مسافت آبادیهاست که بیکدیگر پیوسته است و همۀ منزلها سبز و خرم است و چشمههای روان دارد امیدوارم که از برکت تو این راه بما آسان شود امیر موسی گفت ابها الشیخ کسی از مملوک تا اکنون بدین سرزمین پا نهاده است یا نه شیخ گفت آری این زمین از ملک اسکندر دارای رومی است پس از آن امیر موسی و شیخ و تابعان روان شدند و همیرفتند تا بقصری برسیدند شیخ گفت بقصر اندر شوید که بسی عجایب و غرایب در آنجاست آنگاه امیر موسی و شیخ با خاصان لشگر بسوی قصر رفتند چون بقصر رسیدند در قصر را گشاده یافتند و بطاق در قصر این ابیات را بلغت یونان نبشته بودند شیخ گفت ای امیر این ابیات بخوانم یا نه امیر موسی گفت که بخوان که خدا بر تو مبارک گرداند این سفر را و در این سفر ببرکات تو بسی خشنودم آنگاه شیخ پیش رفته ابیات برخواند و ابیات این بود
هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن هان | ایوان مداین را آئینه عبرت دان | |||||
دندانه هر قصری پندی دهدت نونو | پند سر دندانه بشنو ز بن دندان | |||||
پرویز و ترنج زر کسری و به زرین | برباد شده یکسر با خاک شده یکسان |
پس امیر موسی چندان بگریست که بیخود گشت چون بهوش آمد بقصر اندر شد از بنای نیکوی قصر حیران بود و بصورت ها و تمثالها که در آنجا بود نظاره میکرد که بر در دویم قصر ابیاتی نوشته دیدند امیر موسی گفت ایها الشیخ ابیات برخوان شیخ پیش رفته ابیات بخواند و ابیات این بود
چند بندی دل اندر سرای فسوس | که هر زمان بگوش آیدت بانک کوس | |||||
خروشی برآید که بربند رخت | نبینی جز از تخته گور تخت | |||||
چو سازی همی زین سرای سه پنج | چه نازی بناز و چه یازی بگنج |
امیر موسی سخت بگریست و جهان در چشمش تار گشت و گفت ما را از بهر کاری بزرگ آفریده اند از آن در قصر تامل کرده دیدند که از ساکنان خالی است و خانه های او وحشت انگیز و ساحتش کدورت آمیز است و در میان قصر قبه است بلند که سر بآسمان افراخته و در اطراف آن قبه چهار صد قبر است امیر موسی بآن قبرها نزدیک شد و در قبرها قبری دید که از رخام بنا گشته برو ابیات نبشه اند
بدین زندان خاموشان یکی از چشم دل بنگر | که آنجا صد هزاران جان ندیم صد ندم بینی | |||||
نه آنجا مهتری باشد نه آنجا کهتری باشد | نه آنجا سروری باشد نه میر و نه چشم بینی | |||||
نه مال روم و ری بینی نه رطل جام و می بینی | نه طبل و نای و نی بینی نه بانک زیروبم بینی | |||||
بزیر سنک و گل بینی همه شاهان عالم را | کجا آنروز در گیتی ملوکان عجم بینی | |||||
چه پوئی سوی این میدان چه گردی گرد این زندان | چه بندی دل در این ایوان که چندین درد و غم بینی |
آنگاه امیر موسی با کسانیکه با او بودند بگریستند پس از آن بقبه نزدیک شد دید آن بقبه نزدیک شد دید که هشت در دارد و درهای آن از چوب صندل است و مسمارهای زرین بدرها کوفته و با گونه گونه گوهر ها مرصع کرده اند و بر در نخستین این ابیات نوشته بودند
بچشم عاقبت بنگر در این دنیا که تا آنجا | نه کس را نام و نان دانی نه کس را خانمان بینی | |||||
نه این ایوان علویرا جمال و زیب و فر یابی | نه این میدان سفلی را مجال انس و جان بینی | |||||
سر زلف عروسان را چو برک نسترن یابی | رخ گلرنک شاهان را چو شاخ زعفران بینی | |||||
بدین زور و زر دنیا چو بی عقلان مشو غره | که این آن نوبهاری نیست کش بی مهرگان بینی | |||||
اگر عرشی بفرش آئی اگر ماهی بچاه افتی | وگر بهری تهی گردی اگر باغی خزان بینی | |||||
چه باید نازش و نالش ز اقبالی و ادباری | که تا بر هم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی |
چون امیر موسی ابیات بشنید چندان بگریست که بیخود گشت چون بخود آمد بقبه اندر شد در آنجا قبری بلند دید و بر او لوحی یافت آهنین شیخ عبدالصمد بلوح نزدیک شد دید که برو نوشته اند بسم الله الدائم الابدی الابد بسم الله الذی لم یلد ولم یولد ولم یکن له کفوا احد بسم الله ذی العزة والجبروت وباسم الحی الذی لا یموت چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب پانصد و شصت و نهم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت چون شیخ عبدالصمد فقرات گذشته در لوح بخواند پس از آن دید که در لوح نبشته اند ای آنکسی که بدین مکان برسی حادثات روزگار آنچه بینی عبرت گیر و از پست و بلند او موعظت بپذیر و فریفته زر و مال و جاه و جلال دنیا مشو که مکاریست غدار و عاریت سرائیست ناپایدار و سرابیست که تشنگان آبش پندارند و خرابی است که جاهلان آبادش شمارند برو اعتماد مکن و بسوی او مایل مشو از دام او بگریز و در دامن او میاویز که من چهار هزار اسب با زین زرین مرصع داشتم و هزار دختر باکره از دختران ملوک تزویج کردم و هزار پسر شجاع و دلیر خدایتعالی بر من عطافرمود و هزار سال با نعمت و خوشوقتی زندگانی کردم و چندان مال آوردم که همه پادشاهان روی زمین ده یک آنمال نداشتند گمان من این بود که نعمت زوال نخواهد داشت که ناگاه بهم زننده لذات و پراکنده کننده جماعات وهلاک سازنده جوانان و پیران و نیست کننده توانگران و فقیران بر ما بیامد و بحکم پروردگار صبحۀ ما را فرو گرفت و هر روز دو تن از ما بمردند تا اینکه جمعی بسیار از ما فانی شدند چوی من دیدم که مرک شهر ما را فرا گرفت و ما را در بحر فنا غریق ساخت حکایتی حاضر آورده او را بنوشتن این اشعار و موعظتها امر کردم و مرا هزار هزار لشگر قهار بود و صد هزار سرهنگان نام دار داشتم که ایشان را گفتم زره پوش گشته شمشیرهای برنده بربستند و نیزه های بلند برداشته به اسبهای کوه پیکر سوار شدند چون فرمان یزدان در رسید من بایشان گفتم ای گروه لشکریان آیا میتوانید که این بلیت که از حضرت رب العزة بما رسیده است از ما دور سازید همگی عاجز ماندند و گفتند چگونه با کسی محاربت توانیم که حاجبی او را منع نتواند کرد آنگاه بحاضر آوردن مال خود بفرمودم هزار هزار قنطار زر سرخ و گوهر ولؤلؤ بخروار داشتم و در برابر این نقرۀ خام مرا بود و ذخیره چندان که ملوک روی زمین از او عاجز بودند همه را حاضر آوردند حاضران را گفتم آیا میتوانید با همه این مال یک روزه زندگانی از برای من شری کنید نتوانستند آنگاه خواست خدا را گردن نهاده بحکم قضا رضا در دادم تا اینکه روح قبض شد و در ضریح خود ساکن گشتم اگر نام من بپرسی گوش بن شداد بن عاد بزرک هستم و در آن لوح این ابیات نیز نوشته بودند
ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار | ای خداوندان قال الاعتذار الاعتذار | |||||
تاکی از دار الغروری ساختن دار السرور | تا کی از دارالفراری ساختن دارالقرار | |||||
پند گیرید ای سیاهستان گرفته جای بند | عذر دارید ای سپیدستان دمیده بر عذار | |||||
در فریب آباد گیتی چند خواهد داشت حرص | چشمتان چون چشم نرگس دست چون دست چنار | |||||
در جهان شاهان بودند کز گردان فلک | تیرشان پروین گسل بود و سنان جوزا گزار | |||||
بنگرید اکنون بنات النعش وار از دست مرگ | نیزهاشان شاخ شاخ و تیرهاشان تارتار |
پس امیر موسی گریان شد و از خود برفت چون بخود آمد برخاسته در نواحی قصر میگشتند و مجالس آنرا نظاره میکردند مائده ای دیدند از مر مر که چهار پایه داشت و در آنمائده نوشته بودند که هزار پادشاه اعور درین مائده خوردنی خورده اند و هزار پادشاه چشم درست درین مائده حاضر گشته اند و همگی از دنیا رفته و در زیر خاک آرام گرفته اند امیر موسی هر چه که نبشته بودند همه را نبشت و از قصر بدرآمد و بجز مائده چیزی از قصر بیرون نیاورد شیخ عبدالصمد پیش و لشگریان از دنبال او سه روز همی رفتند تا بتلی بلند برسیدند و بر آن تل سواری از مس بدیدند که درخشندگی سنان نیزه اش چشم نظارگیان خیره میکرد برو نوشته بودند ای آنکسی که بدین مکان در آئی اگر راه مدینه نحاس ندانی کف سوار را بجنبان که او میگردد و باز میایستد بهر سوی که باز ایستد بدان سوی رو که بر تو بیمی نباشد و ترا بمدینة نحاس برساند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب پانصد و هفتادم برآمد
گفت ایملک جوانبخت امیر موسی چون کف سوار بجنبانید کف سوار مانند برق بگشت و بیک سوی بایستاد امیر بالشکریان بدانسوی روان شدند و شبانروز همی رفتند تا اینکه ستونی دیدند از سنگ سیاه و در آنجا شخصی بود که تا زیر بغل بمیان ستون فرو رفته و دوبری بزرک داشت و او را چهار دست بود و دست او چون دستهای آدمیان و دو دست دیگر مانند دستهای درندگان سر او موی داشت مانند دمهای اسبها و دو چشمانش چون دو اخگر آتش بودند و چشمی دیگر در پیشانی داشت مانند چشم خرس که شراره آتش ازو فرو میریخت و او سیاه و بلند قامت بود و بآواز حزین میگفت منزهست پروردگاریکه مرا تا روز رستخیز بدین بلای بزرک وعذاب سخت گرفتار کرده چون قوم او را بدیدند از هیئت منکر و صورت وحشت افزای او مدهوش گشته بگریختند امیر موسی بشیخ عبد الصمد گفت این چیست شیخ گفت نمی دانم امیر موسی گفت باو نزدیک شو و از کار او جویان باش شاید خبر او بدانی شیخ عبدالصمد گفت اصلاح الله الامیر من ازو هر اس دارم امیر موسی گفت ازو به هر اس اندر مباش که او را اذیت شما و دیگران ممنوع است پس شیخ برو نزدیک شد و باو گفت ایها الشیخ چه نام داری و کار تو چیست و بدین مکان بدینسان چرائی آنشخص گفت من عفریتی از جنیان هستم نام من دهش بن عمش است من درینجا محبوس عظمت و بازداشته قدرت پروردگارم و در عذاب خواهم بود تا بهنگامی که خدا بخواهد امیر موسی گفت از سبب محبوسین سؤال کن شیخ سؤال کرد عفریت گفت حدیث من عجب حدیثیست و آن اینست که پاره ای از اولاد ابلیس را صنمی بود از عقیق سرخ مرا بدو گماشته بودند و ملکی از ملوک بحر که بجلالت قدر و برتری رتبت از سایر ملوک ممتاز بود بر آن صنم پرستش میکرد و هزار هزار تن لشگر جنیان در حکم او بودند و در سختیها فرمان او میبردند طایفه جنیان که در طاعت ملک بودند مرا نیز طاعت میکردند و فرمان همی بردند و همه ایشان بسلیمان علیه السلام عصیان میکردند و من باندرون آنصنم فرو شده آنظایفه را امر و نهی میکردم و آنملک دختری داشت که از پرستندگان آن صنم بود و بعبادت او رغبتی تمام داشت و در عهد خود خوبروتر و بدیعتر ازو کس نبود من او را بسلیمان نبی علیه السلام وصف کردم سلیمان علیه السلم رسولی نزد پدر او فرستاده پیغام داد که باید دختر بمن تزویج کنی و صنم خود را بشکنی و بگوئی اشهد ان لا اله الا الله و ان سلیمان نبی الله و بدانکه اگر این کارها بکنی آنچه مرا هست از تو و آنچه ترا هست از من خواهد بود و اگر طاعت نکنی و فرمان نبری لشگری بسوی تو آورم که طاقت جنگ با ایشان نداشته باشی یا سؤال مرا جواب گوی و یا مرک را آماده باش که بزودی با لشگری انبوه بسوی تو روان شوم و ترا بمذلت دستگیر کنم چون رسول سلیمان علیه السلام نزد ملک جنیان بیامد ملک طغیان کرد و قرمان نبرد و خویشتن را بزرگ شمرد پس از آن با وزیران خود گفت در کار سلیمان بن داود رای شما چیست که او دختر از من خواستگاری کرده و مرا بشکستن صنم فرمان داده وزیران گفتند ایها الملک سلیمان را بتو دستی نیست و بتو کاری نتواند کرد که تو در میان دریای بی پایان جای داری اگر او بسوی تو بیاید بر تو نتواند چیره شد که عفریتان با او مجادله کنند و صنم ترا یاری خواهد کرد و رأی نیکو اینست که درین کار با صنم عقیق مشاورت نمائی اگر او ترا بمقاتلة اشاره کند جنک را آماده باش و اگر مصلحت در جنگ نداند باید سخن او بنیوشی در حال ملک برخاسته نزد صنم عقیق در آمد از بهر قربانی چارپایان بکشت و نیازمندانه بسجده افتاده بگریست و این ابیات برخواند
ای صنم ای قوم را پروردگار | ای ز تو گشته دو عالم آشکار | |||||
سوی تو اینک سلیمان آمده است | از پی این کاورد بر تو شکست | |||||
آمدم من تا ترا یاری کنم | وز سلیمانت نگه داری کنم |
پس عفریتی که نیمۀ آن در ستونی بود بشیخ عبدالصمد گفت که من از نادانی و کم خردی باندرون صنم فرو شدم و مخالفت سلیمان را آسان شمرده این بیت بخواندم
غم مخور پروردگار تو منم | صد هزاران همچو او را بشکنم |
چون ملک جواب بشنید دلش قوت گرفت و آهنک جنک سلیمان علیه السلام را کرد چون رسول سلیمان علیه السلام حاضر شد او راسخت بیازرد و او را بخواری بازگردانید سلیمان علیه السلام پیغام داد که مرا بسخنان دروغ مترسان که اگر تو بسوی من لشگر نیاوری من بسوی تو خواهم آمد آنگاه رسول بسوی سلیمان بازگشت و او را از ماجری بیاگاهانید چون سلیمان علیه السلام ماجری بشنید جهان بچمش تیره شد در حال لشگری بی شمار از جنیان و انسیان و پرندگان و وحشیان آماده ساخت و وزیر خود دمریاط ملک جن را فرمود که عفریتان جن را در هر مکانی که هستند جمع آورد ششصد هزار هزار از جنیان جمع آمد و آصف بن برخیارا فرمود که لشگر انسیانرا جمع آورد شماره ایشان هزار هزار بود پس سلیمان با لشگر بیکران از جنیان و انسیان بر بساط نشسته پرندگان در بالای سر او پرهای خویشتن بگستردند و وحشیان در زیر بساط روان شدند وهمی رفتند تا در مملکت ملک جنیان فرود آمدند و جزیره او را احاطه کردند و آن سرزمین از لشگر سلیمان مالامال شد چون قصه بدین جا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب پانصد و هفتاد و یکم بر آمد
چون سلیمان نبی الله گفت ایملک جوانبخت عفریت باشیخ عبدالصمد گفت با لشگر خود بجزیره فرود آمدند رسولی بسوی ملک ما بفرستاد و پیغام داد که اینک من آمده ام یا این حادثه از خود دور گردان و یا بزیر حکم من اندر آی و به پیغمبری من اعتراف کن و صنم خود بشکن و بخدای یگانه پرستش آور و دختر خود بمن تزویج کن و بگو اشهد ان لا اله الا الله وان سلیمان نبی الله اگر این را بگوئی در امان خواهی بود و اگر نگوئی تحصن تو در این جزیره سودی ندهد و از دست من خلاص نتوانی یافت که خدایتعالی باد را در فرمان کرده او را امر کنم که بساط من بسوی تو گرداند آنگاه ترا عبرت دیگران کنم پس رسول سلیمان علیه السلام بنزد ملک بیامد و پیغام بگذاشت ملک برسول گفت سلیمانرا بگو که آنچه او خواسته میسر نخواهد شد و او را آگاه کن که من جنگ را آماده ام و بمقاتلت بیرون خواهم آمد رسول بسوی سلیمان علیه السلام باز گشته پیغام ملک بگذاشت پس از آن ملک هزار هزار از جنیانی که در زیر حکم او بودند جمع آورد و شیاطین را که در جزایر بودند برایشان بیفزود و خزانه سلاح گشوده اسلحه بلشگریانش پخش کرد اما سلیمان علیه السلم سپاه خود را مرتب ساخت و حشیان را دو بخش کرده بخشی از دست راست لشگر ودیگری از دست چپ قرار داد و پرندگان را فرمود که در هنگام جنگ چشم ایشان را بمنقار بکنند و بپرهای خویشتن بر روی ایشان بزنند و وحشیان را فرمود که اسبان ایشان بدرند آنگاه از برای سلیمان تختی از مرمر زراندود مرصع بگوهرها و لؤلؤها نصب کردند خود بر آنتخت بنشست وزیر خود آصف بن برخیا را با ملوک انس در میمنه و وزیر دمریاط را با ملوک جن در میسره و وحشیان و افعیان و مارانرا در پیش او قرار داده بیکدفعه بر ما حمله آوردند و دو روز در بیابانی فراخنای با هم دیگر جنک کردیم در روز سیم بلا ما را بگرفت و قضا بر ما روان شد نخستین کسی که بسلیمان حمله کرد من با سپاه خود بودم که بیاران خود گفتم شما در مقام خویشتن باشید تا من بمبارزت دمریاط روم و ازو قتال جویم ناگاه دمریاط مانند کوه بزرک رو بمن آورد و شهاب آتشین بمن بینداخت و جنیان بانک بر من زدند که گمان کردم آسمانها فرو ریخت پس از آن بلشگر خود گفت که بما حمله آوردند ما نیز بر ایشان حمله کردیم و بانک بیکدیگر زدیم آتش جنک بالا گرفت نزدیک بود زهره ها بشکافد پرندگان در هوا و وحشیان در زمین جنگ میگردند تا اینکه ضعف برو غلبه کرد لشکر من شکست خوردند و سلیمان علیه السلام بانک زد که این پلید را بگیرید انسیان بانسیان و جنیان بجنیان حمله کردند ملک ما راه گریز پیش گرفت سپاه سلیمان علیه السلام بر ما بتاختند و وحشیان دور ما را بگرفتند و پرندگان از بالای سر ما بودند گاهی بمنقارها و چنگالها چشمان ما همی کندند و پرهای خویشتن بر روی ما میزدند و وحشیان مردان و اسبان ما را میدریدند تا اینکه بسیاری از ما هلاک گشتند من از دست دمریاط گریخته در هوا بپریدم مسافت سه ماه راه در اثر من روان شد تا اینکه مرا دریافت و من بدینسان که میبینی بیفتادم . چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب پانصد و هفتاد و دوم برآمد
گفت ایملک جوانبخت عفریتی که در ستون سنگ به زندان اندر بود چون حکایت خود را از آغاز تا انجام بامیر موسی و تابعان او بیان کرد شیخ عبدالصمد باو گفت راهی که ما را بمدینه نحاس رساند کدامست او براه مدینه اشارت کرد چون بمدینة نحاس رسیدند حصار او مانند پاره کوهی بود پس امیر موسی و شیخ عبدالصمد و تابعان ایشان در آنجا فرود آمدند و آنچه کوشیدند بر آن شهر دری نیافتند و راهی بدو ندیدند آنگاه امیر موسی با طالب بن سهل گفت ای طالب بچه حیلت بدین شهر توان رفت طالب گفت ایها الامیر دو سه روز درین مکان راحت کن تا تدبیری کرده بشهر اندر شویم آنگاه امیر موسی غلامان را فرمود که سوار گشته در دور مدینه بگردند شاید اثر دری دریابند در حال غلامان سوار گشته دو شبانروز دور حصار بگشتند روزسیم مدهوش و حیران به موکب باز گشته گفتند ایها الامیر همین جا که فرود آمده اید از همه جا پستتر و درون رفتن را آسان تر است امیر موسی طالب بن سهل و شیخ عبدالصمد را بر داشته بکوهی که در برابر شهر بود فراز شدند و از آنجا بنگریستند شهری دیدند که از آن بزرگتر شهری ندیده بودند که قصرهای آباد و بلند و نهرهای روان و باغهای خرم و درختان میوه دار داشت ولی آنشهر از ساکنان خالی بود جز صفیر بوم و غراب آوازی بر نمی آمد امیر موسی ایستاده بر آنشهر افسوس میخورد و میگفت منزه است خدائی که از گردش روزگار تغییر نپذیرد پس در آنهمگام که بحیرت ایستاده تسبیح همیکرد نظرش در یکسوی حصار بهفت لوح مرمر افتاد که از دور پدید بودند بسوی لوحها نزدیک رفت در آن لوحها خطی یافت شیخ عبدالصمد را بخواندن آنها امر کرد شیخ پیش رفته آنها را بخواند و آن نوشته ها موعظت و عبرت از برای خداوندان بصیرت بود که با قلم یونانی نگاشته بودند ای پسر آدم چرا غافلی از چیزیکه در پیش چشم تست و بتو از همه چیز نزدیکتر است آیا نمیدانی که سابقین تو ساغر اجل را پیموده اند و بزودی تو او را خواهی نوشید پیش از آنکه بزیر خاک شوی نظر کن و در کار خویشتن بینا شو کجایند آنانکه بشهرها مالک شدند و رعیت و سپاه بزیر حکم در آوردند بخدا سوگند مرک بایشان بتاخت و ایشانرا از اهل و اوطان جدا ساخت و از قصرهای وسیع بقبرهای تنک فرو برد و در پای لوح این ابیات بر نوشته بودند
زاهل ملک درین قبه کبود که بود | که ملک ازو نربود این بلند چرخ کبود | |||||
هر آنکه بر طلب مال و عمر ما یه گرفت | چو روزگار برآمد نه مایه ماند نه سود | |||||
فرودگانرا فرسوده گیر پاک همه | خدای عز وجل نه فزود و نه فرسود |
پس امیر موسی فریادی بزد و آب از دیدگان فرو ریخت و گفت بخدا سوگند که ترک دنیا سرمایۀ نجات و موجب بلندی درجانست آنگاه قلم و قرطاس خواسته آنچه در لوح بود بنوشت پس از آن بلوح دویمین نزدیک گشته این فقرات درو نبشته دید ای پسر آدم ترا از پروردگار خود چه باز داشته و بچه سبب مرک را فراموش کرده آیا ندانسته ای که دنیا خانه مرگست نه جای ثبات و دوام و روزگار جای رنجست و تعب نه محل آسایش و آرام بدیدۀ عبرت نظر کن که کجایند ملوکی که عراق را بنا کردند و آفاق بگرفتند و در خراسان و صفاهان به کامرانی بسر بردند پس از آن منادی مرک ایشان را ندا در داد ایشان ندای او را لبیک گفتند و دعوت او را اجابت کردند بناهای استوار ایشان را سودی نداد و ذخیره های بی شمار مرک را از ایشان باز نداشت و در پای لوح این ابیات نوشته بودند
باز جهان تیز پر و خلق شکار است | باز جهان را جز از شکار چه کار است | |||||
قافله هرگز نخورد و راه نزد باز | باز جهان رهزنست و قافله خوار است | |||||
صحبت دنیا به سوی عاقل و هشیار | صحبت دیوار پر ز نقش و نگار است |
پس امیر موسی بگریست و گفت بخدا سوگند کاری بزرگ در پیش داریم و از برای امری مهم آفریده شده ایم آنگاه هر چه در لوح نوشته بلوح سیمین نزدیک شدند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب پانصد و هفتاد و سیم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت چون امیر موسی در لوح سیمین نوشته یافت که ای پسر آدم تو بدوستی دنیا فریفته ای و پروردگار خود را فراموش کرده هر روز از عمر تو روزی میگذرد و تو از جهل خود بآن خوشنودی ای پسر آدم
برک عیشی بگور خویش فرست | کس نیارد ز پس تو پیش فرست |
ای پسر آدم در برابر رب الارباب مهیای جواب شو و در پای لوح این ابیات نوشته بودند
ایا غره گشته بکار زمانه | زمکرش بدل گشتی آگاه یا نه | |||||
زمانه بسی پند دادت ولیکن | تو در می نیابی زبان زمانه | |||||
نگفته است کاین خانه بد مر فلانرا | بمیراث ماند از فلان فلانه | |||||
چو خانه بماند و برفتند ایشان | نخواهی تو ماندن همی جاودانه |
پس امیر موسی سخت بگریست و بلوح چهارمین نزدیک شد در آنجا نوشته یافت که ای پسر آدم تا کی پروردگار تو با تو مدارا کند و تو ازو غفلت نمائی ای پسر آدم بدانکه مرک در انتظار تو ایستاده و پای بردوش تو نهاده هیچ صبح و شامی نیست که اجل پیش تو نیاید و ترا یادآوری ننماید از ناگهان رسیدن او بر حذر باش و لقای او را مهیا شو سخنان من بنبوش که دنیا را ثباتی نیست و اومانند خانه عنکبوتست و در پای لوح این ابیات نوشته بودند
ای کهن گشته در سرای غرور | خورده بسیار سالیان و شهور | |||||
چرخ پیموده بر تو عمر دراز | تو گهی مست خفته گه مخمور | |||||
چند رفته ازین قصور بلند | بهتر و برتر از توسوی قبور | |||||
شهر گرگان نماند با گرگین | نه نیشابورماند با شاپور |
پس امیر موسی بگریست و همه اینها را بنگاشت و از فراز کوه بزیر آمد چون بلشگریان برسید آنروز را در فکر حیلتی بودند که چگونه بشهر اندر شوند امیر موسی بطالب بن سهل گفت چگونه بشهر اندر شویم که عجایب او را نظاره کنیم شاید در آنجا چیزی باشد که باو بخلیفه تقرب جوئیم طالب بن سهل گفت ایها الامیر نردبانی ساخته بحصار شهر فراز شویم شاید از درون شهر راهی بدروازه توانیم یافت امیر موسی گفت مرا نیز همین خیال بخاطر میگذشت و این رای صوابست آنگاه نجاران و حدادان خواسته امر کرد که از چوب نردبانی ساخته با میخهای آهنین استوارش کنند استادان یکماه نشسته نردبانی ساختند آنگاه مردان توانا جمع آمده نردبان را بلند کرده بدیوار حصار بگذاشتند با سر دیوار برابر آمد گویا که اندازه گرفته و ساخته بودند پس از آن امیر موسی با مردمان گفت کیست که ازین نردبان بسر دیوار حصار بالا رود و بتدبیری بشهراندر شود و ما را بگشودن در آگاه کند یکی از ایشان گفت ایها الامیر من از نردبان بالا روم و بشهر اندر شده دروازه شهر بگشایم امیر آفرین گفت آنمرد بالا رفته بر دیوار حصار بایستاد و بشهر نظاره کرده دستها بر هم زد و بآواز بلند گفت تو نیکوتری این بگفت و خود را بشهر بینداخت و استخوانهای او در هم شکست امیر گفت ما که عاقل بودیم چنین کردیم دیوانگان چون کنند اگر ما لشگریان را بدینسان امر کنیم همگی بمیرند و حاجت خلیفه را نتوانیم برآورد بر خیزید تا ازین مکان کوچ کنیم که ما را بدین شهر حاجتی نیست حاضران گفتند شاید دیگری از این دلیر تر و پایدار تر باشد آنگاه یکی دیگر فراز رفته چنان کرد که مرد نخستین کرده بود پس یک یک فراز میرفتند و چنان میکردند که پیشنیان کرده بودند تا اینکه دوازده تن از ایشان فراز رفته خود را از حصار قلعه بزیر انداختند آنگاه شیخ عبدالصمد گفت جز من کسی شایسته این کار نیست که تجربت آموختگان مانند بی تجربه گان نباشند گفت ای شیخ این کار مکن تو برین حصار بالا رفتن نتوانی و اگر تو بمیری همۀ ما هلاک خواهیم شد که تو دلیل قوم هستی شیخ عبدالصمد برخاسته دامن بمیان زد و گفت بسم الله الرحمن الرحیم پس از آن بنردبان بالا رفت و نام خدا بزبان راند و آیات نجات همی خواند تا اینکه بر سر دیوار حصار برسید آنگاه دو دست برهم زد و چشم در میان شهر بدوخت لشگریان همگی بیکبار بانک بروی زدند و گفتند ایها الشیخ خود را مینداز و چنین کار مکن که اگر تو خویشتن بیندازی ما هلاک خواهیم شد پس از آن شیخ بسیار بخندید و دیرگاهی بنشست نام خدا همیبرد و آیات نجات همیخواند تا اینکه برخاسته بآواز بلند ندا در داد که ایها الامیر شما را باکی نیست که خدایتعالی کید شیطان را ببرکت نامهای خدا از من باز داشت امیر موسی گفت ای شیخ چه دیدی شیخ گفت چون بر سر حصار برسیدم دوازده تن کنیزگان ماه روی دیدم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب پانصد و هفتاد و چهارم برآمد
گفت ایملک جوانبخت شیخ گفت دوازده تن کنیزگان ماهروی دیدم که بآواز بلند ندا در میدادند و با دستهای خویشتن بسوی من اشارت میکردند که بسوی ما بیا و من چنان خیال میکردم که در زیر من دریای آبی هست و همیخواستم که خود را بدریا در افکنم و چنان کنم که یاران من کرده بودند ولی از برکت نامهای خدا ایشانرا دیدم که مرده اند چیزی از کتاب خدا بر خواندم تا خدایتعالی کید و مگر ایشان از من باز داشت و من خود را نینداختم شک نیست که این سحریست که مردمان شهر اینرا ساخته اند کسانیرا که قصد این شهر کنند رد نمایند و اینک یاران افتاده هلاک گشته اند پس از آن شیخ در سر دیوار همیرفت بدو برجی رسید مسین دو در زرین داشتند درها قفل نداشت و علامت گشودن در آنها پدید نبود شیخ زمانی بایستاد و تامل کرد و در میان در صورت سواری از نحاس دید که او را دستی بود دراز کرده گویا بدست اشارت میکرد و در آن دست خطی نوشته دید چون خط بخواند نوشته بودند که اگر آهنی را که در ناف سوار است دوازده بار بگردانی در گشوده شود آنگاه در ناف سوار میخ آهنین پدید آورده دوازده بارش بگردانید در حال در گشوده شد و از بهر او آوازی بود مانند آواز رعد پس شیخ از در داخل شد و او مردی بود دانا و با فضیلت همۀ لغتها و قلمها نیک میدانست پس به دهلیزی بلند برسید که این سوی و آن سوی دهلیز مصطبه های بلند بود و جمعی در آن مصطبه ها مرده افتاده بودند و در بالای سر ایشان سپرهای آویخته و نیزه های بزمین نشانده و کمانهای زه کرده و پشت آن در ستونی بود آهنین و قفل های کوچک استوار بر آن در بود شیخ عبدالصمد با خود گفت شاید کلیدها در نزد این جماعت باشد از آن بجماعت نظر انداخته در میان شیخی دید که کهن سالی او آشکار میشد و آنشیخ در مکانی بلندتر از مکان قوم بود شیخ عبدالصمد با خود گفت چنان میدانم که گنبد های این قفلها با این شیخ باشد و این شیخ دربان این شهر و این جماعت از زیر دستان او هستند شیخ عبد الصمد بآن شیخ مرده نزدیک شد و جامه او را بیکسو کرده کلیدها را دید که در میان او آویخته است شیخ را از دیدن آن حالت شادی بسیار روی داد و کلیدها برداشته بدروازه نزدیک شد و قفلها گشوده در باز کرد و در را از بزرگی و بسیاری آلات آوازی بود مانند آواز رعد در آنهنگام شیخ تکبیر گفت و قوم نیز تکبیر گفتند و فرحناک شدند و امیر موسی بسلامت شیخ عبدالصمد و گشودن در شهر شادان گشت و امیر موسی و لشگریان شیخ را شکر گذاری کردند و تمامت لشگر خواستند که از در درون شوند امیر بانک بر ایشان زد و گفت ایقوم اگر همۀ مادرون شویم از حادثه ایمن نتوان بود صواب اینست که نیمه لشگر درون شوند و نیمی دیگر باز ایستند پس امیر موسی با نیمی از لشگر آلات برداشته بشهر اندر شدند نخست یاران خود را دید که افتاده و هلاک گشته اند ایشان را بخاک سپردند پس از آن دربانان و خادمان و حاجبان را دیدند که همگی در بالای فرشهای حریر خفته و هلاک گشته اند آنگاه ببازار در آمدند سوقی بزرگ و عالی بنائی دیدند که همه دکانها گشاده و میزانها نهاده و کاروانسراها پر از بضاعت بود ولی خداوندان آنها جملگی در دکانها مرده پوست برتن ایشان خشکیده است از آنجا ببازار حریریان گذشته و در آنجا حریر و دیبا که با زر سرخ و سیم سپید بافته بودند چندان دیدند که نظارگی حیران میشد و خداوندان ایشان نیز بر دکه مرده بودند تو گفتی که همی خواهند سخن بگویند از آنجا نیز گذشته ببازار گوهر و لؤلؤ و یاقوت رسیدند و از آنجا ببازار صیرفیان رفتند جملگی مرده بودند و در زیر ایشان گونه گونه حریر و ابریشم و دکانهای ایشان پر از زر و سیم بود از آنجا نیز بگذشته ببازار عطاران رفتند دکانهای ایشان را از مشک و عنبر و عود و کافور یافتند و خداوندان دکه ها همه هلاک گشته بودند و در نزد ایشان از خوردنی چیزی نبود چون از بازار عطاران بدر رفتند در نزد یکی آنها قصری دیدند محکم اساس بآن قصر داخل شدند علمهای افراشته و تیغهای کشیده و کمانهای زه کرده و سپرهای با زنجیر زرین آویخته و مغفرهای زراندود در آنجا دیدند و در دهلیز قصر کرسی های عالی بود که مردان بر آن نشسته و پوست تن ایشان خشکیده بود جاهل گمان میبرد که ایشان خفته اند و لکن از بی توشگی و گرسنگی مرده بودند در آنهنگام امیر موسی در عجب شد و تسبیح و تقدیس خدایتعالی بزبان آورده به بنای محکم و صنعت عجیب و نقش بسیار آن قصرها نظاره میکرد این ابیات را بدور آن نوشته دید
ای شده مغرور بکار جهان | غره چرائی بجهان جهان | |||||
هیچ نترسی که ترا این نهنک | تا که بیکروز کشد در دهان | |||||
نامۀ شاهان عجم پیش خواه | یک ره بر خود بتامل بخوان | |||||
کوت فریدون و کجا کیقباد | کوت خجسته علم و کاویان | |||||
سام نریمان کو و رستم کجاست | پیشرو لشگر مازندران | |||||
بابک و ساسان کو و کو اردشیر | کوت نه بهرام نه نوشیروان | |||||
این همه با خیل و حشم رفته اند | نه و مه مانده است کنون نه شبان |
پس امیر موسی چندان بگریست که بیخود گشت چون بخود آمد بنوشتن این ابیات بفرمود آنگاه بقصر اندر شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب پانصد و هفتاد و پنجم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت امیر موسی بقصر داخل شد چهار غرفه بلند در برابر یکدیگر بدید که با زر و سیم نقش کرده بودند و از زیر هر غرفه نهری روان بود و آن چهار نهر در چهار دریاچه بزرک که از گونه گونه رخامها مرتب بود جمع میشد امیر موسی بشیخ گفت بیا تا بغرفها درون رویم پس بغرفه نخستین داخل شدند آنرا پر از زر و سیم و لؤلؤ و گوهر و یاقوت و معدنیهای قیمتی یافتند و در آنجا صندوقهای پر از دیبای سرخ و سپید و زرد یافتند از آن بغرفه دیگر رفته آنرا پر از اسلحه و آلات حرب از خودهای مذهب و زرههای داودی و شمشیر هندی و نیزه های خطی و دبوسهای خوارزمی یافتند پس از آن بغرفه سیمین رفته او را نیز پر از آلات حرب دیدند آنگاه بغرفه چهارمین اندر شدند در آنجا خزانها دیدند در یک خزانه بگشودند دیدند که ظرفهای طعام و شراب از زر و سیم و بلور و لؤلؤهای تر و عقیقهای سرخ در آن خزانه است لشگریان چندانکه میتوانستند از آن چیزها برداشتند چون خواستند از آن غرفه ها بدر آیند در آنجا دری دیدید از عاج و آبنوس که پرده از حریر مطرز بطراز زرین برو آویخته اند و قفلهای سیمین بر آن در است که گشودن آن به نیرنک بود نه به کلید پس شیخ عبدالصمد پیش رفته بسبب دانائی که داشت قفلها را بگشود لشکریان بدهلیزی در آمدند که در آن دهلیز لوحها و بر آن لوحها صورتهای وحشیان و پرندگان بود و آن صورت ها از زر سرخ و سیم سپید و چشمهای آنها از در و یاقوت بود که نظار گیان در آن صورتها حیران میشدند پس از آن بساحتی رسیدند امیر موسی و شیخ عبدالصمد از حسن صنعت آنمکان مدهوش گشتند و از آنجا بساحتی دیگر در آمدند که بنای زمینش از رخام صیقلی مرصع بجواهر بود و نظار گیان گمان میکردند که آب صاف در آن زمین ایستاده و کسی اگر پای بر آنمکان میگذاشت از غایت نرمی و صفا پای او همی لغزید امیر موسی فرمود که چیزی بر آن بیندازند تا پای نهادن به ره آن آسان باشد پس چیزی بر آن بینداختند و به حیلتی بگذشتند و در آنجا قبه یافتند که با سنگهای زر اندود بنا گشته و آنجماعت هر چه دیده بودند بآن نکوئی بنائی ندیده بودند و در آنجا حوضی و بر حوض خیمه از دیبا با ستونهای زرین بر پای بود و در روی حوض تختی با در و گوهر و یاقوت گذاشته بودند و بر تخت دختری بود چون آفتاب که چشم کسی نیکرتر از آن دختر ندیده بود و آن دختر جامه از لؤلؤ تر و تاجی از زر سرخ مرصع بگوهرهای قیمتی بر سر داشت و در کمرگاه او گوهر های درخشان و دو گوهر در جبین داشت که چون آفتاب پر تو میداد و آن دختر گویا بچپ و راست نظاره میکرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب پانصد و هفتاد و ششم برآمد
گفت ایملک جوانبخت امیر موسی چون آن دختر را بدید از جمال او عجب آمدش و در حسن او و سرخی گونه و سیاهی گیسوانش بحیرت اندر ماند و نظارگیان را گمان این بود که زنده است و چپ و راست نظاره میکند آنگاه او را سلام دادند طالب بن سهل گفت ایها الامیر این دختر مرده است او راروانی نیست که جواب سلام بازگوید پس از آن طالب گفت ای امیر در این صورت حکمتی بکار برده اند و آن حکمت اینست که پس از مردن او چشمان او را کنده زیبق در زیر چشمان ریخته اند پس از آن چشمان او را بچشم خانه او باز گردانده اند و اکنون چنان مینماید که پلکهای او در جنبشند و نظارگیان را گمان اینست که این دختر بچپ و راست نگاه میکند و چشم باین سوی و آنسوی میگرداند و حال آنکه او مرده است پس امیر موسی گفت منزهست خدائی که نیستی بر او راه ندارد و فناو زوال نصیب بندگان کرده الغرض تختی که دختر مرده بر آن بود پله ها داشت و در پله نخستین دو غلام سیاه و سپید بودند بدست یکی آلتی از پولاد و در دست دیگری شمشیری بود درخشنده که چشمها از نظارۀ آن خیره میشد و در برابر آن غلامها لوحی بود زرین که درو نوشته بودند بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله خالق الانسان وهو رب الارباب ومسبب الاسباب بسم الله الباقی السرمدی بسم الله مقدر القضاء والقدر پس از آن نوشته بودند ای پسر آدم چرا بدینسان بطول امل گرفتاری و از بهرچه از مرک غافل شده ای مگر نمیدانی که مرک ترا همی خواند و در قبض روح تو همی کوشد تو نیز ساز برک رحیل کن و از دنیا توشه بردار که بزودی از دنیا مفارقت خواهی کرد بازگو که آدم ابوالبشر کجاست و نوح با فرزندانش چگونه شدند پادشاهان اکاسره وقیاصره ملوک هند و عراق کجارفتند و سلاطین عمالقه و جبابره و خداوندان آفاق را چه شد بزرگان عرب و عجم و خداوندان خدم و حشم جملگی مردند و استخوان ایشان بپوسید کجاست قارون و هامان و شداد بن عاد و کنعان وذوالاوتاد ایشانرا شیراجل بدرید ومقراض مرک جامة ایشان ببرید و لکن نمیدانم ایشان توشه رستخیز بر داشتند یانه و آماده جواب پروردگار هستند یا نه ای آنکسیکه بدین مکان آئی اگر مرا نمیشناسی نام و نسب خود بازگویم که من ترمز بنت ابن عمالقه ام که در میان رعیت عدالت کردم و از مملکت آنچه که پادشاهان دیگر گرفته بودند نگرفتم و دیر گاهی بکامرانی زندگانی کردم بداد و دهش سپاه و رعیت خشنود داشتم و غلامان و کنیزان آزاد کردم پس از آن بلاها بر من فرود آمد و در میان محنتها در افتادم و سبب این بود که هفت سال پی در پی باران نبارید و گیاه نروئید آنچه آذوقه داشتیم بخوردیم پس از آن چارپایان نیز بخوردیم دیگر چیزیکه توان خورد از برای ما نماند آنگاه زر و سیم حاضر آورده به پیمانه بپیمودم و باطراف بلاد بفرستادیم همه شهرها بگشتند قوت نیافتند و زر و سیم باز پس آوردند در آنهنگام مالها وذخیره های خود را از خزانه بیرون آورده درهای قلعه را بسته بحکم پروردگار تن در دادیم و کارها به ممالک خویشتن بسپردیم و همگی بدینسان که می بینی هلاک شدیم و هرچه بنا و ذخیره کرده بودیم ترک کردیم خبر ما همین است و السلم و در پائین لوح این ابیات را نبشته یافتند
بملک ترک چرائید غره یاد کنید | جلال دولت محمودزابلستانرا | |||||
کسی چنو بجهان دیگری ندادنشان | همی به سندان اندر نشاند پیکانرا | |||||
چوسیستان زخلف ری ز رازیان بستد | و زاوج کیوان سر بر فراشت ایوانرا | |||||
فریفته شد و میگشت در جهان و بلی | چنو فریفته بود این جهان فراوان را | |||||
بفر دولت او هر که قصد سندان کرد | به زیر دندان چون موم یافت سندانرا | |||||
کجاست اکنون آنمرد و آنجلالت و جاه | که زیر خویش همی دید برج سرطانرا | |||||
بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش | چو تیز کرد برو مرک چنگ و دندانرا |
پس امیر موسی از مضمون این ابیات بگریست و گفت بخدا سوگند پرهیزکاری رکنی است استوار و مرک وعده ای است حق و آشکار و در پای لوح نوشته بودند ای پسر آدم از گذشتگان عبرت گیر و راه نجات بطلب مگر پیری را نمی بینی که ترا بسوی قبر همیخواند و سپیدی مو را نظر نکنی که بشارت مرک همی دهد تو نیز از برای رحیل و حساب آماده شو آدم کجایند امتهای گذشته و پادشاهان چگونه شدند حصارهای محکم و حصنهای حصین عاد بن شداد و قصر بسی بنیادش چه شد و فرعون و نمرود که طغیان و تجبر میکردند کجایند جملگی را مرک با خاک یکسان کرد از ایشان نه خورد ماند و نه بزرک و نه زن برجاست و نه مردای آنکسی که بدین مکان آئی بدان که از دنیا بهیچ چیز مغرور نباید شد که او غداره و مکاره و عاریت سرائیست ناپایدار خوشا بحال بنده ای که گناه خود را بخاطر آورد و از پروردگار هراس کند و رفتار خویش نیکو نماید و توشه آخرت پیش فرستد هر کس که بشهر ما بیاید آنچه که مال تواند بردارد ولی دست بایز چیزها که در تن من است نگذارد که اینها ساتر عورت منست و از دنیا چیزی که به من مانده همینست زینهار که برین چیزها دست دراز نکند که هلاک خواهد شد و این سخنان پندی بود که گفتم و ودیعتی بود که سپردم والسلام چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب پانصد و هفتاد و هفتم در آمد
گفت ایملک جوانبخت امیرموسی چون اینسخنان بشنید سخت بگریست چندانکه بیخود گشت چون بخود آمد هر چه دیده بود بنوشت و عبرت بگرفت هر چه دیده بود بنوشت و عبرت بگرفت پس از آن بلشگریان گفت ازین مال بردارید و از این ظرفها و تحفه ها و گوهرها چندانکه توانید جمع آورید طالب بن سهل بامیر موسی گفت ایهاالامیر چگونه این دختر را با زیور او بحال خود بگذاریم که او نظیر ندارد و درین زمان مانند او یافت نشود و از همه این مالها بهتر و از برای هدیت خلیفه شایسته تر است امیر موسی گفت ای طالب مگر وصیت دختر نشنیدی و آنچه که در لوح بود نخواندی که آن پندها را بودیعت سپرد خیانت کردن بودیعت روا نباشد طالب بن سهل گفت از بهر این کلمات مالها ترک نتوان کرد و این دخترک مرده است حاجت باین چیزها ندارد این مال و گوهر زینت زندگانست و این دخترک را پاره کرباس بس است و این مالرا ما سزاوار تریم پس طالب بن سهل به پله ها نزدیک شده از پله ها بالا رفت تا بمیان دو ستون و برابر آندو شخص برسید در حال یکی از آندو غلام دبوس بر پشت او بزد و دیگری با شمشیری که در کف داشت سر او را از تن جدا کرد امیر موسی گفت خدا ترا رحمت نکند این همه مال مگر ترا کفایت نکرد که طمع بدین دختر نمودی پس از آن امیر امر کرد لشگر داخل شدند و خروارها از آن مالها و گوهر ها برداشته بیرون آمدند آنگاه امیر موسی فرمود دروازه شهر را بدانسان که بسته بود بیستند و روان شدند و در ساحل دریا بکوهی بلند برسیدند که درو غارهای بسیار بود و در آنها زنگیان چرم پوش بودند که سخنشان فهمیده نشدی چون لشگر را بدیدند بگریختند و بغار اندر شدند و زنان و فرزندان ایشان بر در غارها بایستادند امیر موسی گفت ای شیخ عبدالصمد این طایفه کیستند شیخ گفت این قوم همانند که خلیفه ایشانرا خواسته در حال فرود آمده خیمه ها زدند هنوز آرام نگرفته بودند که ملک زنگیان از کوه بزیر آمد و او لغت عرب میدانست چون امیر را بدید بر او سلام داد امیر سلام رد کرد و او را گرامی بداشت ملک زنگیان بامیر موسی گفت از انسیانید یا از جنیان امیر گفت ما از انسیانیم ولی شک نیست که شما از جنیان هستید که در این کوه از خلق خدا دور نشسته اید ملک زنگیان گفت ما نیز از آدمیانیم و از اولاد حام بن نوح علیه السلام هستیم و این دریا معروف بدریای کرکر است امیر موسی گفت شما پرستش به که دارید که باین سر زمین پیغمبری نیامده و شما را به شریعتی نخوانده ملک زنگیان گفت ایها الامیر از این دریا شبحی ظاهر شود که نور او آفاق را روشن گرداند آنگاه بآوازی که دور و نزدیک بشنوند ندادهد که ای اولاد حام شرم کنید از کسی که او شما را میبیند و شما او را نمی بینید و بگوئید لا اله الا الله محمد رسول الله و میگوید من ابو العباس خضر هستم پس از آن گفت ایها الامیر آنشخص نورانی کلماتی بما یاد داده که بآن کلمات بخدا تقرب جوییم و آن کلمات اینست لا اله الا الله له الملک وله الحمد یحیی ویمیت وهو علی کل شی قدیر و بجز این کلمات چیزی نمی دانیم و در هر شب جمعه در روی زمین نوری ببینیم و آوازی بشنویم که میگوید سبوح قدوس رب الملائکة و الروح ما شاء الله کان و مالم یشأ لم یکن آنگاه امیر موسی گفت ما اصحاب ملک اسلام عبدالملک بن مروان هستیم و از بهر خمره های روئین که در این دریا هستند و از عهد سلیمان بن داود مانده و جنیان و شیاطین در آنها بزندان اندرند آمده ایم که ملک ما را فرموده که از آن خمره ها تا به عیان ببیند ملک زنگیان گفت حبا وکرامة و ایشانرا بگوشت ماهیان ضیافت کرد و غواصانرا فرمود که خمره روئین از دریا بدر آورند غواصان فرورفته دوازده خمره روئین که با مهر سلیمان علیه السلام مختوم بود بدر آوردند امیر موسی و شیخ عبدالصمد و تمامت سپاه از برآمدن حاجت خلیفه فرحناک شدند و امیر موسی ملک زنگیانرا مالی بسیار عطا کرد و ملک زنگیان نیز از برای عبدالملک بن مروان هدیتی از عجایب در یا بصفت آدمیان بفرستاد و بامیر موسی گفت که درین سه روزه ضیافت شما از گوشت این گونه ماهیان بوده امیر گفت ناچار باید از اینها با خویشتن ببریم که خلیفه او را ببیند و از خمره های سلیمانیه بیشتر او را تفرج کند آنگاه امیر موسی گفت ملک زنگیانرا وداع کرده روان شدند و شبانروز همی آمدند تا بشام برسیدند و نزد خلیفه عبد الملک در آمدند امیر موسی همه آنچه روی داده بود بیان کرد و آنچه از اشعار و مواعظ و اخبار نوشته بود بخلیفه باز نمود و از خبر طالب بن سهل او را آگاه کرد خلیفه گفت ای کاش که من نیز با شما بودم تا آنچه که شما بعیان دیده اید من نیز میدیدم پس از آن خلیفه خمره ها گرفته سر آنها میگشود شیاطین بدر آمده بر هوا میشدند و میگفتند التوبه التوبه یا نبی الله هرگز بچنین گناهان باز نمیگردیم عبدالملک بن مروان از دیدن آنها شگفت ماند و بسی تعجب کرد و اما دخترک آبی را که ملک زنگیان از گوشت امثال او آنها را ضیافت کرده بود بحوضی از چوب که پر از آب بود گذاشته بودند ولی از شدت گرما هلاک شده بود پس از خلیفه مال حاضر آورده در میان مسلمانان بخش کرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب پانصد و هفتاد و هشتم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت پس از آن امیر موسی از خلیفه مسئلت نمود که پسر او را نایب بلاد مغرب کند و او بقدس شریف رفته بعبادت مشغول شود خلیفه مسئلت او را قبول کرده پسرش را در جای او به نیابت بنشاند امیر موسی بقدس شریف روان گشته و در آنجا وفات یافت آنچه که از حدیث مدینه نحاس بما رسیده همین بود والله اعلم